آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


مانده ام ...


مانده ام بین نوشتن و ننوشتن ... بین گفتن و نگفتن ... رفتن و ماندن ... من مانده ام بین ادامه دادن یا نقطه پایان را گذاشتن بر این نوشته ها ... دلنوشته ها ...

من بین بودن و نبودن مانده ام ...

سر دوراهی حضور و غیاب حرفهایم مانده ام ...


راستش از روزی که عطر خوب تو این طرفها وزید، دودلی، خوره روحم شد ... خیلی منتظر بودم که بیایی ... خیلی ...

وحالا ... آمده ای ... حس حضورت همینجا کنار دست من، روبروی من، نشسته ... همین الان حس حضورت آمده و نشسته کنار دستم و دارد به من این متن را دیکته می کند ...


اما ... حالا که آمده ای ... نمی رنجی اگر بگویم کمی ترسیده ام؟ ... کمی دلم دست و پایش را گم کرده همین حوالی ... کمی گیج می زنم زیر بار این دلنوشته ها ... به تلو تلو خوردنم نمی خندی اگر ببینی که هول شده باشم از شکوه احساسی که از عبور خوب خوب تو آفریده شده؟ ... 


دلم شده مثل گنجشک کوچکی که هی تند تند از لانه اش سر بیرون می آورد و برمی گردد سرجای اولش ... دلم بیقرار شده باز ... بی تاب شده ... 


باور کن این تقصیر دلم نیست ... این که از تصور عبورت هم اینقدر می لرزد، تقصیر دلم نیست ... دلم سست نیست ... ضعیف نیست ... ببین که بی تو بودن را معجزه کرده ... ببین که بی تو بودن را تاب آورده ...


نه! تقصیر دلم نیست که دست و پای بودن و نبودنش را گم کرده پیش پای چشم تو ... پیش پای عطر عبور تو ... 


باید ببینم چه می شود ...

باید این دلتنگی یک جایی آرام بگیرد ... باید کمی آرام بگیرد دلم ...

باید ببینم چه می شود ... حس حضورت هنوز کنار من هست ... نمی توانم ساده بگذرم از این حس قدرتمند ...

اما ... 

باید کمی کنار این پریشانی آرام بگیرم ...

ببخش این هذیان گویی ها را ... 

نمی دانم حالا که دلم سخت رسوا شده پیش تو ... حالا که میدانم به خانه ام سر زده ای، هنوز هم تاب می آورد دلم این رسوایی اش را حتی اگر در سرزمینی مجازی باشد یا نه ... 


 بی ریایی و خلوص سنگین این دلنوشته های بی پرده را پیش نگاه تو تاب آوردن سخت است ...


این دلی که همه احساسش را رو کرده اینجا ... پیش پای چشم تو ... نمیدانم تاب می آورد یا باز از روزنه ای خواهد گریخت ...


فقط .... دعا کن برای دلم آفتابگردان خوب من! دعا کن ...




 

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ ر ا به من آموخت ...

 

هوا را از من بگیر 

اما خنده ات را نه!

 

صدای خنده هایت می آید هنوز ... نه! اشتباه نمی کنم ... این صدای خنده های توست که بر سرانگشتان نسیم پیچیده ... 

 

صدای خنده هایت هنوز می آید ... نه! اشتباه نمی کنم ... من، صدای خنده های تو، طرح لبخند تو، شادی نهفته در لحن خوب صدایت را با هیچ کس، با هیچ چیز اشتباه نمی کنم ... حتی اگر کسی فریب منشانه، مقلد صدای خنده های تو شده باشد، باز در ته مانده ی خنده هایش، چیزی رسواگرانه هست که ناخن به روح می کشد ..........

 

نه! هیچ کس شبیه تو نمی شود ...............

 

صدای خنده هایت هنوز می آید ... گره خورده در نوای بامدادی هزاردستانی که نمیدانم هر سحرگاه از کدام سوی حیاط، از شاخسار درخت کدام همسایه به میزبانی آفتاب می رود .....

