آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...




از امشب ....


از امشب دلنوشته هایم حال دیگری دارند ... آخر ... عطر تو این اطراف وزیده است ...

از امشب دلنوشته هایم حال غریبی دارند ... حال عجیبی دارند ... آخر انگار تو از این طرفها رد شده ای ... 

از امشب ... نمیدانم ... واقعا نمیدانم سمت و سوی دلم به کجا خواهد برد این نوشته ها را ...

از امشب ... شاید کمی خجالتی تر ... شاید کمی محتاطانه تر بنویسم ... آخر ...................


اصلا نمیدانم ... از امشب باید بنویسم یا نه ... شاید باید بنویسم شاید هم نه ... دلم می گوید که شاید بیایی و بخوانی ... شاید هم نه ... همان قانون مشهور نسبیت ... 


دلم می گوید که شاید بخوانی ... شاید ... 

و من عمریست به گواهی همین شعاع بی تردید که از روزن قلبم می تراود، پا به راه شده ام ...


شاید هم حالا که حس می کنم، شاید بیایی و مکثی کنی بر این سطرهای درهم و برهم، دیگر نباید بنویسم، هان؟! ... نمیدانم ...


 امشب دلم می لرزد ... دستهایم هم ...


باور کن نمیدانم ... حتی الان که مخاطبم شدی هم نمیدانم ... دلم دست و پایش را گم کرده خُب ...... 

دیروز عصر بود که حسی از تو از کنارم گذشت ... سرشار از خود خود تو بود ...شک ندارم ... شاید باور نکنی اما حقیقت است ... آن حس گذشت ... و بعد ...........

  .... خود تو ... بودی ... که ... آمده بودی ... رد شده بودی ... به نشانی شعری .....


گفته بودم که این حس، به تو خیلی نزدیک تر از این حرفهاست، مگر نه؟ ........... 


نمیدانم ...

هنوز هم نمیدانم حالا که سکوتت را شکسته ای هنوز توان و نای نوشتن در من مانده یا نه ... که هنوز جسارت نوشتن در من مانده یا نه ........... نمیدانم ...


گرچه سبک نمی شود بار این دل به این زودی و به این سادگی ........

گرچه هنوز یک آسمان حرف نگفته، یک دنیا احساس نهفته باقی ست برای همچنان، نوشتن و جاری شدن ....

گرچه هنوز هم نفس که می کشم وزن آهی سنگین، روی ضربانهای قلبم بالا و پایین می رود .....


نمیدانم ...


شاید هنوز گیجم ... یا سردرگم خلسه ای رویاگونه ... شاید مبهوت ... شاید ... شاید هم باورم نمی شود که این عطر، عطر عبور توست .........


شاید هم عادت کرده ایم که تا چشممان نبیند، باورمان را سرکوب کنیم حتی اگر گواهی دل، تضمینش شود .......


ببخش اگر پریشان به هم می بافم امشب ... این هذیان گویی ها نتیجه تب عبور توست ..........


هنوز هم نمیدانم باید بنویسم یا نه ......

اصلا هرچه باداباد ...

من که خیلی پیش از این رسوا شدم پیش پای نگاهت ...

گرچه این رسوایی، بدنامی ندارد ...


گفته بودم اینجا رسوایی، بدنامی ندارد ...


من هم برایت آرزوی کافی می کنم ... کافی کافی ... کافی تا همیشه، آفتابگردان ترین .......




  




دوباره حرف دلم در گلوی لعنتی است

تمام ترسم از این آبروی لعنتی است


شبی می‌آیم و دل می‌زنم به دریاها

و این بزرگترین آرزوی لعنتی است


زمین چه می‌شود ... آه ای خدای جاودگر!

بگو چه در پی این کهنه‌گوی لعنتی است


زمان به صلح و صفا ختم می‌شود، هرچند

زمین پر از بشر تندخوی لعنتی است


چگونه سنگ شوم تا مرا ترک نزنند

که هرچه سنگ در این سمت‌وسوی لعنتی است ...


چگونه سنگ شوم وقتی عاشقم ... وقتی

همیشه در دل من های و هوی لعنتی است


به خود می‌آیم از آهنگ‌های تند نوار

که باز حاکی از «I love you» لعنتی است


بس است! شعر مرا ناتمام بگذارید

زمان، زمانه‌ی این آبروی لعنتی است ...


                   " نجمه زارع "

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد