آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

  

 

 

 

 برای خورشیدی که گم شد ............  

 

 

برای نوشتن از تو 

 

هیچ وقت  

 

بهانه لازم نیست ... هیچ وقت .......... 

 

همین که نباشی 

 

یا همین که باشی  

 

بهانه فراهم است ... 

 

آنقدر نوشته ام که سرانگشتانم درد می کند ... زخمی ست ... 

 

اما 

 

هنوز جا هست ... 

 

هنوز واژه هست ... 

 

هنوز ناگفته هست ... 

 

هنوز حرف و حرف و حرف و ... هست ... بی اعتنا به لرزش انگشتان خمیده قامت من ... 

 

هنوز می نویسم ... 

 

یک نفس ... 

 

درست مثل خیال تو  

 

که امان از نفس می برد ... 

 

که از فواصل کوتاه دم و بازدم هم پیشی می گیرد ... 

 

می نویسم 

 

از روزهای رفته 

 

از اکنون 

 

از روزهای مانده ... 

 

و می دانم که این دلنوشته ها هرگز رنگ بیروح تکرار را به خود نخواهند گرفت ... 

 

که همیشه برای من تازه ای ... 

 

همیشه غافلگیر کننده ... 

 

مثل رگبار بهاری در دل آفتاب 

 

مثل رنگین کمان 

 

مثل نخستین جوانه های سبز و نورس اواخر اسفند ماه ... 

 

آه عزیزترین عزیز دل دنیا! 

 

تو بی تکرارترینی ... 

 

و در چشم من 

 

آفتابگردان ترین ... 

 

و تمام مسأله این که کسی به گرد پای تو نمی رسد ...... 

 

.......... 

 

برای آرامش من 

 

تنها یک لبخند از سمت تو 

 

کافی ست ... 

 

می دانی که 

 

آدمها  

 

برای رسیدن به آرامش هرکاری می کنند .... 

 

برای آرامش من 

 

چند دقیقه تنفس در هوایی که تو نفس می کشی 

 

کافی ست ... 

 

می دانی که  

 

آدمها 

 

وقتی دچار اختلال تنفسی می شوند  

 

وقتی برای یک جرعه اکسیژن پرپر می زنند 

 

هرکاری می کنند برای تنها یک دم و بازدم راحت ... 

 

هرکاری ... 

 

مگر نه؟ 

 

می دانی ... این را که مطمئنم از هرکسی بهتر می دانی ... می دانی ... 

 

برای آرامش من 

 

کمی 

 

نه! بیشتر ... 

 

بیشتر از اینها 

 

دیدن تو لازم است ... آنقدر که " ندیدن " کشیده ام این روزها ... 

 

آفتابگردان من! 

 

بگو 

 

تو 

 

این روزهای بدون آفتاب سردت نمی شود؟! 

 

دلتنگ خورشید 

 

ن م ی ش و ی ؟! .......  

 

آخر 

 

خورشیدی اینجا هست که مدتهاست گیج و آشفته 

 

در وسعت یکدست آسمان 

 

سرگردان مانده است ... 

 

درست شبیه آن کشتی که ناخدایش قطب نما را در دل تاریکیهای دریا گم کرده ... 

 

آفتابگردان ترین! 

 

اگر زودتر نیایی ... اگر نبینمت به همین زودی ... در همین نزدیکی ... 

 

ستون نیازمندیهای روزنامه های صبح فردا را خواهند نوشت: 

 

برای خورشیدی که گم شد 

 به یک مسیر ... یک جهت ... یک ستاره قطبی نیازمندیم ..............

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

  

 

عزیزترین آفتابگردان دنیا! 

 

 

امروز حرفی برای گفتن پیدا شد که دستنوشته من نیست اما ... دلنوشته من ... هست ...  

 

  

 

کسانی که شما را دوست دارند 

 

 

حتی اگر هزار دلیل برای رفتن وجود داشته باشد 

 

 

هرگز رهایتان نخواهند کرد ... 

 

 

آنها همیشه یک دلیل برای ماندن خواهند یافت ... 

 

 

خانواده تنها همخون بودن نیست ...  

