آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ رابه من آموخت ...  

 


رسیدن به تو

رسیدن به بهترین بخش رویاهاست

لبخندی که از دیدن تو بر چهره ام می نشیند

خود خود شعر است ...

بخوان این وا‍ژه ها را ... بخوان ... وقتی که تنها برای تو جاری می شوند ... بخوان عزیزترین آفتابگردان دنیا ...

رسیدن به تو، رسیدن به شهری ست سراسر موج شعف از نورباران و پولک باران و ستاره باران ...  

 

رسیدن به تو یعنی رسیدن به آسمانی روشن از عبور هزار ستاره دنباله دار در انعکاس قطرات ریز ریز و نرم نرم باران زیر چتری از نغمه های شورانگیز چکاوکها ...  

 

رسیدن به تو رسیدن به خیابانی سرشار از صدای خوب ترین خنده ها ...  

 

رسیدن به تو رسیدن به ناگهان نهفته در سبکبالی محض آرامش و آسودگی پس از نفس نفس زدنهای ناگزیر گریز از ازدحام و شلوغی دنیای غریبه هاست ...  

 

رسیدن به تو یعنی رسیدن به آسایش گهواره لالایی های نرم و گوش نواز بی هیاهوی کودکی ... 

 

رسیدن به تو شبیه سبک بال ترین شیرجه از بلندترین قله ها به اعماق آرام ترین اقیانوس های دنیاست ... 

 

رسیدن به تو رسیدن به اوج بی وزنی پرواز، رساندن سرانگشتها به مخمل دوست داشتنی سپیدترین ابرهاست ... 

 

رسیدن به تو ... رسیدن به بهترین بخش رویاهاست ... 

 

رسیدن به تو همان شادی بی تردید نهادینه در رسیدن به خط پایان آشفتگیها و کلافه گیهاست ... 

 

رسیدن به تو یعنی سوت بلند و کشدار قطاری که پس از یک سفر طولانی و رنج آور به ایستگاه مقصد رسیده است ... 

 

رسیدن به تو یعنی ثبت یک لحظه تاریخی در ذهن کهنسال زمین ...  

 

رسیدن به تو رسیدن به صدای هلهله و کف زدن فرشته هاست ... 

 

رسیدن به تو یعنی یک کلمه ... یعنی لبخند ... یعنی لبخند ... یعنی لبخند ... 

 

 رسیدن به تو ... رسیدن به بهترین بخش رویاهاست ...

 

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...   

 

 

 

تو که باشی ... اصلا همین که صدای تو باشد ... همین که صدای آرام و مهربان تو باشد دیگر بی نیاز می شوم از شعر ... بی نیاز می شوم از نوشتن ... نه این که کرخت و تنبل شود دلم که دست از گریبان قلم برداشته ... نه! ... فقط بی نیاز شده از واژه های کم حجم کم ظرفیتی که هرچه هم منبسط شوند باز کم می آورند لحظه نوشتن از ............. 

 

میدانی؟ به گمانه زنی های دل من ... به گمان دل من ... روزی از روزها در ابتدای خلقت که خدا دلش گرفته بود، نشست و چند نُت تازه نوشت ... و موسیقی اش را در حنجره تو کاشت ... تا هروقت حرف می زنی از آن بالا نگاهت کند و ... لبخند بزند ...  

 

باور کن این افسانه نیست ... اصلا حتی اگر افسانه هم باشد باور کن این افسانه را ... تا سینه به سینه و دهان به دهان بچرخد و خواب دنیا را آشفته سازد ... تا همه بدانند و باور کنند که صدای تو باید معجزه ای باشد که ........ 

 

باور کنند یا نه اما صدای تو هرچه باشد در دنیای من که معجزه به پا می کند ... معجزه ای که بی نیازم می کند حتی از تفأل های پرابهام ملالت بار تکراری ... 

 

صدای تو ... خیالم را راحت می کند انگار ... دلم را آرام ... صدای تو گرمی یک آه عمیق از سر آسودگی ست ... حواسم را جمع می کند و پرت ...  

