تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
پنجاه ... مثل پنج بار با ده انگشت جوهری به دیوار زدن ... مثل پرواز رهای بیست و پنج جفت بال پروانه ... مثل آن سکه کوچکی که هر صبح در صندوق صدقات می اندازی و ته دلت آهسته آرزوی سلامتی، آرزوی شروع یک روز خوب که خوبی اش تمام روز تداوم داشته باشد را برای عزیزترین کسی که داری، می کنی ...
پنجاه عدد بزرگی نیست ... عدد کوچکی هم نیست ... مثلا سن آدمها به پنجاه که می رسد یادشان می افتد که نیم قرن از عمرشان گذشته ... شاید ته دلشان هم بلرزد که .........
پنجاه می تواند عدد بزرگی باشد ... می تواند هم نباشد ... حتی می تواند مهم باشد ... یا نباشد ... مثل خیلی چیزها ... بستگی به نگرش و نوع نگاه آدمها دارد ... مثل خیلی چیزها ...
و امروز ... پنجاه برای من یعنی پنجاه روز نوشتن از تو ... یعنی پنجاه روز نوشتن برای تو ... یعنی پنجاه + دو روز ندیدن تو ... یعنی پنجاه + دو روز بغض ... یعنی حرفهایی که مطمئن شده ام پنجاه سال دیگر هم برود تمام شدنی نیستند ...
پنجاه برای یک بوته یاس یعنی پنجاه شکوفه تازه ... یعنی به اندازه پنجاه عطرافشانی به دنیا اضافه کردن ... پنجاه برای یک کندو یعنی پنجاه بار وجد و شعف پراکنده در هوا از پنجاه گرده افشانی ... یعنی به اندازه پنجاه قطره شیرین تر کردن دنیا ... پنجاه برای یک ابر یعنی افتخار حمل پنجاه قطره باران ... یعنی پنجاه هدیه زلال برای چشمهای منتظر زمین ...
می بینی عزیزترین آفتابگردان دنیا؟ ... پنجاه خیلی هم عدد کمی نیست ...
اما ... پنجاه برای من یعنی پنجاه روز دلتنگی محض ... یعنی پنجاه روز تحمل بار سنگین کلمه ای که وزنش کمر دنیای به این بزرگی را خم می کند ...
کم نیست ... کم نیست که به قدر یک قرن سنگینی اش روی دلم وزن دارد ...
کم نیست که گاهی ... گاهی حس می کنم آنقدر به مرز جنون نزدیکم می کند که می ترسم ...
شمردن عادت من نبود ... اگر بنا به شمردن بود که بایستی دیوانه می شدم تا همین حالا ... همین قدر است که فقط تمام تمام سعیم را می کنم ... هر روز تمام تمام سعیم را می کنم تا چشمانم را روی هم بگذارم ... و ... به سرعت رد شوم ... شاید ... این درد هم ... رد شود ...
تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
امروز ... هر روز ... از روزی که رفتی با شعر تغذیه می کنم ... با شعر نفس می کشم ... با ... هرچه تو را تداعی کند ... با هرچه از سمت احساس من بوزد ... به هر زبان، به هر لهجه، به هرحال ... زیبایی عشق به همین است: بدون مرز، آزاد و بی نیاز راه خود را باز می کند ... مثل هوا ... مثل آب ... مثل نسیم ... مثل آفتاب برای آفتابگردانش ...
Blätten Strauch mit herzförmeigen
Sommerregen warm:
Wenn ein Schwerer Tropfen Fällt
Ganze blatt Bebt das
So bebt jades Mal mein Herz
Fällt wenn dein name auf es
دسته گلی به طرح دل
باران گرم تابستان:
وقتی قطره ای سنگین فرو می افتد
برگ، به تمام قامت به لرزه می افتد
دل من نیز هر بار
وقتی نامت بر آن فرو می افتد
این سان به لرزه می افتد
" اریش فرید "
تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
خودت نمیدانی اما ... گاهی می آیی مقابل پنجره نگاهم می ایستی، قدم می زنی، مکث می کنی ... و تا من بیایم و حریر پرده ها را کنار بزنم و پنجره را باز کنم ... تو رفته ای ... و دوباره من می مانم و خیابانی شلوغ از ازدحام مأیوس کننده ی غریبه ها ...
