تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
شاید هرگز ندانسته باشی ...
شاید هرگز ندانسته باشی
که همین " دیدنت "
همین چند لحظه کوتاه چشم در چشم ... گره خوردن با ... تو ...
همین چند کلمه
همین چند جمله ساده
از همان دست ... از ساده ترین جمله ها ...
همین "دیدنت"
همین "دیدنت"
د ی د ن ت ...
همین رو در رو شدن با تو ... هرچه هم می خواهد کوتاه باشد ...
چقدر سبک می کند بار شانه هایم را ...
چقدر هوا می شود
برای نفس کشیدنم ...
چقدر خستگی در می برد
از چشمهایم ... دستهایم ... انگشتهایم ...
انگشتهایم ... آنقدر که باز هوای نوشتن به سرشان بزند در این وانفسای دلسردی ...
نمی دانی
که ندیدنت یک " آه " می شود به وزن تمام دنیا
و دیدنت
یک " آه " می شود به سبکبالی یک قاصدک در دستان باد ... یک آه عمیق از سر آسودگی ...
دیدن و ندیدنت را تنها با یک " آه " می شود وصف کرد ... همینقدر کوتاه ... همین قدر بدون شرح!
شاید هرگز ندانسته ای
که " دیدنت "
دو بال می شود روی شانه های من ...
دو بال شیشه ای که می خشکد و به کمترین اشاره ای می شکند
در روزگار " ندیدنت " ...
شاید هرگز ندانسته ای
که حضورت
معجزه ای ست بی تردید ... که مرا به رسالت آمدن و بودن تو مدتهاست مومن کرده است، نازنین! مدتهاست ...
با من ای دوست اگر خوب اگر بد باشی
طپش قلب من این است: تو باید باشی ...
انگار حکایت دو خط موازی ست که باید باشند تا قانون جهان نقض نشود! باید باشند هر چند بی نگاه! هر چند بی صدا اما باید که باشند
شانه به شانه ی هم باید که بروند تا ته دنیا...باید که گرمای حضورشان در دل دیگری حسی عمیقی شود به شوق پرواز...
آه
گاه می روی تا ته آسمان
گاه می بردت تا ژرفای سوزان زمین...
سلام هدی
سلام
و سلام
و سلام و سلام
سلام عزیزم سلام
حکایت دو خط موازی ... شاید اگه کمی خم بشن به هم برسن ... شاید ... فقط خداکنه این خمش منجر به شکستن نشه ...
آرزویم این است که و به باور برسی
که در این کنج هیاهوی زمان
توی بی باوری آدم ها
یک نفر میخواهد تو سلامت باشی
و بخندی همه عمر ...
آرزوی منم همیشگی شدن عمیق ترین لبخندها برای توست عزیزم