تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
دلم که برایت تنگ می شود پناه می برم به شعر ... پناه می برم به واژه ها ... به نقاشی ... به رنگها ... دلم که برایت تنگ می شود می نشینم زیر رگبار خاطرات خوب گذشته ... و گاهگاهی که حواسم نباشد به لبخندی بی اراده، دست دلم رو می شود ...
دلم که برایت تنگ ... اینگونه که می نویسم شاید خیال کنی که این دلتنگی همیشگی نیست ... یا مثلا سر ساعت خاصی به سراغم می آید و ... نه! دلتنگی ات میهمان نیست که به انتظار رفتنش نشسته باشم ... میدانم ... میزبان است دلتنگی تو ... آمده و شده از اهالی دلم ... ساکن سرگردان و آواره ای که صدای گامهایش چه دور و چه نزدیک اما همیشه هست ... همیشه ...
و می آید و شعری می سراید ... یا ترانه ای ... یا نگاهم را با خود به دوردستها می برد ... خیلی دورتر از این که کسی پای آمدنش را داشته باشد ... خیلی دورتر از این که هر نامحرمی را امید همراه شدن با دلم بشود ... دور دور ... تا جایی نزدیک تو ... خیلی نزدیک ... شاید اگر همین حالا حس تو با حس من قرینه شود بتوانی صدای طپش های دلم را کنار دستت بشنوی ...
خیلی دلم هوای تو را دارد این روزها ... این روزها یعنی هر روز ... این روزها یعنی هر روز از روزی که تو رفته ای ... این روزها یعنی هر روزی که تو را ندارد اما یاد تو را ... به وفور ... به نهایت در خود حمل می کند و به من می رساند ... و بعد ... هر روز و هر روزم می شود لبریز از شعرهایی که لبریز از تو هستند ...
این شعر را همین حالا بخوان
وگرنه بعدها باورت نمی شود
هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم
همین حالا بخوان
این شعر را که ساختار محکمی ندارد
و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد
هربار گریه می کنم
.
.
.
.
.
.
.
و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود
که عاشقت شدم
تو نیستی که ببینی هر روز هفته چقدر دلم برای پنج شنبه ها می طپد ... که هر پنج شنبه چقدر دلم پروانه وار می طپد ... تمام پنج شنبه های عزیز ...
حالا دیگر پنج شنبه های عزیز
عزیزتر شده اند
چون
با خودم قرار دارم
خودم که هرگز ترکم نمی کند ...
مثل همیشه عالی