تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
شعر، از لابلای انگشتان هرکسی جاری شود ... به قلب من خواهد رسید ... وقتی ... تداعی گر "تو" باشد ... وقتی دانسته یا ندانسته ... الهامش "تو" باشی ...
و من ... خیلی دوست دارم بشود روزی همه ی شعرها را برای تو بخوانم ... همه ی شعرها را ... حالا که نمی شود خواند می نویسم ... از هرکه باشد ... فقط کافی ست تداعی گر تو باشد ... دوست دارم به گوش و چشم دل بخوانی ... حالا که نمی شود گوش بسپاری به من ...
شریکت می کنم در سهمم از تمامی شعرها ... و با همان احساسی که در من طوفان به پا کرده و می کند، برای تو می نویسمشان ... تا با همان احساس به سراغ چشمهایت بیایند ... تمامی این شعرها ...
پس ... گوش ... نه گوش دل بسپار عزیزترین آفتابگردان دنیا ...
به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک می گوید
دل،
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی!
قشنگ بود