 

صدای خنده های تو شبیه هیچ چیز نیست ... صدای خنده های تو برگرفته از همه چیز است ... زنده ... درست مثل زندگی .....

انگار حضور مطلق نور است خنده های تو ... اصلا می شود در پناه خنده هایت ماند و گرما گرفت ... گرم شد ... آب شد ... سبک شد مثل بخار ... مثل هوا ........

 

صدای خنده هایت جادویی ست خلسه آور ...

 

باور کن شاعرانه نمی نویسد قلمم ... این سطرها را شاعرانه نمی نویسم ... خیال پرورانه نمی نویسم ...

حقیقت همین است ... باور کن ... 

 

شاید خودت نتوانی بشنوی ... اما ... هست ... حقیقت، همان خنده های توست .......

 

آه! صدای خنده هایت هنوز می آید ... هنوز می آید ... هنوز ..........

 

بخند ماه من! این دل پناه می خواهد ......

 

راستی! با باد قراری بسته ام که هرکجا باشی هوای خنده هایت، صدای خنده هایت را به من خواهد رساند ... از هرکجای دوردست ...

 

همیشه بخند آفتابگردان خوب من

 

نان را، هوا را

روشنی را، بهار را

از من بگیر 

اما خنده ات را هرگز

تا چشم از دنیا فرونبندم

 

 

 

 

 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...




از امشب ....


از امشب دلنوشته هایم حال دیگری دارند ... آخر ... عطر تو این اطراف وزیده است ...

از امشب دلنوشته هایم حال غریبی دارند ... حال عجیبی دارند ... آخر انگار تو از این طرفها رد شده ای ... 

از امشب ... نمیدانم ... واقعا نمیدانم سمت و سوی دلم به کجا خواهد برد این نوشته ها را ...

از امشب ... شاید کمی خجالتی تر ... شاید کمی محتاطانه تر بنویسم ... آخر ...................


اصلا نمیدانم ... از امشب باید بنویسم یا نه ... شاید باید بنویسم شاید هم نه ... دلم می گوید که شاید بیایی و بخوانی ... شاید هم نه ... همان قانون مشهور نسبیت ... 


دلم می گوید که شاید بخوانی ... شاید ... 

و من عمریست به گواهی همین شعاع بی تردید که از روزن قلبم می تراود، پا به راه شده ام ...


شاید هم حالا که حس می کنم، شاید بیایی و مکثی کنی بر این سطرهای درهم و برهم، دیگر نباید بنویسم، هان؟! ... نمیدانم ...


 امشب دلم می لرزد ... دستهایم هم ...


باور کن نمیدانم ... حتی الان که مخاطبم شدی هم نمیدانم ... دلم دست و پایش را گم کرده خُب ...... 

دیروز عصر بود که حسی از تو از کنارم گذشت ... سرشار از خود خود تو بود ...شک ندارم ... شاید باور نکنی اما حقیقت است ... آن حس گذشت ... و بعد ...........

  .... خود تو ... بودی ... که ... آمده بودی ... رد شده بودی ... به نشانی شعری .....


گفته بودم که این حس، به تو خیلی نزدیک تر از این حرفهاست، مگر نه؟ ........... 


نمیدانم ...

هنوز هم نمیدانم حالا که سکوتت را شکسته ای هنوز توان و نای نوشتن در من مانده یا نه ... که هنوز جسارت نوشتن در من مانده یا نه ........... نمیدانم ...


گرچه سبک نمی شود بار این دل به این زودی و به این سادگی ........

گرچه هنوز یک آسمان حرف نگفته، یک دنیا احساس نهفته باقی ست برای همچنان، نوشتن و جاری شدن ....

گرچه هنوز هم نفس که می کشم وزن آهی سنگین، روی ضربانهای قلبم بالا و پایین می رود .....