 

صدای تو که از راه می رسد دنیا امن می شود ... آرامش پیدا می کند ... مثل آرامشی که در بالهای بسته یک پروانه پیداست ... مثل آرامش خواب بعدازظهر کوچه ... 

 

صدای تو که ازراه می رسد ... دنیا می شود جایی برای زندگی کردن ... امن امن ... آرام آرام ... 

 

... نمیدانی اما آنقدر خوبی در صدای تو لبالب موج می زند که ارتعاشش به سادگی، نشت می کند و به بیرون می تراود و تمام فضا را عطرآگین می کند ...

باور کن ... 

 

باور کن عزیزترین آفتابگردان دنیا ... نخند به این جمله ها که تازه حالشان خوب شده ... به این جمله ها که دیگر تب زده و داغ و متشنج از رعشه های هذیان زده نیستند ... این جمله ها ... دیگر ... پریشان نیستند ... چون ... صدای تو این اطراف منتشر شده ... همین نزدیکی ... 

 

ببین! صدای تو برای دنیای من معجزه کرده ... همین کافی ست تا بدانی ....!  

 

                                                    

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ  را به من آموخت ... 

  

 تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید

شعر، از لابلای انگشتان هرکسی جاری شود ... به قلب من خواهد رسید ... وقتی ... تداعی گر "تو" باشد ... وقتی دانسته یا ندانسته ... الهامش "تو" باشی ...  

 

و من ... خیلی دوست دارم بشود روزی همه ی شعرها را برای تو بخوانم ... همه ی شعرها را ... حالا که نمی شود خواند می نویسم ... از هرکه باشد ... فقط کافی ست تداعی گر تو باشد ... دوست دارم به گوش و چشم دل بخوانی ... حالا که نمی شود گوش بسپاری به من ...  

 

شریکت می کنم در سهمم از تمامی شعرها ... و با همان احساسی که در من طوفان به پا کرده و می کند، برای تو می نویسمشان ... تا با همان احساس به سراغ چشمهایت بیایند ... تمامی این شعرها ...

پس ... گوش ... نه گوش دل بسپار عزیزترین آفتابگردان دنیا ... 

 

 

به همان سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گوید

دل،

دیگر

در جای خود نیست

به همین سادگی!

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 پنج شنبه های همیشه عزیز ... 

 

عزیزترین آفتابگردان دنیا! خودت حساب کن پنج شنبه های همیشه عزیز وقتی که پیام آور صدای خوب تو باشند،‌چقدر عزیزتر می شوند؟ چقدر استثنایی تر ... ؟ چقدر رؤیایی تر ... ؟  

 

پنج شنبه های همیشه عزیز، تداعی گر  روزهای مهربان تو را دیدن ... پنج شنبه های عزیز شادمانی هزار هزار پروانه در قلب من ... 

 

 پنج شنبه های عزیز ...

پنج شنبه هایی که وسعت آسمان با میلیونها قاصدک نورانی نرم مخملی پوشیده می شد ... میلیونها قاصدک خوش خبر ... تصور کن ... میلیونها خبر خوش و ... همه خبرها : " تو " ...   

 

پنج شنبه های همیشه عزیز ... روزهای پرسخاوت از مهر و عاطفه و احساس ... پنج شنبه های همیشه عزیز، یادآور لحظه های همیشه ماندگار ... لحظه هایی که حتی یک لحظه هم هدر نرفته اند ...  

 

پنج شنبه های سرشار از باران عشق ... روزهایی که همیشه با دست پر به سراغ من می آیند ... روزهایی که حتی به قدر دو دقیقه و هجده ثانیه هم شده، " صدای تو " را برای من در کوله بار جادویی خود هدیه دارند ... روزهایی که ناباورانه و غافلگیرانه ستاره بارانم می کنند ... 

 

می بینی؟ پنج شنبه ها همیشه منحصر به فردترین روزهای زمینند ... روزهایی که دنیا را به شادی شفافی از جنس پاکترین کودکانه های بی ریا دعوت می کنند ... پنج شنبه ها همیشه میزبانند ... میزبان مهربان و بخشنده تمام کاینات ... میزبان جشن لبخندهای عمیق از ته دل ... 

 

پنج شنبه ها ...