 

 

خانواده یعنی آدمهایی در زندگیتان که خواهان شما در زندگیتان هستند ... 

 

 

آنهایی که شما را همان گونه که هستید می پذیرند ... 

 

 

کسانی که حاضرند هرکاری بکنند تا لبخند شما را ببینند 

 

 

و 

 

 

کسانی که در هر شرایطی دوستتان دارند ... 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی مطالب این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

 

 

 

 بیا عاشقی را رعایت کنیم ........ 

 

 

 

بعضی فکرها هست که درد دارد ... مثلا فکر کردن به تو ... 

 

بعضی خیال ها ... رویاها ... درد دارد ... می دانستی؟ ... 

 

بیا و یک بار جواب بده ... بیا و یک بار سکوت را رعایت نکن ... بیا و همین یک بار سکوت را رعایت نکن ... که حتی بعضی حرف نزدن ها هم درد دارد ... همچنان که بعضی حرفها ... 

 

رعایت نکن این سکوت ... سکوتی را که مستوجب شکستن است ... 

 

حرف بزن نازنین! 

 

حرف بزن که سخت دلتنگم ... دلتنگ صدایی که فقط صدای تو باشد ... فقط سرشار از لحن تو باشد ... 

 

حرف بزن تا کمی سبک شود این فضا ... 

 

تا کمی جا باز شود برای  

 

برای نفس کشیدن ... 

 

حرف بزن عزیزم ... عزیزترین عزیزدل دنیا! 

 

تو که خودت بهترین درمان بدترین دردها را می شناسی ... 

 

تو که درمانگری را آموخته ای ...  

 

تو که از دیار دستهای مقدسی ... 

 

که دردمند را می شناسی ... درد را می شناسی ... 

 

درد سکوت را ......... 

 

می دانم هرجا که باشی 

 

رعایت سکوت الزامی ست  

 

اما 

 

بیا و خودت این بار 

 

همین یک بار 

 

یک خط قرمز مورب 

 

مورب ترین خط قرمز 

 

قرمزترین خط مورب را بکش 

 

بر این سکوت دردآور دردآفرین ... 

 

بیا 

 

و بگذار 

 

امروز من 

 

شبیه پنج شنبه های عزیز شود 

 

شبیه دوشنبه های عزیز 

 

سه شنبه های عزیز 

 

یا هر روز و لحظه عزیزی  

 

که عزتش به دربرداشتن توست ... 

 

به حضور تو 

 

به دیدن تو ... به شنیدن تو ... 

 

عزیزترین آفتابگردان دنیا! حرف بزن ...  

سکوت را رعایت نکن ...  

 

بیا عاشقی را رعایت کنیم ...... 

 

                                              

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...   

 

 

 

 

 

ای مردمان بگویید آرام جان من کو 


راحت‌فزای هرکس محنت‌رسان من کو  

 

نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
 

گه گه به ناز گویم سرو روان من کو 

 

در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
 

آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو 

 

جانان من سفر کرد با او برفت جانم
 

باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو

 

 

هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
 

در نامه‌ی بزرگان زو داستان من کو

 

 

هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
 

من مهربان ندارم نامهربان من کو

 

 

 

اوحدالدین محمد انوری

 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

  

 

  

 

 

بگو 

 

دست بردارد این دلتنگی از سر این دل ... 

 

بگو دست بردارد ... 

 

بگو 

 

به این دلتنگیهای بیرحم بگو این قدر به پر و پای دلم نپیچند ... بگو بروند ... بروند جایی دور ... 

 

نه نه! ... نگو ... نگو بروند ... می ترسم ... می ترسم که با رفتنشان خیال تو هم به دنبالشان روانه شود ........ 

 

... می ترسم بروند و ... نمانی ... 

 

ولی ... نه ... همان بهتر که بروند ... بگو بروند همه این دلتنگیهایی که مدتهاست ساکن این خانه اند ... هم در بودنت ... و هم حالا ... در نبودنت ... بگو بروند این مهمانهای شوم ناخوانده ...  

 

اما 

 

اگر دلتنگیها بروند و ... تو را هم با خود .... 