نمیدانم ...


شاید هنوز گیجم ... یا سردرگم خلسه ای رویاگونه ... شاید مبهوت ... شاید ... شاید هم باورم نمی شود که این عطر، عطر عبور توست .........


شاید هم عادت کرده ایم که تا چشممان نبیند، باورمان را سرکوب کنیم حتی اگر گواهی دل، تضمینش شود .......


ببخش اگر پریشان به هم می بافم امشب ... این هذیان گویی ها نتیجه تب عبور توست ..........


هنوز هم نمیدانم باید بنویسم یا نه ......

اصلا هرچه باداباد ...

من که خیلی پیش از این رسوا شدم پیش پای نگاهت ...

گرچه این رسوایی، بدنامی ندارد ...


گفته بودم اینجا رسوایی، بدنامی ندارد ...


من هم برایت آرزوی کافی می کنم ... کافی کافی ... کافی تا همیشه، آفتابگردان ترین .......




  



ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



نمیدانم چرا اما هرچه می کنم نمی توانم تو را به زمان گذشته، به افعال گذشته، به این جمله تیز و بُرنده " گذشته ها گذشته " انتقال دهم ...


تو برای من در تمام حال من، زمان حال من، افعال حال من، نسبیت همیشه محتمل حال من، جاری هستی ...


همین است که قانون نسبیت انیشتین را دوست دارم ...


قانونی که به ساده ترین لحن، می تواند اثبات کند: " تو در وجود من، ثبت ازلی و ابدی شدی " ...


قانونی که تمام این دلتنگیهای چشم انتظار را می تواند خیلی راحت به نسبی بودن همه چیز، به ناپایدار بودن همه چیز، به محتمل بودن همه چیز، به " امید " ربط دهد ...


 همین سر شب پای سجاده کوچکم از خدا خواستم که مرا از امید زیاد و ناامیدی زیادی که  هر دو به اشتباهم می اندازند، دور نگاه دارد ...


آخر ... نمیدانم چرا دلم برای هر حادثه کوچک و بزرگی گواهی درست میدهد جز ... برای تو ... دلم برای همه اتفاقها شده آیینه جادوی پیشگو ... جز برای تو ...

دلم به تو که می رسد همیشه ... همیشه فقط سکوت می کند ... سکوتی که معنایش را نمی فهمم ... سکوتی که معنادارترین و پراستفهام ترین مسأله زندگی من شده .............


گاهی آنقدر حسم به تو نزدیک می شود که شک ندارم قانون نسبیت انیشتین درست است، آنجا که اثبات می کند " دلها به هم راهی دارند که از روی زمین نمی گذرد " ... 

حس می کنم شاید تو هم لحظه ای ................


راستی میدانستی پیش از انیشتین حافظ هم به نظریه نسبیت اعتقاد داشت؟


جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق


می بینی؟ گاهی دانشمندان چقدر خسته می کنند خود را تا چیزی را اثبات کنند که عارفان به ثابت شدنش نیازی ندارند ...


عرفان را بیشتر از فیزیک دوست دارم ...

فیزیک عرفانی را بیشتر ...


اصلا بگذریم از این بحثها ... همه بهانه ست ................



" دلم گرفته برایت " زبان ساده ی شعر است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت ...



 شکلکهای جالب آروین

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید



عاشق که باشی هرجا که باشی غریبی ...


از لبخندت تنها تصورش برای من مانده ... از نگاهت تنها خیالی نه چندان دور نه چندان نزدیک ... از موج در موج موهایت تنها رویایی سیاه و سفید ... و از هرچه تصور و خیال و رویاست، تنها دلتنگی جاری در ثانیه ها ..............


می خواهم بگویم غریب که باشی در شهر خودت هم غریبی ... در خانه خودت هم غریبی ... در خلوت خودت هم غریبی ... غریب که باشی در رویاهای خودت هم غریبی ... غریب که باشی ...........


