تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
انگار در مسیر زمان منجمد شده باشم
انگار روحم
پا به قالبی نهاده که تنگ است برایش ...
آه! این قالب سرد یخی برای من سخت تنگ است ... سخت ...
انگار از من
تنها نگاهی باقی مانده است که در تب و تاب رفتن می سوزد ... می سوزد ... می سوزم ... با دستهایی ... پاهایی ... تنی ... که در یک قالب یخی خشکیده است ... که هرچه می کند از این قالب تنگ کنده نمی شود ... جدا نمی شود ... به دیواره های این سردخانه چسبیده است محکم ... محکم ...
باز هم تلاش ...
آنقدر که قلبم به طپش می افتد ... نفسم به شماره ... شانه هایم به درد ...
و نگاهم همچنان رو به افق، بارانی ست ...
و این تابوت سرمازده همچنان پابرجاست ...
یگانه من!
پایان تمام این سه نقطه های ناتمام ...
این سه نقطه های ریز کم حرف لبریز از حرف را
تنها تو می دانی ... تنها تو ...
تنها تو می دانی درد واژه ها را وقتی در برابر عظمت حادثه ای کم می آورند و ... از شرم آب می شوند و ... در دل کاغذ فرو می روند و ... تنها اثری که برجا می گذارند ... سه نقطه است ... سه نقطه ریز ... سه نقطه عمیق ...........
یگانه مهرپرور من!
پایان هرچه سه نقطه در عالم است!
کفاف هرچه ناگفتنی و ناشنیدنی ست!
مرا دریاب ...
مرا در قعر گردابی چنین حایل ............ دریاب!
که این قفس برای شکستن
این زنجیرها برای پاره شدن
این قفل ها برای گشایش
این دستها برای نوشتن
این پاها برای جان گرفتن
این دل برای آرام گرفتن
این راه برای ادامه دادن ... نیازمند توست!
من ...
ما ...
سه نقطه ها
را دریاب!
انگار که وجودم یخ بزند
در میان فاصله ی قرن های سه نقطه ای
میان اولین که دیدار! دومین که دیوار! و سومین که آغاز آوار
سه نقطه هایی که با نوازش نگاه تو می پرند
با گرمای حضور تو در رگ های منبسط من جاری می شوند
و عشق می تپد
عشق می خندد
عشق زنده می شود
...
سلام هدی
بی قراری و بی قرارم من امروز...
بی قراری من برای اون ضامن آهو بود
سلام عزیزم
می فهمم ... ان شاالله که بیای و بری حرمش به زودی ...