 

نه ... بگو نروند ... بماننند بهتر است ... شاید ماندنشان مهر تأییدی شد بر ماندن تو ... یا ... برگشتن تو ... اما وقتی نیستی چه؟ ... چه کنم با این قشون ناجوانمرد؟ ... 

 

اه! اصلا نمی دانم ... نمی دانم چه می توان کرد با این کومه دلگیر دلتنگی ... کومه که نه ... تپه هم خیلی کم است ... کوه ... کوهی که ارتفاعش قد به آسمان هفتم می دهد و من ... 

 

چقدر ناچیز می شوم پای این کوه بی پایان ... 

 

می بینی؟ ... نه ... 

 

می دانی؟ ... نه ... 

 

نه می بینی و نه می دانی که چه وزنی را دارد تحمل می کند دلم ... وزن یک کوهستان خاموش ... بی هیچ پژواکی از صدای تو ... 

 

پس ... بگو بروند ...  

 

بگو بروند این دلتنگیها ... 

 

بگو نمانند ... 

 

بگو به پروپای دلم نپیچند که با هر پیچ و تابشان، لرزه به ایمانم می افتد ... سایه تردید می دواند در دل نازک ایمان ... 

 

آه خدایا! خدایا ... 

 

اگر دست به کار دلتنگیها نشوی ... این ایمان قد خمیده زیر بار دلتنگی ... بدجور احتمال شکستنش می رود ... بدجور ...  

 

دستم را رها نکنی ... 

 

باور کن نمی دانم دیگر باید با این گفتگوهای ذهنی چه باید کرد ... گفتگوهایی که بی مخاطب درد می کشند ... 

 

دیگر شانه هایم درد می کند ... من ... دلم درد می طپد ... با درد می طپد ... روحم ... ذهنم ... باورم ... ایمانم ... درد دارد ... 

 

عزیزم ...  

 

 

عزیزدلم ... 

 

 

 عزیزترین عزیزدل دنیا! 

 

تو که سکوت را برگزیده ای این روزها ... 

 

حداقل بار این سکوت را از روی  این کوه دلتنگی بردار ... 

 

قول می دهم ... 

 

حجمش به نصف برسد ... حجم عظیم دلتنگی ... همین که سکوتت را بشکنی ... 

 

قول می دهم ... با تمام روح دخترانه ام این بار را مردانه قول می دهم ... همانطور که تو می پسندی ... 

 

قول ...........

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

 

 

هر بار  

 

که می آیم بنویسم 

 

شک نکن 

 

که پیش از آن   

 هزار بار  

 

به ننوشتن فکر کرده ام ... 

 

به دیگر ننوشتن ... 

 

و هربار 

 

هزار بار 

 

نمی شود ... 

 

انگار چیزی در من در جریان است که به هیچ سد و خاکریزی پایبند نیست ... 

 

این روزها 

 

خودم را به آن راه زده ام 

 

تا پاره کنم این ریسمان های گره در گره تعلق را ... 

 

خرق عادت هم روایت دردناکی دارد، نازنین! 

 

نمی دانی 

 

نباید بدانی 

 

نمی گویم 

 

نباید بگویم 

 

از دردی که می کشم این روزها 

 

برای شکافتن پیله های هزارلایه عادت ... 

 

عادت به خیال خوب تو که گیاه عشقه است  

 

چسبیده به دیواره های وجود ... 

 

که ترک عادت "خوب" ها و "خوبی" ها  

 

عجب تلخ و عجب سخت و عجب فراتر از مرز تمام شعارها و شعورهاست ... 

 

دعا کن عزیزترین آفتابگردان دنیا برای این روزهای دل ... 

 

قول داده ام چیزی به زبان نیاورم ... 

 

حتی به قدر ناله ای ... آهی ... 

 

نه ... نه! حالم خوب است ... 

 

خوب خوب ... 

 

و من هر لحظه منتظر بهتر شدن ........ 

 

این روزها خودم را به آن راه زده ام ... 

 

برای فراموشی ... 

 

برای پذیرفتن ... 

 

به آن راه ... به همان راه خوب ... 

 

راهی که مطمئنم آخرش به خوبی ختم خواهد شد ... 

 

این روزها  

 

گرچه می نویسم اما 

 

می بینی که مسیر دلنوشته ها هم 

 

از آن راه می رود ... 

 

قلم خودش را به آن راه زده این روزها ... به همان راه خوب ... 

 

راهی که 

 

ه م ر ا ه ش 

 

 تنها خداست و بس!

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

 

 

 

انگار صد سال گذشته باشد 

 

از روزی که ندیده امت ...  

انگار صد سال گذشته باشد 

 

از آخرین روزی که دیده امت ... 

 

انگار صد سال می گذرد 

 

از روزهای بی قراری ... روزگار بی تابی های مخفی در مظلومیت آشکارای سکوت ... روزهای سر از پا نشناخته ... روزهای دیوانه وار پیله دریدن ... دیوانه وار ... 

 

راستی بگو تا به حال شتاب دیوانه وار یک کرم ابریشم برای پروانه شدن را دیده ای؟ ... می گویند اگر کرم ابریشم طاقت نیاورد و به شوق دیدن آن سوی دیواره های تاریک، پیله اش را پاره کند ... مرگش حتمی ست ... یا دست کم فلج شدنش همیشگی مخمل بالهایش .......... 

 

من اما ... بی محابا و بی صبرانه تمام دنیای کوچکم را پاره پاره کردم به شوق پرواز ... پروازی نه چندان دور ...  

 

همین نزدیک ...  

 

همین نزدیک ...  

 

درست تا لبه شانه های تو ... تا جادوی افسون سازتر از هرچه حریر و ابریشم سپید در سیاه موهای محبوب تو ... 

 

ببین! حالا ... نه مرده ام و نه بالهایم خشک شده اند ... 

 

 فقط ... 

 

 فقط هنوز ... 

 

 هنوز به شانه های تو ...  

 

به امواج خیال انگیز گیسوان تو ... 

 

 نرسیده ام ............ 

 

آه! انگار صد سال ... صدها سال می گذرد از آن  روزگار دلخوشیهای کوچک عمیق ... 

 

دلخوشی به تنها چند دقیقه دیدن تو ... چند ثانیه همکلام شدن با تو  ...  چند هزارم ثانیه محجوبانه و خجولانه چشم در چشم شدن با تو ......... 

 

بگو ... 

 

بگو از کدام دیار فرازمینی به زمین متروک قلبم پا نهادی که اولین وزن گامهایت چنین زلزله ای در من به پا کرد؟ ... زلزله ای که هنوز که هنوز است ... بعد این همه فراز و فرود ... پس لرزه هایش آوارهای دلم را رها نمی کند ... و این واژه ها و جمله ها و سطرها را هم .......... 

 

انگار صد سال می گذرد ...  

 

می گذرد ...  

 

می گذرد و من دست بر دهان دلم نهاده ام تا مبادا بیهوا ناله ای، آهی، فریادی ...... 

 

دست بر چشمانش نهاده ام تا مبادا بشمارد گذر ثانیه ها و ساعتها و روزهای بی تو را ....... 

 

دست بر گوشهایش نهاده ام تا مبادا بشنود و بلرزد به صدای هر غریبه ای که به قدر نفسی تو را یادآور می شود ... یا به صدای یک زنگ تلفن ... یا حتی یک پیام کوتاه ............ 

 

انگار صد سال است که می گذرد اما ... 

 

صد سال دیگر هم که از این دست - از همین دست که صبورانه با رنج های دلم لج کرده ام برود – باز هم دلم را از تو و تو را از دلم پنهان می کنم ... آنقدر ... که خدا خودش دست به کار شود ...  

 

و می دانم 

 

که می بیند ...  

 

و می دانم  

 

 که می داند ...........

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

  

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است ... 

 

 

هربار 

 

می روم که دیگر ننویسم 

 

نمی شود ... 

 

خدا در انگشتانم سُر می خورد و جاری می شود  

 

و خودش دست به قلم برمی دارد ... 

 

چقدر 

 

حال و هوای دل کندن از زمین 

 

غریب است ... غریبانه خوب است ... 

 

خوب نه! ... "خوب" منصفانه نیست ... 

 

کمی بیشتر ... خیلی بیشتر ... خیلی خیلی ... 

 

حال و هوای بی توصیفی ست  

 

بی تکرار ... بی نظیر ... 

 

چقدر خوب است  

 

چقدر از بار دل سبک می شود ... چقدر سبکبار می شود این دل ... سبکبال می شود این دل  

 

وقتی 

 

از زنجیرهای زمین 

 

اهل زمین 

 

آزاد می شود ... 

 

امروز 

 

پرواز دادم دل را ... 

 

یعنی خودش پرکشید از شاخه های تعلق ... 

 

رفت تا پشت پا زده باشد به هرچه دلتنگی و اندوه ... 

 

که هرچه رنگ زمین 

 

رنگ تعلق 

 

رنگ وابستگی داشته باشد 

 

سخت دلگیر است، نازنین! 

 

سخت سرشار از اندوه پی در پی ... 

 

عزیزترین آفتابگردان دنیا! 

 

درختها به من آموختند فاصله ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست ...

 

 

و تو همچنان معجزه ای ... 

 

نه که شبیه معجزه ... بلکه خود خود معجزه ... 

 

و آن سوی تمام این کشش و کوشش ها 

 

این فراز و نشیب ها 

 

این آیند و روندها 

 

این دلنوشته ها 

 

که همچنان رو در روی تو سروده می شوند ... 

 

همیشه کسی نشسته بود 

 

کسی که  

 

صبورانه 

 

و عاشقانه 

 

دستم را در گیر و دار الفبای عاشقی 

 

هدایت می کرد ... 

 

کما این که همچنان نیز ............. 

 

عزیزدل! همیشه عزیزدل! 

 

تو همیشه معجزه ای ... تو عصای موسایی ... نفس عیسی ...  

 

با همیشگی ترین تأثیر بر جهان بینی من ... 

 

همیشه! 

 

اما  

 

کسی هست که برتر و بالاتر از هر تعلق خاطر 

 

تا به اینجا رسانده مرا ... 

 

از تو 

 

که همیشه به قدر یادواره ی نخستین نقطه آغاز، عزیزی  

 

تا خودش که به قدر قدیمی ترین و ماندنی ترین نقطه ی پایان، بی نهایت است ... 

 

عزیزترین عزیزدل دنیا! 

 

امروز 

 

دلم را از شاخسار تو 

 

پرواز داده ام به بالا ...  

 

به بالاترین ... 

 

نرنج نازنین!  

 

تو همیشه آفتابگردان ترینی ... همیشه! 

 

اما 

 

دل من 

 

نور می طلبید ... 

 

خورشید می خواست ... 

 

رفت به سوی همان منبع مطلق روشنایی، عشق من!

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

 

خدا با منه

تا تو با من عجینی ... 

 

 

عزیزترین آفتابگردان دنیا! 

 

دیشب 

 

باز  

خواب دیده ام ... 

 

خوابی از همان دست خوابهای هرگز بازگو نشده  

 

که هر از چند گاهی از صندوق بیرون می آورم و 

 

غبار روبی می کنم 

 

تا 

 

گرد فراموشی به خود نگیرند ... 

 

خوابی  

 

از جنس خوابهای فرازمینی ... 

 

از همان دست خوابها که تا دمادم اذان صبح بیشتر مهمان پلکهای بسته نمی شوند ... 

 

از همان ها 

 

که وقتی بیدار می شوی 

 

آن قدر نورباران آرامش شده ای 

 

آنقدر می درخشی 

 

آنقدر ... 

 

که جز با لبخند 

 

کاری نمی توان کرد با عوارضش ... 

 

خوابهایم را تا به حال هیچ کجا بازگو نکرده ام ... از تو چه پنهان ... 

 

اما 

 

می گویند خواب خوش را 

 

باید در 

 

گوش آن که بیش از همه عزیزش می داری 

 

زمزمه کنی ... 

 

و من 

 

این بار نجوا می کنم 

 

به گونه ای که فقط تو بتوانی بشنوی ... 

 

بهشت بود 

 

و 

 

یک خاک شخم خورده ی سرشار از عطر باران ... 

