آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

 حرف نگفته ... 

 

حرف نگفته که زیاد است عزیزدل ... 

 

نگفته ... زیاد است ... 

 

زیاد ... 

 

حرفهایی که شاید  

 

هرگز هم گفته نشوند 

 

به زبان نیایند 

 

در کلام نگنجند ... 

 

حرف نگفته  

 

فقط 

 

" دوستت دارم "  

 

نیست ... 

 

حرف نگفته 

 

فقط  

 

" تو را برای همیشه همیشه می خواهمت " 

 

نیست ... 

 

حرف نگفته 

 

فقط 

 

"دلم تنگ تنگ تنگ است و هر سازی که می سازم بدآهنگ است " 

 

نیست ... 

 

حرف های نگفته 

 

فراتر از تمام این حرفهاست ... 

 

فراتر از این قِسم حرفهاست ... 

 

حرف های نگفته 

 

 

عظیم تر از این حرف هاست ... 

 

بالاتر از این حرف هاست ... 

 

حرف های نگفته 

 

حرف هایی ست که 

 

مخاطب دارند  

 

و 

 

ندارند ... 

 

حرف های نگفته 

 

غریب ترین حرف های معصومانه اند ... 

 

حرف هایی ست که 

 

اگر بگویم و بشنوی 

 

می ترسم از 

 

پرپر شدن دلت ... 

 

می ترسم 

 

طاقت نیاوری 

 

... 

 

که طاقت مرا نداشته باشی 

 

تاب و تحمل مرا نداشته باشی ... 

 

حرف های نگفته 

 

جنس خاص دارند ... 

 

جنس خاص می طلبند ... 

 

حرف های نگفته 

 

وزن کوه دارند 

 

تحمل کوه می خواهند ... 

 

... 

 

شنیده ام 

 

اگر خداوند بنده ای را دوست داشته باشد، باری روی قلبش می گذارد که کوه را هم یارای تحملش نیست ... 

 

باری 

 

کوله باری 

 

به وزن تمام 

 

حرف های نگفته ... 

 

... 

 

می دانم  

 

پر از حرفهای نگفته ای ... 

 

می دانی 

 

پر از حرفهای نگفته ام ... 

 

می داند خدا ... می داند ... 

  

دلم خوش است که پروردگارمان حتما دوستمان داشته است که چنین باری را ...  

 

با خودم می گویم پس حتما خودش هم فکری برای برداشتنش کرده ... 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 

دستت را از روی قلبم برنداری  

 

خدایا 

 

 

که 

 

 

متلاشی می شود  

 

متلاشی می شود 

 

 

 از درد ... 

 

 

                       

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر رابر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

 

همیشه کسی می آید  

 

که تمام نظم و قاعده باورت را به هم بریزد ... 

 

که جور دیگری باشد ... متفاوت با همه ... با هرکه تا به حال رد شده ... 

 

که جورچین افکار هزارساله ات را به گونه ای پراکنده و بازسازی می کند که خودت هم نمی فهمی چه شد ... 

 

چه شد که ناگهان آن مواضع سختگیرانه، آن چارچوب خشک بی انعطاف به یکباره دلت را زده ...  

 

همیشه کسی می آید  

 

که خاطرش از همه ی همه ی دیگران 

 عزیزتر است ... 

 

که به خاطرش 

 

از هرچه کهنه و ریشه دار در باورت تنیده 

 

می گذری ... 

 

چشم می پوشی ... 

 

می روبی ... 

 

به همین سادگی ... 

 

انگار نه انگار که تعصب داشته ای روی همان باورها ... زندگی ات را چیده ای روی همان باورها ... بارها و بارها مبارزه کرده ای روی همان باورها ... برده ای و باخته ای ... روی همان باورها ... 

 

انگار نه انگار ... 

 

همیشه کسی می آید  

 

کسی که آهسته دست بر پلکهایت می نهد و آرام چشمانت را به روی هرکه " غیر " است، می بندد ... 

 

همیشه کسی می آید  

 

کسی که مهربانیهایت را جهت می بخشد ... 

 

دل نگرانیهایت را جهت می بخشد ... 

 

شور و شوق و شعف و شادمانی ات را هم ... 

 

نگاهت را هم ... 

 

آن سان که به هرکه می نگری 

 

خود به خود مطمئن می شود "مسیر" جای دیگری ست ... 