پنج شنبه ها مهربان ترین روزهای سال ... دوست داشتنی ترین ساعات زمانند ...

حالا ... خودت حساب کن ... در پنج شنبه ها رازی نهفته است، مگر نه؟ ... 

 

                                                  

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

   

پنجاه ... مثل پنج بار با ده انگشت جوهری به دیوار زدن ... مثل پرواز رهای بیست و پنج جفت بال پروانه ... مثل آن سکه کوچکی که هر صبح در صندوق صدقات می اندازی و ته دلت آهسته آرزوی سلامتی، آرزوی شروع یک روز خوب که خوبی اش تمام روز تداوم داشته باشد را برای عزیزترین کسی که داری، می کنی ... 

 

پنجاه عدد بزرگی نیست ... عدد کوچکی هم نیست ... مثلا سن آدمها به پنجاه که می رسد یادشان می افتد که نیم قرن از عمرشان گذشته ... شاید ته دلشان هم بلرزد که ......... 

 

پنجاه می تواند عدد بزرگی باشد ... می تواند هم نباشد ... حتی می تواند مهم باشد ... یا نباشد ... مثل خیلی چیزها ... بستگی به نگرش و نوع نگاه آدمها دارد ... مثل خیلی چیزها ... 

 

و امروز ... پنجاه برای من یعنی پنجاه روز نوشتن از تو ... یعنی پنجاه روز نوشتن برای تو ... یعنی پنجاه + دو روز ندیدن تو ... یعنی پنجاه + دو روز بغض ... یعنی حرفهایی که مطمئن شده ام پنجاه سال دیگر هم برود تمام شدنی نیستند ... 

 

پنجاه برای یک بوته یاس یعنی پنجاه شکوفه تازه ... یعنی به اندازه پنجاه عطرافشانی به دنیا اضافه کردن ... پنجاه برای یک کندو یعنی پنجاه بار وجد و شعف پراکنده در هوا از پنجاه گرده افشانی ... یعنی به اندازه پنجاه قطره شیرین تر کردن دنیا ... پنجاه برای یک ابر یعنی  افتخار حمل پنجاه قطره باران ... یعنی پنجاه هدیه زلال برای چشمهای منتظر زمین ...  

 

می بینی عزیزترین آفتابگردان دنیا؟ ... پنجاه خیلی هم عدد کمی نیست ... 

 

اما ... پنجاه برای من یعنی پنجاه روز دلتنگی محض ... یعنی پنجاه روز تحمل بار سنگین کلمه ای که وزنش کمر دنیای به این بزرگی را خم می کند ...  

 

کم نیست ... کم نیست که به قدر یک قرن سنگینی اش روی دلم وزن دارد ... 

 

 کم نیست که گاهی ... گاهی حس می کنم آنقدر به مرز جنون نزدیکم می کند که می ترسم ...  

 

شمردن عادت من نبود ... اگر بنا به شمردن بود که بایستی دیوانه می شدم تا همین حالا ... همین قدر است که فقط تمام تمام سعیم را می کنم ... هر روز تمام تمام سعیم را می کنم تا چشمانم را روی هم بگذارم ... و ... به سرعت رد شوم ... شاید ... این درد هم ... رد شود ...  

 

                                                        

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید 

 

امروز ... هر روز ... از روزی که رفتی با شعر تغذیه می کنم ... با شعر نفس می کشم ... با ... هرچه تو را تداعی کند ... با هرچه از سمت احساس من بوزد ... به هر زبان، به هر لهجه، به هرحال ... زیبایی عشق به همین است:  بدون مرز، آزاد و بی نیاز راه خود را باز می کند ... مثل هوا ... مثل آب ... مثل نسیم ... مثل آفتاب برای آفتابگردانش ...  