 

یک سبد سیب 

 

و 

 

یک درخت انار ... 

 

درختی نه از آنها که روی زمین می توان یافت ... 

 

نه حتی از آن بهترین و درشت ترین انارها که دیده ی ... 

 

نه از آنها که با افتخار هزار ترفند علمی ماهیتشان به دلخواه خودخواه یک زمینی تغییر کرده ... 

 

 نه! 

 

درخت انار بود 

 

با شاخسار سر به فلک کشیده اش ... 

 

و انارهایی که مثل شکوفه های بهار نارنج شکفته بودند ... پیله دریده بودند ... اصلا می خندیدند انگار ... 

 

و دانه به دانه  

 

یاقوت گون و الماس وش  

 

غرق در شکوهی آرام 

 

باغ را به سخره می کشیدند ... 

 

درخت انار بود 

 

با 

 

انارهایی سرخ سرخ ... 

 

انارهایی سپید سپید ... 

 

درخت انار بود  

 

و 

 

در بهشتی بودنش هیچ شکی نبود (*) ...  

 

 

و چند دانه ای از آن همه جواهر نیز سهم من شد ... همین بود!

 

عزیزترین عزیزدل دنیا! 

 

این خوابهای متصل به اذان صبح را دوست دارم ... 

 

نه تنها به خاطر تعابیر خوبش 

 

که 

 

به خاطر حضور پررنگ خداوند در تصادفی نبودنشان ... 

 

که هربار دلم از درد پرسشی به خود می پیچد 

 

تنها تسکینش 

 

همین مسکّن خوابهای خوش و نشانه های خوش تر است ... 

 

خیلی وقت است که دانسته ام 

 

این خواست خدا بود 

 

تا تو در من نهادینه شوی  

 

با هزار پرسش که پاسخش در دست اوست 

 

خدا با من است 

 

وقتی تو در من تکرار می شوی 

 

حتی به قدر سوالی کوتاه ... 

 

 

(*) پ.ن: سوره الرحمن – 52: در آن باغ از هر میوه ای دو گونه قرار دادیم ... ( این جمله نخستین چیزی بود که پس از پایان آن رویای آسمانی در ذهنم دوید )

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

همین که

خدایی همین نزدیکی ست 

 

 

حرکت بیصدا و ناگهانی تو  

 

در من 

 

مثل حرکت نرم و موزون نسیم 

 

لابلای خوشه های گندم ... 

 

مثل جریان رهای باد 

 

لابلای ابریشم خالص موهای تو ... 

 

مثل عبور نور 

 

از بین شاخه ها و برگهاست ... 

 

بی خبر می آیی ... 

 

قدم می زنی ... 

 

و من 

 

سرخوش از این غافلگیری  

 

می خندم ... 

 

و صدای خنده ام  

 

تمام دنیای خیال را آکنده می کند از رنگ ... 

 

آبی  

 

بنفش 

 

صورتی 

 

سبز 

 

زرد ... 

 

همین که به هوای آمدنت 

 

هنوز لبخندی هست 

 

خدا را شکر ... 

 

همین که  

 

امتداد رفتنت با اشک شسته نمی شود 

 

همین که این آمد و رفت 

 

این رفت و آمدت  

 

آن روزهای همیشه شیرین پر از خاطرات وصف ناشدنی  

 

با آه اندوه 

 

با بغض حسرت 

 

تداعی نمی شوند 

 

خدا را شکر ... 

 

همین که  

 

خدایی همین نزدیکی ست 

 

برای در پناه او سپردنت 

 

شکر ... 

 

همین که  

 

خدایی همین نزدیکی ست 

 

که یک دستش را روی شانه ات بگذارد 

 

و دست دیگرش را 

 

روی قلبت ... 

 

که آسوده خاطرم 

 

که پشتیبانت می شود ... 

 

آرامت می کند ... 

 

همین که  

 

خدایی همین نزدیکی ست 

 

که دلگرمم می کند 

 

که حواسش به همه چیز هست ... 

 

شکر ... شکر ... 

 

میدانی عزیزترین آفتابگردان دنیا؟ 

 

شکر نعمت، 

 

شکر " بودن " اوست ...