تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ...
این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ...
نه لبخندهای آدمها را می شود به تمامی " لبخند" معنا کرد ... نه اشکهایشان طعم شور دلتنگی و اندوه می دهد ... نه اندوهشان را می شود به حساب "دل" گذاشت ... نه شادی و شعفشان را به تعابیر خوش بی غرض پنداشت ...
این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ...
آدمها خیلی هم مورد اعتماد نیستند ... حداقل نه آنقدر که شانه ای داشته باشند گاه گاه برای گریه های بی امانی که دست می دهد ... نه حس مسوولیتی ته دلشان را می لرزاند ... نه وجدانی دردخیز و حساس به بازخورد اعمالشان دارند ...
این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ...
در آشفته بازار تلخ و سرسام آور گرانی و تورم، کار و کاسبی پیرمرد جوراب فروش از همیشه کسادتر ... چشم سیر و بی اعتنای رهگذران از همیشه نابیناتر ... قلبشان از همیشه بی احساس تر و بی هدف تر ...
این روزها ... نه این که مسخمان کرده باشند ... نه این که سنگمان کرده باشند، نه! ... غبار روزمره گی هاست که دلها را خواب کرده ... خواب آلوده کرده ... خاک کرده ... خاک آلوده کرده ...
این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ...
دیگر قلب کمتر کسی به جسد آواره گنجشکی بر آب جوی خیابان، به درد می آید ... چشم کمتر کسی رعشه های دردناک بال شکسته پروانه ای لابلای علفهای باغ را می بیند ... دل کمتر کسی برای پیرزنها و بچه های خسته توی مترو یا اتوبوس آنقدر به رحم می آید که صندلی اش را تعارفشان کند ...
این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ...
کسی دلش برای بوی خاک باران خورده تنگ نمی شود ... کسی به فکر ماهیهای تنگ نیست ... کسی به دیدن قفس های خالی ذوق زده نمی شود ...
آدمها این روزها جفت جفت قناری می خرند ... نه برای این که نذر کرده باشند آزادی شان را ... نه ... می خرند ... آن هم با دو قفس ... تا بر دو درخت، دو دیوار، دو پنجره آذین بندی شان کنند و از شنیدن ناله های دو عاشق در لحظه های اسارت بار دو زندان روبروی هم لذت برده باشند ...
چه بیرحمند این روزها آدمها ...
این روزها ... دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ...
آدمها مجسمه های متحرکند ... بی هیچ حساسیت به نگاه کودک دستفروش که حسرت خیلی چیزهای ساده را فریاد می زند ... خیلی چیزها ... که ساده رد می شویم ... ساده ... آه! ... آه! ..........
این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ...
من اما ... در همین روزهای سرد تابستان از میان همین آدمهای به ظاهر خوش بیروح، با خوشایندهای بیروح تر به خودم قولی داده ام ... قول داده ام که حتی کمی هم شده شبیه گذشته ها شوم ... شبیه گذشتگان ... درگذشتگان ...
چون
این روزها بعضی چیزها هنوز مثل گذشته هاست ...
بعضی چیزها ... مثل نبودن تو ... مثل دلتنگی های من برای تو ... مثل انتظار من برای ...............
و ...
از همین دیروز ... تا هرکجا که بشود رفت، تا هرکجا که بتوانم به تلنگر مهربان دوست نازنینی، با خودم عهد کردم که تا هرکجا که می توانم از سهم بزرگ خود در چینش و گزینش و پردازش به خوبیها غافل نشوم ...
شاید ... این دوری از غفلت زدگی، این حساس شدن، بیشتر حساس شدن به دنیا در این زمانه که افتخار پیدا و پنهان خیلی ها "بی احساس شدن" است، اسباب خیری را فراهم کرد تا خدا هم ...
این روزها همه آدمها سیمانی شدن نه سنگی شدن.
انشاالله که خیلی زود با ایمانت به خدا مثل گذشته ها میشی
من مطمئنم
ممنونم عزیزم ...
سلام...دلنوشته هایتان زیبا بود مثل همیشه
سلام
ممنونم دوست من
لطف دارید