تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
عزیزترین آفتابگردان دنیا!
تا به حال شده به لحظه
هایی برسی که بغض، راه گلویت، راه نفست، راه زندگیت را بگیرد و نخواهی به شکستنش
رضایت دهی؟
که نخواهی نخواهی نخواهی به اشکهایی که موج در موج پشت پنجره پلکهایت
منتظر آوار شدنند، اجازه بدهی برای جاری شدن؟ ....
که دلت، نگاهت، شانه هایت، وجودت
بلرزد ولی تو مغرورانه سعی کنی به همه نشان دهی که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده ...
که
اتفاقی که بتواند تو را از پا دربیاورد، به زانو دربیاورد نیفتاده ...
که هنوز
نشکسته ای ... که محکمی .... که نیاز به هیچ دلسوزی و لطف و مرحمت رقت انگیزی
نداری ...
که احتیاج به هیچ دستمال سپیدی برای جمع کردن شفافیت دانه به دانه
اشکهایت نیست ...
که قلبت از چشمهایت، از نفس هایت، از گوشت و پوست و استخوانت
دارد بیرون می زند اما تو همچنان خود را استوار و بی تزلزل نشان دهی، آن هم در
زلزله ای که فقط خدا می داند چقدر ویرانگر و ترسناک است .....
و باز تمام تمام
تمام تلاشت،شهامتت، جسارتت را از کل زندگیت به یاری بطلبی و ... لبخند بزنی ...
تا فقط کسی نفهمد ...
تا هیچ کسی از درونت باخبر نشود ... تا هیچ کس رازت را از
عمق رسواکننده نگاهت نخواند ...
بگو نازنین! بگو عزیزترین
عزیزدل دنیا! تا به حال شده نگاهت را از همه دنیا بدزدی فقط چون می ترسی نتوانی
سدی برای امواج پریشان و طوفان زده اش بسازی؟ ....... بگو ... بگو شده؟
.......
تو را نمی دانم اما ...
برای من ... شد .................
روزی که تو رفتی ... شد
... از روزی که تو رفتی ... شد .... همین شد ....
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی شود
دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه تو است که عاقل نمی شود