 

همیشه کسی می آید  

 

که 

 

مثل 

 

هیچ کس 

 

ن ی س ت ... 

 

کسی که شبیه آفتابگردان است برای آفتاب ... 

 

شبیه ماهی برای برکه ... 

 

شبیه درخت برای باغ ... 

 

کسی که معنا می دهد 

 

بودنت را ... 

 

همیشه کسی می آید ...  

 

http://flower.rozblog.com/

 

درین خیال، به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی آید 

 

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

 

موج پریشانی که  

 

آوار می شود ... 

 

به تمام مردم دنیا می گویم: 

 

دست روی دلم نگذارید 

 

که خون است ... 

 

خون ... 

 

و 

 

به پروردگارم می گویم: 

 

دست روی دلم بگذار 

 

تا آرام شود ... 

 

آرام ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

وقتی از تو جدا می شوم 

 

گیج گیجم ... 

 

گیج گیج 

 

درست مثل فرشته ای مطرود که بی آن که زبان اهل زمین را آموخته باشد، از آن سوی روشنای افلاک به این سهم تیره خاک تبعید شده است ... فرشته ای که نمی داند گیج خاطرات خوش بهشت دوردستش باشد یا پریشان اندیشه روزهای مبهم آینده روی زمین ... 

 

فرشته ای که چشمهایش را به رنگ آبی عادت داده بودند و حال ... باید رنگ خاک و غبار، رنگ دلگیر قهوه ای گردآلود را باور کند ... 

 

فرشته ای که درست در بهترین نقطه اوج خیال انگیزترین رویاها، خواب شیرینش را بر هم زده اند ... 

 

فرشته ای که 

 

هنوز هم 

 

روی این خاک نامربوط 

 

فقط به شوق رویای طلایی اش 

 

لب به خنده باز می کند ... 

 

لبخند می زند 

 

تا شاید خداوندش روزی به برکت همین لبخندهای از ته دل رویایی، بالهایش را برگرداند و دوباره جلوی دروازه های بهشت، به استقبالش بیاید ... 

  

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

http://flower.rozblog.com/

 

 

امروز  

  

 

 

و امروز 

 

تمام خوابهای من پر خواهد بود از پرنده و پروانه 

 

پر از کلوچه و شیرینی و حباب های رنگی ... 

 

 

بادبادک و گل و قاصدک ... 

 

امروز 

 

همین امروزی که به بهترین دیدار دنیا کشید ... 

 

همین امروز 

 

که در ذهن شهر و خیابان و کوچه  

 

در خاطر تابستان و خنده و درخشش نگاه 

 

در رویایی ترین برگ تقویم تاریخ چهارم مردادماه هزار و سیصد و نود و یک

ماندگار شد ... 

 

همین امروز 

 

که همه 

 

همه  

 

سراسر آفتاب است 

 

و آفتابگردان ...

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

   

 

منصفانه ... نیست ........... 

 

 

نه! منصفانه نیست ... منصفانه نیست که تو به خوابهایم قدم بگذاری و بیداریهایم را خالی خالی رها کنی ... 

 

این منصفانه نیست ... که این سو من و تحمل این کوه توانفرسای اندوه ... آن سو تو و شهر خالی از عبور کلاغ های خبرچین ... این سو من و مفاصل خشک شده از تکرار زانو به بغل زدنها ... آن سو تو و چتر آسمان بی خبری ... این سو من و یک قفس بلور عایق صدا ... آن سو تو و دنیایی که تمام رسانه های گروهی اش، خبر مرگ تدریجی یک پرنده را جا انداخته اند ... 

 

راستی یادت هست؟ ... 

 

یادت هست آن دخترک آبی پوش را که روزگاری نه چندان دور از این، شاد و سبکبال برای دیدن تو پر می کشید ... دخترکی شبیه یک پروانه ... شبیه یک پروانه ... پروانه وار ... 

 

منصفانه نیست ... نه! منصفانه نیست دل کوچک پروانه ها را به تیغ سرد و بیرحم قیچی باغبانی، لرزاندن ... 

 

منصفانه نیست دلخوشیهای خورشید را ساده گرفتن ... 

 

به خدا پشت کردن آفتابگردان به خورشید منصفانه نیست ...  

 

دل می شکند این رویگردانی ها ... 

 

دل می شکند ...  