خودت نمیدانی اما ... گاهی می آیی و چراغ روحم را دقیقه ای روشن می کنی ... فیتیله اش را بالا می کشی ... و تا چشمان من بیاید و به نور عادت کند ... تو رفته ای ... و دوباره من می مانم و رقص سایه های لرزان روی دیوارها ...
خودت نمیدانی اما ... گاهی می آیی ... گاهی که " گاه " نیست ... ریتم مداوم ضرباهنگ " همیشه " است ... همیشه ... همیشه ای که هر لحظه تو را برای من، در اتفاقی متفاوت ظاهر می کند ... گاه در خنده ی کسی می نشینی ... گاه به صدای کسی تبدیل می شوی ... گاه در لحن کلامی متجلی می شوی ... گاه در واژه ای می گنجی ... گاه در پرواز پرنده ای پنهان می شوی ... گاه ... شعرم می شوی ... گاه .....
تو نمی دانی اما ... گاه حتی راضیم به فالی که تو را به من مژده دهد ... راضی می شوم به چنگ زدن به تفألی و ... به غزلی که بیاید و مثلا بگوید: " مژده ای دل که دگر باد صبا ......... " ... و آن وقت من بنشینم و تا آخرین بند شعر را مشتاقانه برای تکرار زیر لب زمزمه هایم، حفظ کنم ...
نه! خرافاتی نیستم عزیزترین آفتابگردان دنیا! ... باید عاشق باشی تا بفهمی که گاهی نیاز به تسکین همین یک جمله، یک بیت، یک سطر، نیاز اساسی می شود ... چیزی مثل اکسیژن برای ریه ها ...
باید غمی باشد ... همیشه باید غمی باشد ... باید غمی را دل دل زده باشی تا بفهمی که گاه از پا افتادن، زمینگیر شدن و شکستن چقدر نزدیک و حتمی می شود ... باید غمی به دلت لشکرکشی کرده باشد تا بفهمی که گاه برای روی پا ماندن، برای ایستادن و دست به شانه دیوارها هم شده، لنگان لنگان ادامه دادن، چقدر به جرعه ای از همین جام، از جنس و طعم یک جمله امیدوارکننده احتیاج هست ...
این ... خرافه نیست ... نه ... خرافه نیست نازنین!
خرافه پرستی نیست عزیزترین عزیزدل دنیا ... این ... دست انداختن به گریبان نور است ... گوش تیز کردن به صدای پای نشانه هاست ... جلب توجه و دست تکان دادن از روی این سیاره دوردست برای خدایی ست که آن بالاهاست ...
شاید ندانی و باور نکنی اما ... واقعیت این است که گاهی برای شنیدن یک جمله خوب و روشن و امیدبخش بین آدمهایی که همه دست خالی اند، حاضری بیش از اینها هم در مظان اتهام قرار بگیری ...
شاید باور نکنی اما ... نه این نوشته ها از سر تفنن و بیکاری ست ... و نه رو آوردن به دیوان حافظ، از سر خرافه پرستی ........
تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
خوش به حال پروانه ها ...
امروز که رفته بودم پارک با خودم گفتم خوش به حال پروانه ها ... همین پروانه های سپیدبال کوچکی که همه جا پیدا می شوند ... همین پروانه های شاد ... همین پروانه هایی که خیلی معمولی، خیلی عادی گاهی به چشم می آیند و گاهی هم نه ... عمرشان کوتاه است و همان را به تمامی، به معنای واقعی وجود زندگی می کنند ... لذت می برند ... زندگی را بازی می کنند بی آنکه به بازی گرفته شوند ... خیلی ساده ... خیلی ... هیچ وقت غمگین نمی بینی شان ... حتی ... وقتی بالشان شکسته باشد ...
