آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

 

کرم نما و فرود آ .......... 

 

 

می ایستم ... درست در عمیق ترین نقطه قلبم ... دستانم را به وسعت یک آغوش باز می کنم ... و به دیواره های به هم نزدیک شده اش می رسانم و با تمام قوا دیوارها را به عقب می رانم ... می ایستم و پاهایم را محکم به زمین و کف دستها را محکم به دیواره ها گره می زنم ... محکم محکم ... تا مبادا ... تنگ تر از این شود این دل .......... 

 

چشمهایم را می بندم ... مثل همیشه ... همینجایی ... درست پشت دریچه پلکهای بسته ی من ... با همان لبخند نیمه کاره ی مورب رویایی ... با همان امواج سیاه و سپید گیسوانت ... کهکشانی در دل شب ... نیمرخ تماشایی یک آفتابگردان در جادوی طلوع ... 

  

آه هایم را مدتی قبل تمام کرده ام ... آخرین بسته اش را همین چند روز پیش دود کردم و ... دیگر آهی هم در کار نیست ...  

 

چشمهایم را می تکانم ... نه! هیچ قطره اشکی ته بساط نمانده ... و نه حتی بغض خشکیده ای در گلو ... 

 

صندوق پریشانی و پشیمانی هم خالی خالی ست ...  

 

خوب که همه جا را می گردم و ... در هیچ غبار روبی اثری از عذاب های گذشته نمی بینم ... آسوده خاطر می شوم ...  

 

حالا ... 

 

لبخند را تجربه می کنم ... لبخندی شبیه لبخندهای تو ... نیمه کاره ... و ... مورب ... رویایی بودنش را نمی دانم ... اما همین که شبیه تو بشود ... کافی ست ... – هرچند گیسوان من هر قدر هم آشفته باشد، در انعکاس هیچ آیینه ای شبیه امواج موی تو ... نمی شود – اما ... همین هم ... کافی ست ... خوب است ... 

 

اصلا همین که ردی از حسرت و آه و بغض و اندوه مکرر نباشد ... کافی ست ...  

 

تو هم که هستی ... همینجا ... این سوی حریر نازک خیال ... دیگر چیزی کم ندارم ... 

 

حالا ... 

 

به گمانم دیگر چیزی از قلم نیفتاده باشد ... آماده است!  دلم را می گویم ... آماده است و ... بی دغدغه ... برای قدوم آسمانی یگانه معشوق عاشق نواز دنیا نورپاشی کرده ام این دل را ... آب و جارو ... نه! نور و جارو می کنم دل را ...  

 

حالا ... 

 

دیگر نوبت توست یگانه ی من! کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست ....... 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

 

 

کورکورانه نیست این عشق ...  

 

نه! این عشق کور نیست ... کورکورانه نیست ... راه روشن آسمانهاست ... کهکشانی نور در نور ... ستاره در ستاره ... روز در روز ... مثل صبح صادق ... 

 

کور نبوده این عشق که به بالا کشانده مرا ... که این دست لرزان را در دستان بالانشینهای ملکوت نشان، گذاشته و این پای هراسان را در راه آبی افلاک ... کور نبوده که به بینایی ام کشانده ...  

که حالا به وضوح آن سوی خط افق نگاهت را می خوانم و ... بی هیچ نیازی به سواد و معلومات فیزیک و متافیزیک ... 

 

 اینجا که ایستاده ام فقط من هستم و او ... از اینجا که ایستاده ام ... از همین بالای بلندی که جز به مدد دستان نورانی پرمهرش امکان پیمودن نداشت ... از همین جا فریاد می زنم رو به تمام بالاترها و پایین ترها که:  عشق من کور نیست ...  

 

دلیلش هم همین تاول های به خون نشسته دلمه بسته پاها ... همان کفش های پاره پاره از تیغ سنگلاخ های راه ... همان کفش های کوچک ناز پرورده ی دخترانه ای که هیچ کس گمان نمی برد به چنین راهی ...  

 

... همان کفش ها که آن پایین، در همان خوان اول آغاز راه رها شدند و ... بعد از آن ... من بودم و صداقت تیز و برنده ی سنگلاخ ها و حکایت دردناک پاهای برهنه  ...  

 

آری عزیزترین آفتابگردان دنیا! کور نبوده این عشق ... 

 

 دلیلش هم همین شانه های خمیده زیر بار سنگین عاشقی ... همین دستهای زمخت و خاک آلود که روزگاری نه چندان دور، به سیاه و سپید روزگار حتی نزدیک نشده بود ...  

 

دلیلش همان اشکهایی که مسیر سخت پیش رو را شستشو می داد ... همان اشکهایی که شماره دانه به دانه اش را فرشته ای در دفتر بلورینش ثبت می کرد ...  

