تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
خدا با منه
تا تو با من عجینی ...
عزیزترین آفتابگردان دنیا!
دیشب
باز
خواب دیده ام ...
خوابی از همان دست خوابهای هرگز بازگو نشده
که هر از چند گاهی از صندوق بیرون می آورم و
غبار روبی می کنم
تا
گرد فراموشی به خود نگیرند ...
خوابی
از جنس خوابهای فرازمینی ...
از همان دست خوابها که تا دمادم اذان صبح بیشتر مهمان پلکهای بسته نمی شوند ...
از همان ها
که وقتی بیدار می شوی
آن قدر نورباران آرامش شده ای
آنقدر می درخشی
آنقدر ...
که جز با لبخند
کاری نمی توان کرد با عوارضش ...
خوابهایم را تا به حال هیچ کجا بازگو نکرده ام ... از تو چه پنهان ...
اما
می گویند خواب خوش را
باید در
گوش آن که بیش از همه عزیزش می داری
زمزمه کنی ...
و من
این بار نجوا می کنم
به گونه ای که فقط تو بتوانی بشنوی ...
بهشت بود
و
یک خاک شخم خورده ی سرشار از عطر باران ...
یک سبد سیب
و
یک درخت انار ...
درختی نه از آنها که روی زمین می توان یافت ...
نه حتی از آن بهترین و درشت ترین انارها که دیده ی ...
نه از آنها که با افتخار هزار ترفند علمی ماهیتشان به دلخواه خودخواه یک زمینی تغییر کرده ...
نه!
درخت انار بود
با شاخسار سر به فلک کشیده اش ...
و انارهایی که مثل شکوفه های بهار نارنج شکفته بودند ... پیله دریده بودند ... اصلا می خندیدند انگار ...
و دانه به دانه
یاقوت گون و الماس وش
غرق در شکوهی آرام
باغ را به سخره می کشیدند ...
درخت انار بود
با
انارهایی سرخ سرخ ...
انارهایی سپید سپید ...
درخت انار بود
و
در بهشتی بودنش هیچ شکی نبود (*) ...
و چند دانه ای از آن همه جواهر نیز سهم من شد ... همین بود!
عزیزترین عزیزدل دنیا!
این خوابهای متصل به اذان صبح را دوست دارم ...
نه تنها به خاطر تعابیر خوبش
که
به خاطر حضور پررنگ خداوند در تصادفی نبودنشان ...
که هربار دلم از درد پرسشی به خود می پیچد
تنها تسکینش
همین مسکّن خوابهای خوش و نشانه های خوش تر است ...
خیلی وقت است که دانسته ام
این خواست خدا بود
تا تو در من نهادینه شوی
با هزار پرسش که پاسخش در دست اوست
خدا با من است
وقتی تو در من تکرار می شوی
حتی به قدر سوالی کوتاه ...
(*) پ.ن: سوره الرحمن – 52: در آن باغ از هر میوه ای دو گونه قرار دادیم ... ( این جمله نخستین چیزی بود که پس از پایان آن رویای آسمانی در ذهنم دوید )
هم خوابت هم نوشتت بسیار زیبا و فوق العاده بودن

خیلی خوشحالم بابت این همه نزدیک بودنت به خدا
برای من هم دعا کن عزیزم
من هم برات رسیدن به آرزو های شیرینت رو آرزو میکنم
ممنونم عزیزم ...
هرچی هست لطف خداست نه لیاقت من ...
من هم برات آرزوی بهترینها رو دارم و دعا می کنم برسی به شادی ... به عشق ... به تمام خوبیا و زیباییها.
یا تو گذشته ی منی یا من اشتباه می خونم!!!!!!!!
میشه یه سوال خصوصی بپرسم؟
آفتابگردانت یه آدمه؟
یه عشق؟
یه حس فرا زمینی؟
نمیدونم ... منم توی نوشته های وب تو یه حس غریب همذات پنداری پیدا می کنم که خیلی دوستش دارم ...
سوالت خصوصی نیست عزیزم ... آره هرکسی که پا به این وب بذاره دیگه غریبه نیست ... و تو هم یکی از دوستان خوب و آشنای قدیمی این وبی ...
آره ... اون عزیزترین آفتابگردان دنیاست ... عزیزدل من ... یه آدم با تمام خصوصیات زمینی ...