تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
حدس بزن ..........
بی شک
حضور تو
خود معجزه است در تقدیر من ...
معجزه ای که در یک روز سرمازده و رنگ پریده پاییزی به وقوع پیوست ...
معجزه ای در آبان ماهی بارانی ...
صبحی سرشار از عطر باران و برگهای خشکیده ی پیاده رو بود که ... خدا دست بر چشمانم گذاشت ...
و زمزمه کرد: حدس بزن چه کسی ...؟!! ...
این که هیچ یک از حدسهایم درست از آب درنیامد، بماند ...
آن روز
هرگز حتی به آخرین دالان از هزارتوی ذهنم هم خطور نمی کرد که ...
" تو "
پاسخ باشی ........
اما
خداوند
برنامه های دیگری در سر داشت ... غافلگیرکننده و بهت آور و غیرقابل پیش بینی ...
و همین که دستان روشنش را - که عطر سیب و اقاقیا داشت -
از چشمانم برداشت ...
برای نخستین بار در تمام زندگی
با گلی "آفتابگردان" نام
رو در رو شدم ...
تنها تداعی گر آفتاب بر روی زمین ...
تنها دلیل طلوع ...
تنها دلخوشی خورشید ...
...
حالا
مدتها از آن روز می گذرد ...
و باز
در یک روز
یا یک شب تابستان
خداوند دستانش را روی چشمانم نهاده ...
این را از عطر آشنای سیب و اقاقیا فهمیده ام ...
و من
باز
آرام و خاموش
منتظرم و گوش به زنگ ...
تا آن صدای نورانی که ارتعاش مهربان و لطیفش حتی سکون یک اتم هوا را برهم نمی زند
در گوشم نجوا کند:
حدس بزن ...................
دیوانه منم
بی آنکه باشی،بی آنکه حست کنم...
هنوز هم دوستت دارم...
بی هیچ بودنی...
دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود ...
ممنونم عزیزم بابت احساس قشنگت ...
خیلی قشنگ بود
ممنونم عزیزم.