تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
حواست نبود ...
حواست نبود وقتی یک روز دلم به دیدنت آشفته شد ... حواست نبود وقتی خنده هایت هزار هزار پروانه در من می دمید ... حواست نبود وقتی صدایت می پیچید به تمام دیواره های وجودم و هزاران پژواک می شد در آیینه قلبم ... حواست نبود وقتی چشم هایم روشن تر از هزار خورشید، خوشه خوشه می درخشید لحظه دیدار ..... حواست نبود وقتی آفتابگردان ترین شدی برای نگاهم ... برای نگاه سرگردانی که بی هدف می گشت، قطب نما شدی و باز حواست نبود ...... معنا شدی و حواست نبود ... شعر شدی و حواست نبود......
حواست نبود وقتی ایمان می آوردم به چشمهای تو ... نه حواست نبود .......
حواست نبود که کم حوصله می شدی و چهارستون دلم فرو می ریخت ... بی سرپناه می شد دلم ... پرپر می شد به یک لحن سرد ... به یک اخم کوتاه حتی از آن سوی خط تلفن ...
شیشه دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست
این دل ما با نگاهی سرد پرپر می شود ....
می دانم مهربان ... می دانم عزیزترین آفتابگردان دنیا .... می دانم ... حواست نبود که کم حوصله می شدی و دل من چون کودکی مشتاق، چشم انتظار خنده ات می نشست باز ...
که تو بخندی از شکوه خنده تو
برای دلهره ام سرپناه بردارم .....
حواست نبود وقتی حرف می زدی و من با هر کلمه، با هر جمله محو می شدم و محوتر ... محو تو .... حواست نبود وقتی تنها به گرمای یک سلام، تا روی ابرها می رساندی وسعت پروازم را ....
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی، می روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم ...
حواست نبود و نیست ... که ساده گرفتی ... ساده گذشتی ... و ساده رفتی ...
حواست نبود ...
دلی شکسته تر از نای نی لبک دارم
یواش! دست نزن! شیشه ام ترک دارم
چقدر وسوسه در چشم انتخاب من است
که بر صداقت آیینه نیز شک دارم
رفیق! بار غریبی به دوش من مانده ست
که احتیاج به یک دوست، یک کمک دارم
صدا زدم که به من در قبال سکه ی زخم
چه می دهید؟ یکی گفت: من نمک دارم
من و تو هردو غریبیم و آشنای سکوت
خوشم به این که غمی با تو مشترک دارم