نگفته بودم اما ... همیشه ... ( همیشه ی من از روزگاری شروع می شود که میشد تو را دید و در روزگاری تداوم دارد که بشود تو را دید ) ... همیشه دلم می خواست یک روز مشتهایم را پر می کردم از پروانه های سپید ... پروانه های رنگی ... مشتهایم را می گرفتم پیش چشمهای همیشه مهربان تو ... و رو به بی منتهای خلسه آور نگاهت می گفتم: اگه گفتی چی توی مشتم دارم؟ اگه گفتی توی کدوم مشتمه؟ ...
و ناگهان ...
در اوج یک ناگهان رؤیایی، هر دو دستم را مقابل خنده های عزیز پنهانی ستاره های چشمانت می گشودم تا ... رقص معصومانه ی هزاران پروانه دنیایت رابه شور و شعفی پاک و کودکانه مهمان کند ...
دلم می خواست دستهای من برای تو همیشه پروانه زاری میشد بی انتها ... سرشار از امید و آرامش و مهربانی ... درست مثل دستهای مقدس تو ... دستهایی که در جهان من، در باور من به مهربانی شهره اند ...
تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
وقتی من دلم برای تو تنگ باشد .....
وقتی من دلم برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند که باشی یا نه... فرقی نمی کند که بدانی یا نه ... فرقی نمی کند که دور باشی یا نه ...
وقتی من دلم برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند آسمان صاف باشد یا ابری ... بهار باشد یا پاییز .... نسیم بوزد یا طوفان ... اصلا فرقی نمی کند آواز، آواز قناری باشد یا ناله جغدی پیر ... وقتی من دلم برای تو تنگ باشد هرچه می خواهد بشود، بشود ... من ... دلم ... تنگ ... توست ... و ... هیچ چیز ... دلم را ... خوش ... نمی کند .........
وقتی من دلم برای تو تنگ باشد ... تنگ تنگ تنگ ... درست مثل همین حالا ... مثل همین امروز ... مثل همین که با یک شماره ناشناس به تو زنگ بزنم ... تا ... فقط ... صدایت از آن سوی سیمها و خطهای ارتباطی رد شود و دیواره نازک هوا را بشکافد و ... به من برسد ... و ... تمام اتفاق بزرگی که در ظرف کمتر از دو ثانیه رخ می دهد: انگشت اشاره من بی اراده تکمه قطع مکالمه را فشار می دهد تا تو نشنوی طنین آه عمیق و سنگینی را که از سینه ام خارج می شود ... مبادا صدای شکستنم به گوش تو برسد ...
از من نرنج عزیزترین عزیز دل دنیا ... این ...ساده ترین کاری ست که از یک عاشق کمروی دلشکسته ساخته ست ... و ... شاید تنها کار ... نخواستم بفهمی چقدر دلم برایت پر می کشد ... که اگر ثانیه ای بیشتر مکث کرده بودم شاید دلم را میدیدی که چگونه پروانه سان بر شانه ات نشسته و بالهایش را به نرمی باز و بسته می کند و ... اصلا دلش نمی خواهد جای دیگری پربزند ... که جای دیگری بلد نیست ...
اما فرقی نمی کند وقتی " تو " آن سوی مکالمه بی تکلم من باشی ... تنها مخاطب خوب من باشی ... فرقی نمی کند که به قدر یک کلام، یک ارتعاش از صدای تو در دنیای ساکت من بپیچد یا ..... نه! فرقی نمی کند ... شدت همان یک کلمه می شود هزار ریشتر ... می شود پرقدرت ترین زلزله ای که حتی این زمین کهنسال هم به عمر طولانی خودش ندیده ... می شود ............
راستی شک ندارم تا به حال کسی به تو نگفته که "صدایت ... درد دارد ..." ... درد می آفریند ... خیلی به درد آورد قلبم را ... امروز ... قلبم به اندازه قطره ای اشک شد و از گوشه نگاهم غلتید ... امروز که صدایت .........