غریب که باشی در همین جمله ها و واژه ها هم غریبی ..........


غریب که باشی خنده هایت هم غریبانه اشتباه گرفته می شوند ... گریه هایت هم .............


پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند

آری اگر بسیار اگر کم فرق دارند


شادم تصور می کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند



غریب که باشی، سکوتت هم غریبانه ست ... مثل حرفهایت ... همان حرفها که یک هم باور می خواهد و ... ندارد ............


کم کم پی می بری که غریبی تنها، تنهایی نیست ... انزوا نیست ...


کم کم می فهمی غریبی یعنی بودن در جمعی، که کسی سواد خواندن نگاهت را ندارد .....



لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...





باشد! تو هرچه می خواهی سکوت کن! ... من نمی توانم ... من سکوت نمی کنم حتی اگر قرار نباشد صدایم به جایی برسد ... حتی اگر قرار نباشد صدایم به تو برسد ... حتی اگر قرار نباشد صدایم از غرق شدن نجات پیدا کند ... حتی اگر قرار باشد صدایم در سکوت این واژه های غریب پرپر شود ... گم شود ... فراموش شود .............


اما این که دلم تاب این سکوت اجباری را نیاورد و واژه هایم خراشی شوند بر دیواره این خاموشی که گناه نیست عزیزترین عزیزدل دنیا، مگر نه؟ .... 


این که دلم برایت از همین دور دور، آهسته و بیصدا تنگ شود و دلتنگیهایش پَر بکشند و بیایند روی این صفحات مجازی آرام بگیرند که گناه نیست، مگر نه؟ ....


این که چند قطره از احساسم، به دور از چشم حسود هرچه واقع نگر آویزان به دنیای واقعی، به دنیای مجازی نشت کند که گناه نیست، مگر نه؟ .....


نگران نباش عزیزترین آفتابگردان دنیا ... در این دنیای مجازی دیگر نه دلواپس آبروییم و نه مضطرب رسوایی و بدنامی ... اینجا همه چیز امن امن است ... نترس خوب من! .... اینجا پاکی چشمه را انگشت اتهام نمی زنند هرگز ......


نترس! اینجا همه چیز و همه کس مهربان تر از آن است که در واقعیت دیده ام ...


اینجا جای نگرانی از چشم ملامتگر و نامحرم هیچ آشنایی نیست ...

در عوض تا دلت بخواهد دقیقه به دقیقه با نفس غریبه های بی ادعایی تازه می شود که قصد قضاوت کردنت را ندارند ... قصد به محکمه کشاندن و محاکمه کردن و مجازاتت را ندارند .....


یادت هست که گفتم پیشداوری نکن؟ ... اینجا هم همان سرزمینی ست که اهالی اش اهل پیشداوری نیستند ...


اینجا امن امن است برای بلور احساسهای شکننده ..... برای همه دلتنگها و دلتنگیها ....


نمیدانم! شاید هم موهبت خدا بود که بعد از تو این دنیا را به من نشان داد تا تمام احساسم را با احساسهایی حتی اندکی مشابه، به اشتراک بگذارم ..... تا بنویسم و بنویسم ... شاید هم خالی شد روزی بار این دل ...........


تو هرچه می خواهی باز سکوت کن! من هم دلخوشم به همین که دارم ...


من از رسوایی شکستن سکوتم در این دنیای خوب خودساخته خودخواسته نمی ترسم ... اینجا همه چیز امن امن است نازنین! ... 


این روزها تمام پناه من شده همین وبلاگ که خانه خود من است ... خانه امن من! ...


ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...





باشد! تو هرچه دلت می خواهد سکوت کن! ... من که آب از سر خودم و دلم و دلنوشته هایم گذشته ... من که رسوای خاص تو شدم با این دلنوشته ها ...