 

دلیلش همین سیمای غبارآلود اما لبخنداندود ...  همین قلب مطمئن ... همین نگاه امیدوار ... 

 

کور نبود این عشق! نه! نبود که من امروز اینجا نشسته ام ... هرچند هنوز هم تا چشم کار می کند باز به قله قد نمی دهد اما ... از همین نقطه که خستگی در کردنش به تمام سختیها و زخمها و دردها می ارزد ... می توان به تمام خاطرات تلخ و غریب، لبخند زد ... 

 

این لبخند ... این آرامش ... این راحتی و تسلیم ... هدیه آسمانی " مهربان ترین عاشق دنیا " ست ...  هدیه همین راه توان فرسا ... نگو نمی ارزید ... که بی شک می ارزید این درسها به آموختنش هرچند گاه با نوازش و گاه شلاق  ... می ارزید به این که آنقدر قوی کند مرا که دلم دیگر به زلزله آههای مدام نلرزد و نلرزد و ... حالا که همان زلزله ها هم آرام گرفته اند ... همان آهها هم آهسته و بی خداحافظی دور شدند و ...  

 

می بینی نازنین؟ کورکورانه نیست عشق من! ... اشتباه ن ی س ت ... 

 

و همین خیالم را سخت آسوده می کند  

 

که به بیراه نخواهد برد مرا ... 

 

که به فاجعه ... به مصیبت ... به خاک سیاه اندوه و حسرت و هرآنچه ناگوار است، نخواهد کشاند مرا .... 

 

تقدیر بود ... آری! ... تا به حضور عاشق نواز و یگانه اش بیشتر و بیشتر ایمان بیاورم در این عشق ... 

 

با رویش تو 

 

که عزیزترین گل آفتابگردان دنیایی ... 

 

که این راز را فقط " او " می داند  

 

و  

 

من می دانم و ...  

 

 

همین بس!  

 

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم 


یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
 

 

خیلی خلاصه عرض کنم: دوست دارمت... 


(دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم)
 

 

از کتف آشیانه‌ای خود برای تو 


باید که چند جفت کبوتر بیاورم
 

 

از هم فرو مپاش، برای بنای تو 


باید بلور و چینی و مرمر بیاورم
 

 

وقتش رسیده این غزل نیمه‌سوز را
 

از کوره‌های خود‌خوری‌ام در بیاورم 

 

 

" سید مهدی موسوی "

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

امروز دارم شبیه تو می خندم ... ناخودآگاه ... شبیه لبخندهای تو می شود تکخندهای من ... 

 

امروز چقدر شبیه تو می خندم ... چقدر شبیه تو خندیدم ... 

 

این 

 

فریب آیینه ها نیست عزیزترین عزیزدل دنیا! باور کن! 

 

من 

 

امروز 

 

بی هیچ نیاز به آب و آینه ... بی هیچ انعکاس فریبنده ای از حقیقت مجازی آیینه ها ... 

 

می دانم 

 

طرح لبخندهای من 

 

از تو 

 

الگو گرفته است ... 

 

از تو سرایت کرده است ... 

 

اصلا دلم می خواهد همیشه شبیه تو ... درست مثل آیینه ای سرشار از تکرار تو ...  

 

اگر قول بدهی نخندی ... یا نه اگر قول بدهی بخندی و بخندی و بخندی ... من ... من مرغ مقلد تو ... باشم ... می شود اجازه بدهی؟ ... 

 

چقدر رویایی ... 

 

چقدر خوب! 

 

امروز 

 

من 

 

شبیه تو 

 

می خندم ...  

 

           

                              مثل باران چشمهایت دیدنی ست 

                              شهر خاموش نگاهت دیدنی ست 

 

                                  زندگانی معنی لبخند توست 

                             خنده هایت بی نهایت دیدنی ست ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...   

 

 من یک مسافر ...  

 

 

 

من یک مسافرم ... 

 

مسافری از دیار آفتاب ... 

 

با کوله باری از جنس عشق و باران ... 

 

سرشار از وجد و شعف بازی با لکه های نور و باز تاب آینه ...  

 

به یاد یادواره های خوب کودکی ... و حتی ماقبل تر از آن ... به روزگار عدم ... روزگار ذره ای، شعاعی، پرتوی، موجی از نور بودن و در برابر آیینه ای بی بدیل چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن و ... سرگیجه نگرفتن ...  

 

اصلا آن روزها انگار هیچ چرخش و گردشی سرگیجه ای با خود نداشت ... من بودم و آینه ... یک آینه جادو ... آینه ای مهربان ...  

 

خوب یادم هست پا از سرزمین آبی آن سوی آیینه که بر سیاره خاکی نهادم، کوله باری بر دوشم بود ... همین! ... کوله باری از جنس عشق و باران ... 

 

کوله باری برای تمام سفر ... تمام ره توشه سفر ... 

 

من یک مسافرم ... 

 

مسافری از دیار آفتاب ... 

 

مسافری که تنها بود و

نبود ... 

 

با خورشیدی در چشم و 

 

کوله باری از جنس عشق و باران ... 

 

مسافری بی خبر از تقدیر جاده و  

 

آفتابگردانی 

 

 که در خم یک پیچ ... اسرارآمیزترین پیچ ... 

 

روییده بود ... 

 

مسافری بی خبر از تقدیر ... با کوله باری از جنس عشق و باران ... و خورشیدی فروزان در چشم ...

 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

 

همیشه هم سکوت دلیل بر غرور نیست ... 

 

همیشه هم سکوت دلیل بر بی تفاوتی نیست عزیزدل ... 

 

میدانم ... 

 

میدانی ... 

 

به روی خودمان نمی آوریم ... 

 

به روی خودمان نمی آوریم 

 

که این راز بماند بین خودمان و خدایمان ... 

 

میدانم ... 

 

میدانی ... 

 

که ننوشتن ... 

 

نگفتن ...  

 

دلیل بر 

 

بی حس شدن ... بی اعتنا شدن نیست ... 

 

تنها خداست که می داند چه ناگفته های سهمگینی پای دیوار سکوت مدفون است! ... گنجی که نه به فراموشی می رود و نه به خاموشی ... نه! نمی رود ...  

 

سکوتمان را ارج می نهم عزیزترین آفتابگردان دنیا! 

 

سکوتمان قیمتی ست ... 

 

می دانم ... 

 

می دانی ... 

 

همیشه هم سکوت به معنای رایج ... ن ی س ت ............

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

دلت را که به خدا تکیه دهی 

 

دیگر 

 

از هیچ طوفانی کاری ساخته نیست ... 

 

باور کن عزیزترین آفتابگردان دنیا! 

 

باور کن نازنین! 

 

 

روزی که 

 

ابراهیم 

 

امتحان اسماعیل شد و 

 

اسماعیل 

 

امتحان ابراهیم ... 

 

همان روز که فقط تسلیم شدن می طلبید ... 

 

روزی که فقط 

 

تکیه گاهی به استحکام دستهای خداوند می توانست سهمگین ترین طوفان ها را ساده رد کند ... 

 

روزی که بوی حادثه با خود به همراه داشت ... 

 

... ابراهیم 

 

دلش را به خدا گره زد 

 

و 

 

خدا مهربانی اش را به دستهای بی رعشه ی ابراهیم ...  

 

و ابراهیم تیغ را بر  ساقه سبز تنها جوانه ی عمرش نهاد ... 

 

دل تمام فرشته ها لرزید ... 

 

و 

 

من  

 

شک ندارم 

 

که آن لحظه  

 

خداوند هم گریست ... 

 

و 

 

جان عزیزترین آفتابگردان دنیای ابراهیم را پاداش استواری ایمان و تسلیم بی چون و چرایش نمود ... 

 

طنین کف و هلهله و شادمانی، آبی ملکوت را پر کرد ... 

 

و ابراهیم شد تنها دوست خدا ... 

 

 

پ.ن: دلم می خواهد ... سطری ... حاشیه نوشتی باشم بر صفحه ای از کتاب "ابراهیم" ......

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمام دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

دیگر نمی شمارم 

 

 

روزهای نبودنت را می گویم ... 

 

 

نه! دیگر نمی شمارم روزهای نبودنت را ... 

 

 

شماره اش را 

 

 

طولش را 

 

 

دلتنگی اش را  

 

 

سختی اش را 

 

 

رنجش را 

 

 

دردش را 

 

 

سپرده ام به دستان آبی مهر 

 

 

سپرده ام به آسمان 

 

 

سپرده ام به او که مدتهاست نمی بینمت و می بیندت و ...  

 

 

به خودش سپرده امت ... همیشه! 

 

 

 

 

خدایا   

 

ببین دستهای خالی من رو به تو ... رو به بالاست ...

 

 

تسلیم 

 

 

تسلیم ... 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمام دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

  

 

 

چه می شود کرد؟ 

 

روزگار ما هم با دلتنگی رقم خورده نازنین!

 

 

" روزگار غریبی ست، نازنین! " 

 

شاید باور نکنی اما ...  

 

من 

 

مدتهاست که با تو زندگی می کنم ... 

 

با تو 

 

زیر یک سقف ... زیر همین سقف ...  

 

ما مدتهاست همخانه ایم ...  

 

  • " مدتهاست که بدون تو جایی نمی روم ... تو را با خودم به همه جا می برم ... تو را با خودم به ساده ترین مخفیگاههای ممکن می برم ... مثل یک نامه عاشقانه در روز روشن " ...   