وقتی دل من برای تو تنگ باشد آدمها هرکه باشند، هرچه باشند فرقی نمی کند، همه می شوند آدمک ... رنگها می شوند خاکستریهای سرد و مرده ... دنیا می رود پشت پرده ای ضخیم و مه آلود ...
وقتی دل من برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند شعر ( هرچه باشد قصیده ، غزل ، سپید ، ... ) را جرعه جرعه می نوشم تا شاید بغضی که آتش سا در گلو مانده و به هیچ قیمتی حاضر به پایین رفتن نیست، را کمی در خود حل کند و فرو برد ...
وقتی من دلم برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند ... خوش خبرترین قاصدکهای دنیا هم بی مژدگانی، پنجره خانه را ترک می کنند ...
وقتی من دلم برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند که دور باشی یا نزدیک ... بدانی یا ندانی ... باشی یا نباشی ... تب می کنم و سرد می سوزم ... هق هق می زنم و جای قطره اشکی خالی ست ... دلم دقیقه به دقیقه پرتر می شود و نگاهم دقیقه به دقیقه خالی تر ...
وقتی من دلم برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند چه کسی اینجاست ... وقتی "تو" نباشد ...........
تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
دلم که برایت تنگ می شود پناه می برم به شعر ... پناه می برم به واژه ها ... به نقاشی ... به رنگها ... دلم که برایت تنگ می شود می نشینم زیر رگبار خاطرات خوب گذشته ... و گاهگاهی که حواسم نباشد به لبخندی بی اراده، دست دلم رو می شود ...
دلم که برایت تنگ ... اینگونه که می نویسم شاید خیال کنی که این دلتنگی همیشگی نیست ... یا مثلا سر ساعت خاصی به سراغم می آید و ... نه! دلتنگی ات میهمان نیست که به انتظار رفتنش نشسته باشم ... میدانم ... میزبان است دلتنگی تو ... آمده و شده از اهالی دلم ... ساکن سرگردان و آواره ای که صدای گامهایش چه دور و چه نزدیک اما همیشه هست ... همیشه ...
و می آید و شعری می سراید ... یا ترانه ای ... یا نگاهم را با خود به دوردستها می برد ... خیلی دورتر از این که کسی پای آمدنش را داشته باشد ... خیلی دورتر از این که هر نامحرمی را امید همراه شدن با دلم بشود ... دور دور ... تا جایی نزدیک تو ... خیلی نزدیک ... شاید اگر همین حالا حس تو با حس من قرینه شود بتوانی صدای طپش های دلم را کنار دستت بشنوی ...
خیلی دلم هوای تو را دارد این روزها ... این روزها یعنی هر روز ... این روزها یعنی هر روز از روزی که تو رفته ای ... این روزها یعنی هر روزی که تو را ندارد اما یاد تو را ... به وفور ... به نهایت در خود حمل می کند و به من می رساند ... و بعد ... هر روز و هر روزم می شود لبریز از شعرهایی که لبریز از تو هستند ...
این شعر را همین حالا بخوان
وگرنه بعدها باورت نمی شود
هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم
همین حالا بخوان
این شعر را که ساختار محکمی ندارد
و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد
هربار گریه می کنم
.
.
.
.
.
.
.
و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود
که عاشقت شدم
تو نیستی که ببینی هر روز هفته چقدر دلم برای پنج شنبه ها می طپد ... که هر پنج شنبه چقدر دلم پروانه وار می طپد ... تمام پنج شنبه های عزیز ...
حالا دیگر پنج شنبه های عزیز
عزیزتر شده اند
چون
با خودم قرار دارم
خودم که هرگز ترکم نمی کند ...
تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
امروز هم گذشت ...
امروز هم گذشت بی آن که تو را دیده باشم ... امروز هم گذشت بی آن که به قدر وزن پر قاصدکی کمی هم شده خوش خبر، از سنگینی آهی که بر دلم مانده، کم شده باشد ...
امروز هم گذشت ...
امروز هم بی صدای تو گذشت ... بی نگاه تو گذشت ... بی حضور تو ... گذشت .....