 

Blätten Strauch mit herzförmeigen

Sommerregen warm:

Wenn ein Schwerer Tropfen Fällt

Ganze blatt Bebt das

So bebt jades Mal mein Herz

Fällt wenn dein name auf es

 

 

دسته گلی به طرح دل 

باران گرم تابستان: 

وقتی قطره ای سنگین فرو می افتد 

برگ، به تمام قامت به لرزه می افتد 

دل من نیز هر بار 

وقتی نامت بر آن فرو می افتد 

این سان به لرزه می افتد 

 

 

" اریش فرید "

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

  تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

خودت نمیدانی اما ... گاهی می آیی مقابل پنجره نگاهم می ایستی، قدم می زنی، مکث می کنی ... و تا من بیایم و حریر پرده ها را کنار بزنم و پنجره را باز کنم ... تو رفته ای ... و دوباره من می مانم و خیابانی شلوغ از ازدحام مأیوس کننده ی غریبه ها ...  

 

خودت نمیدانی اما ... گاهی می آیی و چراغ روحم را دقیقه ای روشن می کنی ... فیتیله اش را بالا می کشی ... و تا چشمان من بیاید و به نور عادت کند ... تو رفته ای ... و دوباره من می مانم و رقص سایه های لرزان روی دیوارها ... 

 

خودت نمیدانی اما ... گاهی می آیی ... گاهی که " گاه " نیست ... ریتم مداوم ضرباهنگ " همیشه " است ... همیشه ... همیشه ای که هر لحظه تو را برای من، در اتفاقی متفاوت ظاهر می کند ... گاه در خنده ی کسی می نشینی ... گاه به صدای کسی تبدیل می شوی ... گاه در لحن کلامی متجلی می شوی ... گاه در واژه ای می گنجی ... گاه در پرواز پرنده ای پنهان می شوی ... گاه ... شعرم می شوی ... گاه ..... 

 

تو نمی دانی اما ... گاه حتی راضیم به فالی که تو را به من مژده دهد ... راضی می شوم به چنگ زدن به تفألی و ... به غزلی که بیاید و مثلا بگوید: " مژده ای دل که دگر باد صبا ......... " ... و آن وقت من بنشینم و تا آخرین بند شعر را مشتاقانه برای تکرار زیر لب زمزمه هایم، حفظ کنم ... 

 

نه! خرافاتی نیستم عزیزترین آفتابگردان دنیا! ... باید عاشق باشی تا بفهمی که گاهی نیاز به تسکین همین یک جمله، یک بیت، یک سطر،  نیاز اساسی می شود ... چیزی مثل اکسیژن برای ریه ها ... 

 

 باید غمی باشد ... همیشه باید غمی باشد ... باید غمی را دل دل زده باشی تا بفهمی که گاه از پا افتادن، زمینگیر شدن و شکستن چقدر نزدیک و حتمی می شود ... باید غمی به دلت لشکرکشی کرده باشد تا بفهمی که گاه برای روی پا ماندن، برای ایستادن و دست به شانه دیوارها هم شده، لنگان لنگان ادامه دادن، چقدر به جرعه ای از همین جام، از جنس و طعم یک جمله امیدوارکننده احتیاج هست ... 

 

این ... خرافه نیست ... نه ... خرافه نیست نازنین! 

 

خرافه پرستی نیست عزیزترین عزیزدل دنیا ... این ... دست انداختن به گریبان نور است ... گوش تیز کردن به صدای پای نشانه هاست ... جلب توجه و دست تکان دادن از روی این سیاره دوردست برای خدایی ست که آن بالاهاست ... 

 

شاید ندانی و باور نکنی اما ... واقعیت این است که گاهی برای شنیدن یک جمله خوب و روشن و امیدبخش بین آدمهایی که همه دست خالی اند، حاضری بیش از اینها هم در مظان اتهام قرار بگیری ...  

 

شاید باور نکنی اما ...  نه این نوشته ها از سر تفنن و بیکاری ست ... و نه رو آوردن به دیوان حافظ، از سر خرافه پرستی ........ 

http://www.khavaranshop.com/

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

 

خوش به حال پروانه ها ...

                                                          http://www.khavaranshop.com/

امروز که رفته بودم پارک با خودم گفتم خوش به حال پروانه ها ... همین پروانه های سپیدبال کوچکی که همه جا پیدا می شوند ... همین پروانه های شاد ... همین پروانه هایی که خیلی معمولی، خیلی عادی گاهی به چشم می آیند و گاهی هم نه ... عمرشان کوتاه است و همان را به تمامی، به معنای واقعی وجود زندگی می کنند ... لذت می برند ... زندگی را بازی می کنند بی آنکه به بازی گرفته شوند ... خیلی ساده ... خیلی ... هیچ وقت غمگین نمی بینی شان ... حتی ... وقتی بالشان شکسته باشد ...