 

من 

 

مدتهاست  

 

که به تنهایی 

 

با تو 

 

زندگی می کنم ...  

 

من به تنهایی با تو ............ 

 

با تو راه می روم ... با تو قدم می زنم ... حرف می زنم ... سکوت می کنم ... زیر نور مهتاب پشت بام، با تو ... به دوردستها خیره می شوم ... سر بر شانه ات ...... 

 

فقط 

 

نمی دانم پس ... راز این آههای بی پایان چیست؟! ... 

 

راز این اندوهی که خیمه برافراشته و هیچ قصد کوچ ندارد ... 

 

آخر من که مدتهاست تو را دارم ... بیش از هرکسی ... بیش از همه آنها که گمان می کنند تو را .......... 

 

... 

 

این روزها 

 

حتی بدون اشک هم سُر می خورد دلم ... 

 

چه می شود کرد؟ تقدیر ما هم به سرانگشت باران پیچیده، نازنین! ... 

 

اصلا آن آفتاب را که چشم به دنبال آفتابگردانش، سرتاسر گیتی می ساید و ... سرگردان می ماند ... چه به تابیدن؟ هان؟! ... 

 

می بینی؟ دلخوشی آفتاب را که بگیرند، حال و روز آسمان می شود چیزی شبیه حال و روز من ... می رود و روی تمام درخشش رنگهای زنده زرد و آبی و نیلی اش،‌ بذر غبار می پراکند و ... آجر به آجر و وجب به وجب ابر سیاه می چیند و ... با تمام زمین قهر می کند ... و ...  

 

آن وقت ... دیگر نه بارانی هست و نه آفتابی ...  

 

دلگیر و بغض در گلو ... با آههایی که در عصیانگری، سر به طوفان می زند ... 

 

  • پ.ن: فراتر از بودن . کریستین بوبن

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

 

این روزها 

 

خیلی ناگهانی 

 

همه به " درک شدن " نیاز پیدا کرده اند ... همین روزها ... که اتفاقا زنجیر دلتنگی بیشتر از همیشه به پر و پای دل پیچیده ... همین روزها که اندوه بیش از همیشه جلوه گری می کند ...  

 

همین روزها که بیشتر از همیشه از " تو " خبری ... ن  ی  س  ت ... 

 

درست همین روزها ... همه مشتری پر و پا قرص " درک " و " باور " شده اند ... همه توقع فهمیده شدن دارند ... درک می خواهند ... 

 

و هیچ کس نمانده تا به قدر پر پروانه ای از بار این دل ... 

 

کسی که کوله بارش به قدر پر پروانه ای جای خالی برای بار این دل ... 

 

به قدر کمی همدردی ... هموزن دانه خردلی همدلی ... 

 

آی! مرد دوره گرد! بگو کوله بار خالی کجا می فروشند؟! ... 

 

این روزها ... 

 

همه دنیا  

 

خالی ست ... 

 

همه دنیا ... به جز کوله بارها ... که سنگینند و سخت لبریز ... 

 

این روزها ... 

 

حتی چشم هم حال و حوصله دل را ندارد ... اشک هم حال و حوصله بغض را ... 

 

این روزها ... 

 

سنگین می گذرد ... سنگین به شب می رسد ... سنگین ......... 

 

حتی هوا هم سنگین شده این روزها ... حتی خورشید هم سنگین می تابد ... نسیم هم سنگین می وزد ... سنگین ... با طعم تلخ افسردگی ... با رنگ ملالت و کسالت و بیماری ... 

 

این روزها نه تنها من ... نه تنها این رهگذرها ... که حتی شب و روز و هوا و آفتاب هم به " درک شدن " نیاز پیدا کرده اند انگار ...  

 

و بازار " درک کردن " همچنان حسابی کساد ........... 

 

و آدمها اگر کمی مهربانتر باشند، می آیند و کنار زنبیل لبالب درددلهایت می نشینند و ... یکی را که از همه سبک تر است ... که از همه کوچک تر است ... کم حجم تر و کم وزن تر و کم قیمت تر است و ... خیال می کنند آسان تر است ... برمی دارند ... 

 

 و با نگاهی سرد و خالی از مفهوم، خیره اش می شوند و ...  

 

کم می آورند و ... 

 

رد می شوند و ... 

 

هی ی ی ی ی ی ی ی !!!!!!!! ......... 

 

...  

 

و تو می مانی و اندوهی مضاعف  

 

برای چشمهای خالی و غباراندود دیگران ... 

 

برای چشمهای لبریز و باران زده خودت ... 

 

برای " درکی " که این میان راهی " دَرَک " می شود ... 

 

این روزها ........... 

 

ادامه مطلب ...