امروز هم گذشت بی گذر لبخندی که از جانب تو به لبهای من بوزد ... بی درخشش برق نگاهی که از سمت تو در من جاری شود ... بی ذوق زدگی کودکانه ای که از حضور تو، از دیدار تو در من ناشی شود ...
هی ی ی ی ی ی ی ............................
امروز هم گذشت ... مثل دیروز ... مثل پنج شنبه گذشته ... مثل همه هفت پنج شنبه ای که گذشت ... که سخت گذشت ... مثل همه پنج شنبه هایی که یادآور دیدار تو می شوند و ... دیگر عزیز نیستند ...
پنج شنبه های من بعد از رفتن تو دیگر عزیز نیست ... شنبه ها و یکشنبه ها و دوشنبه ها و سه شنبه ها و چهارشنبه ها هم ......
امروز هم گذشت ... مثل هر روز انتظار ... انتظاری که این روزها به تلخی نبودنت، از هر تابلوی دیگر، دیدنی تر می کشم ...
امروز هم گذشت ... در سکوت ... در سکوت نگاهی که همچنان سرگردان از روی تمام عابران می لغزد و ... در پی تو .......
امروز هم گذشت ... گذشت ... اما نه به سادگی ... مثل تمام روزهایی که به سادگی نمی گذرند ... که به سادگی نمی گذارند ... نمی گذارند از یاد تو غافل شوم ...
امروز هم گذشت ... و من نمیدانم چرا با هرکه روبرو می شوم توقع دارم به تو تبدیل شود ... مثل یک جادو ... با هرکه صحبت می کنم توقع دارم از تو خبر بیاورد ... مثل یک جادو ... حتی در هر تماس تلفنی توقع دارم به جای هرکسی که زنگ زده ام، صدای تو از آن سوی خطوط ارتباطی ........
مثل یک ............
تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
اگر روزی ببینمت ....
حتی اگر روزی ببینمت، روزهای ندیدنت را از یاد نخواهم برد ...
حتی اگر دیدن تو ... بشود و به لحظه امکان برسد، شادترین نفمه های دنیا که تا به حال به ذهن موسیقایی خوش نواترین پرنده های دنیا هم نرسیده باشد، باز طنین اندوهگین ترانه هایی که جای خالی نبودنت، نشیدنت را زخمه می زد از یاد نخواهم برد ...
حتی اگر چشمانم روزی به دیدنت، از هرچه ستاره در کهکشان می درخشد، روشن تر شود، باز رنگ بی فروغ نگاهی که پی تو می گشت و تو را نمی یافت، به تو نمی رسید، را از یاد نخواهم برد ...
حتی اگر شد و روزی باز صدایت در دنیای من درخشید، سکوت مظلومانه و سرگردان روزها و دقیقه هایی که تو را کم داشت، از ذهن من پاک نخواهد شد ...
می خواستم بگویم ... بگویم شاید خدا به سرانگشت امداد نهانی، تو را دوباره در یک روز که از تمام روزهای هستی، بهاری تر است، در یک روز که از تمام روزهای خدا نسیمش مهربان تر، ساقه های نیلوفرهایش سرزنده تر، چکاوکهایش سرخوشانه تر است، در غیرمنتظره ترین ثانیه که عالم و آدم خاموش می شوند و فرشته ها دل توی دلشان نیست، باز من و تو را در یک خط سیر با هم روبرو کرد ...
آن لحظه که نیامده اشک را مهمان چشمهای من می کند، آرزویی عزیز و پرالتهاب، پرتشویش و بی نهایت است ...
آن لحظه ... آن لحظه ... وصف ناشدنی ست ... درست مثل همه لحظه هایی که می دیدمت ... همه لحظه های خوبی که آمدند و " لحظه " شدند ... ماندگار شدند ... در تاریخ یک ذهن توی این دنیا ماندگارترین شدند ...
و اما ... من در سایه پرشکوه آن لحظه تمام لحظه های سخت نبودنت، ندیدنت را پاس خواهم داشت ... و از یاد نخواهم برد ...