باشد! تو هرچه می خواهی سکوت کن! ... بار تمام حرفهای نگفته و نشنیده با من ... بار تمام این ناگفته های عزیز با من ..... ملالی نیست خوب ترین آفتابگردان دنیا! ... هرچه باشد من، هم کوچکترم از تو و هم کم طاقت تر ... نه صبوری تو را داشته ام و نه خویشتنداری ات به قدر کافی به من سرایت کرده که حالا بتوانم سکوت را ترجیح دهم ... نه نمی توانم!


همینم ... همچنان همان کودک کم تحملی که روزگاری نه چندان دور، دوری ات را تاب نمی آورد و زود به زود دلش تنگ باز دیدنت میشد به هر بهانه ای ... 


گرچه نمیدانم حالا چه بر سر دلم آمده که این همه شکیبا و آرام به کنج خلوت خودش خزیده و طاقتش طاق نمی شود ... که دیگر با بی تابی هایش دیوانه ام نمی کند ... خانمی شده برای خودش انگار!!!! .... شاید هم دیگر تسلیم تقدیرش شده این مبارز راه روشنایی .................


نمیدانم! اما همینقدر فهمیده ام که این دل هرقدر هم که بازیگر باشد، باز نمی تواند دلتنگی اش را پنهان کند ... نمی تواند .........


دلتنگی بیهوا می آید و می چکد از نگاهی که راه مستقیمش به دلم می رسد ... 

اما گلایه ای نیست ...


 تو هرچه دلت می خواهد سکوت کن! ... من که آب از سر خودم و دلم و دلنوشته هایم گذشته ... من که رسوای خاص تو شدم با این دلنوشته ها ... اما باور کن ... باور کن این حس خیلی بیشتر از اینها به تو نزدیک است ... خیلی ... حالا هرچه هم سکوت کنی ... هرچه .............


چه کرده ای تو با دلم که از تو پیش دیگران

گلایه هم که می کنم، شعر حساب می شود



ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


سخت می گذرد ...


سخت می گذرد این روزها وقتی گسل نشین لرزه خیزترین لحظه ها شده باشی ... سخت می گذرد وقتی چهره کسی را که خیلی دوست داشته ای و رفته، در چهره هر رهگذری که از قضا می خواهد خیلی هم رهگذر نباشد و خیلی هم به سرعت از پیش چشمت نگذرد، ببینی و حواست باشد و مراقب باشی که ناگهان فرونریزی ... 

و مراقب باشی که ناگهان رسوا نشوی ... 

و ناگهان آه نکشی که همه رازت را بفهمند ......


سخت می گذرد وقتی خنده عابری آنقدر شبیه یک بار خندیدن کسی که خیلی دوست داشته ای و رفته، بشود که تنها کاری که از دستت برمی آید این باشد که چشمها را برهم فشاری و درد ناگهانی را بیصدا در خود فروکشی ......


سخت می گذرد وقتی گمان کنی دیده ای و ... ندیده باشی ....


سخت می گذرد وقتی گمان کنی از مقابل نگاهت رد شده و ... رد نشده باشد ....


سخت می گذرد وقتی حس کنی " او " آمده، حرف زده، قدم زده، به چشمانت نگاه کرده ... و ... به خود بیایی و ببینی که نه پای آمدنی در میان بوده، نه حرفی، نه قدم زدنی و نه نگاه آشنایی ..........


سخت می گذرد وقتی آنقدر چشمت به دنبالش گشته باشد که بازیچه خطای دید خودت شوی و ... 

تنها بمانی با آهی سرد از پی هر رهگذری که ناآگاهانه و بیرحمانه تداعی گرش شده ...


سخت می گذرد وقتی لحظه به لحظه با جای خالی کسی سرکنی که جایش را خالی نمی گذارند این رهگذران که بی خیال می گذرند و نمی دانند چه می گذرد در دل نگاهی که ناامیدانه همچنان در پی خط اثر گامهایشان کشیده می شود ... کشیده می شود ....