نگفته بودم اما ... همیشه ... ( همیشه ی من از روزگاری شروع می شود که میشد تو را دید و در روزگاری تداوم دارد که بشود تو را دید ) ... همیشه دلم می خواست یک روز مشتهایم را پر می کردم از پروانه های سپید ... پروانه های رنگی ... مشتهایم را می گرفتم پیش چشمهای همیشه مهربان تو ... و رو به بی منتهای خلسه آور نگاهت می گفتم: اگه گفتی چی توی مشتم دارم؟ اگه گفتی توی کدوم مشتمه؟ ... 

و ناگهان ...  

در اوج یک ناگهان رؤیایی، هر دو دستم را مقابل خنده های عزیز پنهانی ستاره های چشمانت می گشودم تا ... رقص معصومانه ی هزاران پروانه دنیایت رابه  شور و شعفی پاک و کودکانه مهمان کند ... 

 

دلم می خواست دستهای من برای تو همیشه پروانه زاری میشد بی انتها ... سرشار از امید و آرامش و مهربانی ... درست مثل دستهای مقدس تو ... دستهایی که در جهان من، در باور من به مهربانی شهره اند ... 

 

    http://www.khavaranshop.com/         http://www.khavaranshop.com/

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...   

 

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید
 

 

وقتی من دلم برای تو تنگ باشد ..... 

 

وقتی من دلم برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند که باشی یا نه... فرقی نمی کند که بدانی یا نه ... فرقی نمی کند که دور باشی یا نه ... 

 

وقتی من دلم برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند آسمان صاف باشد یا ابری ... بهار باشد یا پاییز .... نسیم بوزد یا طوفان ... اصلا فرقی نمی کند آواز، آواز قناری باشد یا ناله جغدی پیر ... وقتی من دلم برای تو تنگ باشد هرچه می خواهد بشود، بشود ... من ... دلم ... تنگ ... توست ... و ... هیچ چیز ... دلم را ... خوش ... نمی کند .........  

 

وقتی من دلم برای تو تنگ باشد ... تنگ تنگ تنگ ... درست مثل همین حالا ... مثل همین امروز ... مثل همین که با یک شماره ناشناس به تو زنگ بزنم ... تا ... فقط ... صدایت از آن سوی سیمها و خطهای ارتباطی رد شود و دیواره نازک هوا را بشکافد و ... به من برسد ... و ... تمام اتفاق بزرگی که در ظرف کمتر از دو ثانیه رخ می دهد: انگشت اشاره من بی اراده تکمه قطع مکالمه را فشار می دهد تا تو نشنوی طنین آه عمیق و سنگینی را که از سینه ام خارج می شود ... مبادا صدای شکستنم به گوش تو برسد ...   

 

از من نرنج عزیزترین عزیز دل دنیا ... این ...ساده ترین کاری ست که از یک عاشق کمروی دلشکسته ساخته ست ... و ... شاید تنها کار ... نخواستم بفهمی چقدر دلم برایت پر می کشد ... که اگر ثانیه ای بیشتر مکث کرده بودم شاید دلم را میدیدی که چگونه پروانه سان بر شانه ات نشسته و بالهایش را به نرمی باز و بسته می کند و ... اصلا دلش نمی خواهد جای دیگری پربزند ... که جای دیگری بلد نیست ...   

 

اما فرقی نمی کند وقتی " تو " آن سوی مکالمه بی تکلم من باشی ... تنها مخاطب خوب من باشی ... فرقی نمی کند که به قدر یک کلام، یک ارتعاش از صدای تو در دنیای ساکت من بپیچد یا ..... نه! فرقی نمی کند ... شدت همان یک کلمه می شود هزار ریشتر ... می شود پرقدرت ترین زلزله ای که حتی این زمین کهنسال هم به عمر طولانی خودش ندیده ... می شود ............ 