 

دل ...... 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

 

 

وقتی قهر کنی ... 

 

 

وقتی قهر کنی روزگار دلم سیاه می شود ... سیاه سیاه ... سیاه قیرگون ... بی هیچ کورسوی ستاره سای امید ... 

 

وقتی قهر کنی ... ساده بگویم: گریه می کنم ... اشکهایم با هق هق ... هق هق ... هق هق های بریده بریده کوتاه جاری می شوند ... و بغض هایم با آه های عمیق طولانی ... 

 

وقتی قهر کنی گریه می کنم ... اما ... نه مثل همیشه ... نه مثل همه گریه ها ... نه مثل گریه هایی که تابه حال دیده ای ...

 

دلشکسته گریه می کنم ... دلریش گریه می کنم ... اندوه را با تمام قلبم، با تمام وجود می بارم ... آن چنان که صدای ترک خوردن بال فرشته ها را هم می توان شنید از صدای بلند اندوهِ ریخته در های های این گریه ها ... 

 

وقتی قهر کنی ... رنگ از روی تمام دلخوشیهایم می پرد ... دلخوشیهایم تب می کنند و جان می دهند ... می میرند؛ به همین سادگی ... 

 

وقتی قهر کنی به چشم خود می بینم پوچ شدنم را ... از درون، موریانه زده شدنم را ... ذره ذره خالی شدنم را ... پوک شدنم را ... بی معنا شدنم ... خالی از مفهوم شدنم ... مأیوس شدنم را ... 

 

وقتی قهر کنی ... آوار آوار و دیوار دیوار، زیر وزن سنگین سکوت تلخ تو مدفون می شوم و از دست می روم ... 

 

وقتی قهر کنی ... 

 

                                          

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

 این آههای معصومانه ...... 

 

 

اصلا انگار نمی شود از مقابل چشم خیالم بگذری و آهی عمیق ... آهی آتش زا بدرقه گر راهت نشود ... نمی شود ... نمی  شود ... به خدا دست خودم نیست ...  

 

دست خودم ......... 

 

نه نمی شود ... نمی شود این آههای مدام را خفه کرد ... این آههای از سر ناچاری ... این آههای بی اراده بی اختیار ... این آههای معصومانه ... 

 

کافی ست به هر دلیلی ... به هر دلیلی از خیالم سر ریز کنی ... آن وقت ... موج در موج و فوج در فوج زیر آههای بی درنگ، ناپدید می شوم ... 

 

حکایت غریبی ست ... 

 

هرچند حکایت ما همواره غریب و غریبه است ... 

 

وقتی هستی دیوانه ام ... 

 

وقتی نیستی دیوانه ام ... 

 

اصلا دوست داشتن تو خود خود دیوانگی ست، مگر نه؟ ... 

 

این است  

 

که اگر از این پس دیوانه ام بخوانند ...  

 

بدانند ... غمی نیست ... 

 

که من هم مدتهاست ... 

 

مدتهاست با آههای دیوانه وار خود را به یاد می آورم ... 

 

مدتهاست ... 

 

دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند

دیوانه تو است که عاقل نمی شود ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 

کاش 

 

 

بعضی وقتها 

 

آدمها می فهمیدند 

 

که برای یادآوری یک زخم کهنه 

 

یک درد مزمن  

 

نیازی به نمکدان برداشتن نیست ...  

 

که گاهی آدم از ترس فوران 

 

از وحشت انفجاری غیرقابل پیش بینی ست که پناه می برد به درددلهای  

 مظلومانه 

 

به دردهایی که اگر گفته نشوند 

 

زلزله به پا می کنند ... 

 

دردهایی که حتما نمی شده نگاهشان داری و تلنبارشان کنی ...  

 

دردهایی که خودت میدانی هستند 

 

بودنشان هم بدجور هر روز و هرروز خونمایی می کند 

 

و همین بس است برای یک عمر دلتنگی ... 

 

اما 

 

وقتی پای درددل وسط می آید  

 

آدمها  

 

به این تصور می رسند که 

 

شاید این زخم زدنها بهتر باشد ... 

 

که حالت را بهتر کند ... 

 

اما 

کاش  

 

می دانستند  

 

که بعضی زخمها 

 

یادآوری لازم ندارند ... 

 

همین که همدردی ببینند - نه حتی تسکین که از هیچ کس ساخته نیست - 

 

 

کافی ست ...