تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
کافی ست باران ببارد تا تو اینجا باشی ...
کافی ست باران ببارد ... کافی ست بغض این آسمان به اندک نمی ترک بردارد ... کافی ست نسیمی شاعرپریش، دیوار شفاف هوا را رد کند ... کافی ست صبح آغاز شود ... کافی ست غروب شود ... شب شود ....... کافی ست خورشید کمی ملایم تر بتابد ... یا مهتاب، حریر نقره فامش را روی شهر پهن کند ... یا آسمان، قیرگون و عبوس شود و بدخلق و تمام ستاره هایش را از شب پس بگیرد ......
کافی ست چکاوکی از سر شوق نغمه سردهد ... کافی ست پرواز پرنده ای ذهن آسمان را درگیر کند ... کافی ست برگی بر شاخه ای تاب بخورد ... کافی ست سایه سار مهربان درختی، تمام سخاوتش را هدیه رهگذران کند ... کافی ست کسی کمی شبیه تو بخندد ... یا حتی اصلا شبیه تو نخندد ... کافی ست کسی حرفی، کلمه ای شبیه تو بگوید ... کافی ست حتی حرفی نزند ... کافی ست خوابی ببینم که تنها خاطره مبهمش پس از بیداری خواب آلوده و گیج اول صبح، برای لحظه ای تداعی گر تو باشد ...
کافی ست چند شاخه آفتابگردان به جمع گلهای گلفروشی محل، اضافه شوند ...
کافی ست بهانه ای باشد ... یا حتی ... حتی کافی ست هیچ بهانه ای هم نباشد تا تو اینجا باشی .......... همینجا ... در لحظه لحظه نفسهای خیال من ... در عمق نگاه من ... در وجود من! ....
می بینی عزیزترین عزیزدل دنیا؟ دلم گوش به زنگ بهانه هم نمی ماند برای یادآوری تو ................
من با تو با طبیب و دوا حرف می زنم
با دست های سبز دعا حرف می زنم
با شیشه های پنجره با کوچه با حیاط
با خاطرات مانده به جا حرف می زنم
می پرسم از کبوتر و می پرسم از کلاغ
با این پرندگان هوا حرف می زنم
شاید بگیرم از تو سراغی، نشانه ای
با کاروان باد صبا حرف می زنم
با هر که می نشینم و هر جا که می روم
یا فکر میکنم به تو یا حرف می زنم
دیوانه ام صریح بگویم که مدتی است
در بین خواب هم به خدا حرف می زنم
با آب ها و آینه ها با درخت و باغ
با هر که می شناخت تو را حرف می زنم
می ایستم مقابل سروی میان باغ
با قامتی شبیه شما حرف می زنم
هم قبله نماز منی هم نیاز من
با تو بدون قبله نما حرف می زنم
هر چند از پیاله ی چشمت هنوز هم
مستم ، ولی بدون ریا حرف می زنم
چشمم اگر که باز بیفتد به چشم تو
این بار با شراب شفا حرف می زنم
وقتی که نیستی به خدا در میان شهر
انگار با مجسمه ها حرف می زنم
دست نوشته زیبایی بود ...