 

راستی شک ندارم تا به حال کسی به تو نگفته که "صدایت ... درد دارد ..." ... درد می آفریند ... خیلی به درد آورد قلبم را ... امروز ... قلبم به اندازه قطره ای اشک شد و از گوشه نگاهم غلتید ... امروز که صدایت .........  

 

وقتی دل من برای تو تنگ باشد آدمها هرکه باشند، هرچه باشند فرقی نمی کند، همه می شوند آدمک ... رنگها می شوند خاکستریهای سرد و مرده ... دنیا می رود پشت پرده ای ضخیم و مه آلود ...  

 

وقتی دل من برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند شعر ( هرچه باشد قصیده ، غزل ، سپید ، ... ) را جرعه جرعه می نوشم تا شاید بغضی که آتش سا در گلو مانده و به هیچ قیمتی حاضر به پایین رفتن نیست، را کمی در خود حل کند و فرو برد ...  

 

وقتی من دلم برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند ... خوش خبرترین قاصدکهای دنیا هم بی مژدگانی، پنجره خانه را ترک می کنند ...  

 

وقتی من دلم برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند که دور باشی یا نزدیک ... بدانی یا ندانی ... باشی یا نباشی ... تب می کنم و سرد می سوزم ... هق هق می زنم و جای قطره اشکی خالی ست ... دلم دقیقه به دقیقه پرتر می شود و نگاهم دقیقه به دقیقه خالی تر ... 

 

وقتی من دلم برای تو تنگ باشد فرقی نمی کند چه کسی اینجاست ... وقتی "تو" نباشد ...........

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

دلم که برایت تنگ می شود پناه می برم به شعر ... پناه می برم به واژه ها ... به نقاشی ... به رنگها ... دلم که برایت تنگ می شود می نشینم زیر رگبار خاطرات خوب گذشته ... و گاهگاهی که حواسم نباشد به لبخندی بی اراده، دست دلم رو می شود ...

 

دلم که برایت تنگ ... اینگونه که می نویسم شاید خیال کنی که این دلتنگی همیشگی نیست ... یا مثلا سر ساعت خاصی به سراغم می آید و ... نه! دلتنگی ات میهمان نیست که به انتظار رفتنش نشسته باشم ... میدانم ... میزبان است دلتنگی تو ... آمده و شده از اهالی دلم ... ساکن سرگردان و آواره ای که صدای گامهایش چه دور و چه نزدیک اما همیشه هست ... همیشه ...

 

و می آید و شعری می سراید ... یا ترانه ای ... یا نگاهم را با خود به دوردستها می برد ... خیلی دورتر از این که کسی پای آمدنش را داشته باشد ... خیلی دورتر از این که هر نامحرمی را امید همراه شدن با دلم بشود ... دور دور ... تا جایی نزدیک تو ... خیلی نزدیک ... شاید اگر همین حالا حس تو با حس من قرینه شود بتوانی صدای طپش های دلم را کنار دستت بشنوی ...  

 

خیلی دلم هوای تو را دارد این روزها ... این روزها یعنی هر روز ... این روزها یعنی هر روز از روزی که تو رفته ای ... این روزها یعنی هر روزی که تو را ندارد اما یاد تو را ... به وفور ... به نهایت در خود حمل می کند و به من می رساند ... و  بعد ... هر روز و هر روزم می شود لبریز از شعرهایی که لبریز از تو هستند ...

این شعر را همین حالا بخوان

وگرنه بعدها باورت نمی شود

هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم

همین حالا بخوان

این شعر را که ساختار محکمی ندارد

و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد

هربار گریه می کنم

.

.

.

.

.

.

.

و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود

که عاشقت شدم 

 

تو نیستی که ببینی هر روز هفته چقدر دلم برای پنج شنبه ها می طپد ... که هر پنج شنبه چقدر دلم پروانه وار می طپد ... تمام پنج شنبه های عزیز ...  

                                                          

 

 

 

حالا دیگر پنج شنبه های عزیز

عزیزتر شده اند

چون

با خودم قرار دارم

خودم که هرگز ترکم نمی کند ...