یادم هست ... یادم نمی رود سپید شعری را که یکی از همان دقایق خوب و عزیز و خلسه آمیز پس از دیدن تو بر صفحه دلم نشست ...
وصف ناشدنی می شوم
لحظه دیدار تو
آسمانی شدن
هدیه خوب دیدار توست ...
تنها دقایقی
که روی زمین زندگی نمی کنم
لحظه دیدن توست ...
تنها دقایقی که پایبند زمینم نمی کند ...
حالا ... خودت باید فهمیده باشی ... اما حتی باور بکنی یا نه ... هیچ کس به قدر من در دنیا دلتنگ "تو" نیست عزیزترین آفتابگردان دنیا ...
خدا را چه دیدی؟ شاید هم روزی از همین روزها ... دل خدا با دلتنگیهای من همراه شد و ...
تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
شاید رسمش نیست ... شاید ...
نمیدانم ... شاید رسمش نیست که عاشق و ... رنجِش ... شاید هم هست ... نمیدانم ... اما هرچه هست خیلی دلگیرم نازنین! ... خیلی ....
می بینی؟ عادت کرده ام که دیگر حتی دلگرفتگیهایم، حتی همین ابرها و سایه های پررنگ و کمرنگ را هم که روی دلم می افتد، رو به تو، خطاب به تو بنویسم ... چه کنم؟ همدل و همدرد نداشتن هم خودش دردی ست جدا ... همین است که حالا خوشم به این که هر وقت دلم گرفت یا تنگ شد یا هر اتفاقی که دلم را طوفانی کرد، تو را می نشانم کنار دستم، روبروی این دلنوشته ها و ... می گویم و می گویم ... می نویسم و می نویسم ... هرچند ... نمی دانم ... شاید بیایی ... شاید نیایی ... شاید بخوانی ... شاید هم ... حوصله نشستن پای این دلنوشته ها را نکنی .......
نمیدانم ... شاید رسمش نیست که آفتاب به آفتابگردانش گلایه ابرهای آسمان را بکند ... شاید هم هست ... که گاهی ...
نمیدانم ... دو روز است که هق هقی در من هست که ته دلم خفه می شود ... نه به چشم می رسد و نه به گلو ... دو روز است که چیزی به پریشانی ام زخم زده ... به زخم پریشانی ام نمک زده ... دو روز است ..........
هرچه هست ... رسمش باشد یا نباشد سخت دلگیرم من ... رسمش باشد یا نباشد دل من از همه دنیا گرفته ... دو روز است ... دلم از کوری و کری این آدمها گرفته ... از این هم بی اعتنای پرمدعا دلم گرفته ... از این آدمها از این آدمکهای بی خبر که بی خبرانه و بیرحمانه روحم را زخمی می کنند و بی اعتنا می گذرند دلم گرفته ...
دلم از سکوت تو گرفته ... از سکوت خودم گرفته ... از سکوت خدا دلم گرفته ...
برای شانه های دلم دیگر سخت شده تحمل این بار به تنهایی ... شانه های دلم رو به شکستن می رود کم کم ... شانه های دلم درد می کند ... من ... من تمام دلم درد ... درد می کند ...
من ... نمیدانم رسمش هست یا نه اما ... جز نوشتن کاری بلد نیستم برای خودم ...
تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
بعضی دردها درد بی اعتنایی ست ... درد نادیده گرفته شدن ... شاید بتوان گفت درد تنهایی ... درد خیلی تنهایی ... خیلی درد ...
بی اعتنایی ات تازگی ندارد ... هرچند عادت نکرده ام ... هرچند دلم می خواست به قدر یک سلام ...........
اما ... شاید هم حق با تو باشد ... اصلا چه فرقی می کند؟ همیشه حق با کسانی ست که دوستشان داریم حتی وقتی حق با ماست ... حتی وقتی از شدت اندوه دق بالا بیاوریم ... حتی وقتی بغض چنان چنبره ای در گلو بزند که خفگی بیاورد ... حتی ...........
حق با توست ... حتی در بی اعتنایی هم حق با تو .......
بگذریم ...
بگذریم ...