سخت می گذرد اما شکایتی نیست ... سخت می گذرد و ... شکایتی نیست ...

بگذریم .....



دلی کنار پنجره نشسته زار می زند 
 و خواب دیده ام شبی مرا کنار می زند 

غروب ها که می شود خیال چشمهای تو 
 تو را دوباره در دل شکسته جار می زند 

یکی نگاه می کند یکی گناه می کند 
یکی سکوت می کند یکی هوار می زند 

و عشق درد مشترک میان ماست با همه 
کسی که شعر گفته یا کسی که تار می زند


  

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



قسم به ساحت هرچه آفتاب

که همیشه آفتابگردان ترینی ...

همیشه ...




میدانم مجاز نیستم به گفتنش ... باور کن میدانم ... میدانم ... میدانستم که سکوت آمد و رفیق تمام عیار تمام واژه هایم شد ... میدانم و همین است که حتی در هفتمین قلمرو پادشاهی خواب هم، پنهان می شوم از تیررس نگاهت وقتی که میرسی ...


میدانم که مدتهاست زیر آوار احساسی زخمی حتی ناله هایم را خفه می کنم ... حتی آههایم را بیصدا فرومیدهم ... حتی گلایه هایم را فراموش می کنم ... حتی خودم را ...........


مجاز نیستم و میدانم که چشمهایم هم شرم دارند از تماشای بودنت ... نه! شرم داشتند ... خاطرم نبود که دیگر رفته ای ...


دیگر رفته ای و فرقی نمی کند رعایت مقررات مجاز و غیرمجاز چراغ های سبز و قرمز ...


حالا که نیستی و فرقی نمی کند که با سرعت غیرمجاز در مسیر غیرمجاز با چقدر حرف غیرمجاز با چقدر بار غیرمجاز راندن و راندن ...............

با چقدر حس غیرمجاز ... چقدر بغض غیرمجاز .... چقدر اشک غیرمجاز ... چقدر آه غیرمجاز ... چقدر رویای غیرمجاز ... چقدر آرزوی غیرمجاز .... حتی این طپش واژه های غیرمُجاز در این صفحات مَجازی ...

نه! فرقی نمی کند ...


فرقی نمی کند ... حتی حالا که نیستی و ترسی از شرم گره خوردن اتفاقی نگاهها هم نیست، غیرمجازها باز غیرمجازند و ....... باز غیرمجازها را گریزی نیست ..............


                     سپرده ام به دل شعرهای غیرمجاز

                    که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز .........



لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


قاصدکها طاقت باران ندارند ...


این بهار برای همه بهار است با این باران های بی سابقه، به جز من ... جز من که به عطر باران حساسیت پیدا کرده ام بعد از تو ... جز من که باران دیوانه ام می کند بعد از تو ... جز من که به آسمان التماس کرده ام تمامش کند این درام دلگیر تکراری را .........


لعنت به این باران که گریبان آسمان را رها نمی کند بعد از تو ... لعنت به این باران ... لعنت به این بهار بیرحم ... این بهاری که با همه مهربان شده جز من ... جز من که به محض دیدن هر لکه ابر در قاب آسمان دلگیرتر می شوم و با هر قطره باران پریشان تر ............... 


کاش بودی و دیگر این باران نبود ... کاش بودی و این باران هم بود ...

کاش بودی و اشک این همه فرشته را از آن سوی قلمرو ابرها هرشب و هر روز در نمی آوردی ...

فقط کاش بودی ...............


ببین که قاصدکها تاب باران ندارند ... ببین که حریر نازک پرهاشان زیر این باران بی امان دوام نیاورده ... ببین که بال شاپرکها چطور خیس خورده و مچاله شده ....... 


ببین که عابری اینجا هست که هرچه می دود، سرپناهی پیدا نمی کند زیر آوار این باران .....


ببین با رفتنت چه کردی ... ببین ..............



ziba