آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

دلشکسته که باشی ...............  

 

دلشکسته که باشی دیگر فرقی نمی کند ... نه به تلنگری نیاز هست نه به اشاره ای ... دلشکسته که باشی به نسیمی فرومی ریزی ... دلشکسته که باشی فرقی نمی کند کجا راه می روی ... تمام مسیرها می رسد به خاطراتت ...   

 

 

دلشکسته که باشی حتی به گره اخمی هم نیاز نیست برای پرپر شدنت ... دلشکسته که باشی پیش از این که کسی بیاید و حرفی بزند رنجیده ای ... پیش از این که کسی بخواهد ابراز همدردی کند، خندق فاصله را حفر کرده ای ...  

دلشکسته که باشی .....   

 

دلشکسته که باشی تمام جهان و کشمکش های روزمره اش می شود به قدر یک غبار ... به وزن یک غبار ... می شود به رنگ یک غبار ... خاکستری و بیروح ....... 

دلشکسته که باشی علاقه ات به متعلقات رنگ می بازد و می شود قد یک غبار ...   

 

دلشکسته که باشی همه چیز وارونه می شود ... همه چیز کج و معوج و مضحک می نماید ... همه دلمشغولیهای کسالت بار و اسارت بار آدمها ...

دلشکسته که باشی ...   

 

دلشکسته که باشی ناتوانی پای بچه های خسته ایستاده توی اتوبوس مهم می شود ... آنقدر مهم می شود که کمی جمع و جورتر می نشینی، دستشان را می گیری و مهربانانه بغلشان می کنی یا مینشانی بین خودت و مسافر بغلی ...   

 

دلشکسته که باشی حواست شفاف می شود ... حواست مثل هوا شفاف می شود و از روی آدمها و روزمره گی هایشان رد می شود و می رسد به درختها ... به پرنده ها ... به آسمان ...   

 

دلشکسته که باشی مدتی کنار درددل پیرزن دستفروش حاشیه خیابانی که هر روز بی خیال می پیمودی، می نشینی ... همان که مدتها نمی دیدی اش وقتی حال دلت خوش بود ...   

 

دلشکسته که باشی می روی سراغ تنگ ماهیها ... به آکواریوم کوچک لاک پشت آبی ات سر می زنی ... برای یاکریم گیجی که مدام فراموش می کند که نمی تواند روی مهتابی ایوان، آشیانه بسازد، دانه می پاشی ...

دلشکسته که باشی ...   

 

دلشکسته که باشی برای این بغض بی پناهی که معصومانه در گلویت بالا و پایین می رود و از اسارتش خسته شده، راهی، روزنی به شعاع یک قطره اشک باز می کنی تا برود و رها شود ...

دلشکسته که باشی ...    

 

دلشکسته که باشی آنقدر حساس می شوی که به نگاهی سرد فرومی ریزی و آنقدر قوی که هیچ مشکلی به چشمت، " مشکل " نمی آید ...   

 

دلشکسته که باشی گاهی از جلوی آینه که می گذری، می بینی که به معجزه کمترین خاطرات خوش گذشته، جای گره اندوه نگاهت را شادی لبخندی هرچند زودگذر اما شیرین و گویا پر می کند ...   

 

دلشکسته که باشی حواست بیشتر به معجزه های کوچک زمینی جلب می شود ... بیشتر گوش به زنگ صدای پای فرشته هایی ...

دلشکسته که باشی .....   

 

دلشکسته که باشی از شماره آرزوهایت هر روز کمتر و کمتر می شود ... تا ... می رسد ... به یک آرزو ... همان که به خاطرش دلت شکسته ... همان که آنقدر پررنگ و درخشان و جلایافته است که به رنگ و لعاب باقی - هرچه هست - طعنه می زند ...  

دلشکسته که باشی دنیا پیش نگاهت بی مقدار می شود ... بی وزن می شود ... کوچک می شود ...  

دلشکسته که باشی ....   

 

دلشکسته که باشی آنقدر می نویسی و می نویسی که نفس انگشتهایت به شماره می افتد و بعدش می بینی که حتی یکی از ترک های دلت هم پُر نشده ... برای یکی از زخمهای دلت هم مرهم نشده ...  

دلشکسته که باشی ....   

 

ولی نمیدانم این چه رازی ست در دلشکستگی که مهربان تر می کند آدمها را ... که زلال تر می کند نگاهها را ... نمیدانم ...   

 

... شاید هم ... بد نباشد هر از چند گاهی ...................   

 

 

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست 

مرا افکنده در تٌنگی که نام دیگرش دریاست  

 

 

نباید هیچ می گفتم، نباید هیچ می پرسید 

خودش از گریه ام فهمید، مدت هاست، مدت هاست ...   

 

 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد