آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

 

With Love in Your Hearts and Joy in Every Step 

  

Always remember GOD is the vine and you are the branches. GOD is the source of all. You can do all things through GOD but without him you are as nothing. With GOD you are all things, and can do all things. Never separate yourselves from him in thought, word or deed. Seek that complete oneness with him and abide in it forever and ever. By the way you live and move and have your being in GOD, shall you be known and accepted. Of yourself you are nothing. Abide in GOD and HE in you, and know that great shall be the works that you shall do in My Name. Miracle upon miracle shall come about. In absolute faith and confidence you shall do HIS work, fearlessly you will do all HE asks you to do, knowing that GOD have a reason for asking you to do whatever it may be, so HIS perfect plan may come about. With Love in your hearts and joy in every step you take you will behold wonder upon wonder come about, and you will see with your own eyes the seemingly impossible become possible and will glorify HIM and see HIS hand in everything.

You Will See the Seemingly Impossible Become Possible...

16 November 2012

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

 

 

 

بخند روشنای نگاه من! 

 

بخند تا دنیا بفهمد غرور یعنی چه ... بخند تا آفتاب بفهمد نور یعنی چه ... بخند تا دریا بفهمد شور یعنی چه ... بخند تا شعر بفهمد شعور یعنی چه ... بخند تا روزگار بفهمد سُرور یعنی چه ... سُرور ...... 

 

بخند تا هرچه غزل در دنیاست شعر دوباره شود ... بخند تا شاعرها تمام غزلپاره هاشان را بشکافند و تمام لغتنامه ها را پی واژه های شاعرانه زیر و رو کنند ... بخند تا شاعرها به تمام اشعارشان شک کنند ... 

 

بخند تا رنگ از رخ تمام پروانه ها بپرد ... 

 

 بخند تا رنگ بپاشد به روی هرچه خاک و خاکستر و خاکستری ست ... 

 

بخند تا تمام چلچله های دنیا هوای پرواز به سرشان بزند ...  

 

بخند تا تمام دنیا ایمان بیاورد به حس سیری ناپذیر غرور من کنار قدم زدن شانه به شانه جادویی ترین خنده های روی زمین ...  

 

بخند تا دنیا اعتراف کند به این که من حق دارم ... خیلی حق دارم افتخار کنم و ببالم به تمام ترفندهای هدفمند عاشقانه ای که اجرا می کنم برای شروع خنده های خوب تو ... 

 

بخند تا دل من نشکند ... 

 

بخند ... دل من که این همه صبوری را بی گلایه تاب می آورد و خم به ابرو نیاورده، به لحظه ی "خالی از لبخند تو" که برسد به سادگی ترک برمی دارد و هزار تکه می شود ... 

 

بخند تا بغض آب شود ... تا من آب شوم ... بخند تا هرچه ستاره است آب شود ...  

 

بخند ... به کودکانگی بی پیرایه نقشه هایی که از رسوا شدنشان پیش چشمان پرخنده تو هراسی ندارم ... بخند!  

 

بخند به ساده دلی معصومانه شانه بالا انداختنم، وقتی نقشه های عاشقانه ای که روزها و هفته ها طرح ریزی اش طول کشیده سرآخر قرار است در ناگهان رویایی تک خنده های تو به آسودگی خیال برسند ... بخند! 

 

بخند تا سهم ره توشه دلخوشی های روزها و هفته ها و ماه های سخت آینده را یکجا به دست دلم داده باشی ... بخند تا بی توشه سفر نماند دلم ... 

 

بخند تا کوله بارم پر شود از عطر یاس و بهارنارنج و سیب و کاج های باران خورده ... 

 

بخند تا تمام صدف های ساحل شرم زده زیر بال موج ها پنهان شوند ...  

 

بخند تا تمام موج ها نفس را در سینه، حبس سکوت کنند ... 

 

بخند تا رنگین کمان در انحصار دست باران نماند ... 

 

بخند تا رنگین کمان به دلخواه ما نقش ببندد نه به تصمیم آسمان ... 

 

بخند تا رودها همه  

 

راه دریا را گم کنند و دیوانه وار سر به بیابان گذارند ...  

 

و 

 

تو 

 

شگفت زده ی آثار و نتایج خنده هات  

 

باز بخندی و بخندی از ته دل ... 

 

بخند عزیزترین عزیزدل دنیا! 

 

بخند ... 

 

شاید ندانی اما لبخند تو برای یک نفر در دنیا سرراست ترین نشانی خانه خداست ... لبخند تو معجزه است نازنین! 

 

بخند 

 

که خنده ات تداوم نبض خورشید است ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

  

 

سالگرد دوم ...

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...   

 

 

 

 

 

 

گاه همه چیز 

 

همه اتفاقات دنیا 

 

دست به دست هم می دهند تا تداعی گر "تو" شوند پیش چشم های پریشان و همیشه منتظر من ... 

 

باور کن من هم نمی دانم چه رازی در کار است که حتی لحظه ها را هم به تکاپو وامی دارد ...  

 

که حتی ثانیه های تب آلود و بیمارگون ساعت قدیمی دیواری هم به شوق پردازش تندیسی نامریی – آن سان شفاف که تنها نگاه من توان دیدنش را داشته باشد نه هیچ نامحرمی – با یاد و یادگاری ساختن از "وجود تو" سرگرم می شوند ... 

 

آی عزیزی که حتی در نبودنت هم 

 

رگه های زرینِ "بودن"ت 

 

خوش می درخشند! 

 

آی عزیزترین عزیزدل دنیای خورشید! 

 

ببین و باور کن که چقدر عزیزی برای تمام دنیا ... 

 

که این روزها باران هم شرم می کند از فروریختن در جام عطش سوز زمین ... 

 

این روزها ابرها هم خودشان را به آن راه زده اند و آفتابی نمی شوند ... 

 

که این روزها آسمان هم منتظر یک حادثه است برای بساط جشن باران ...  

 

که این روزها نه تنها من 

 

که تمام جهان منتظرند ... منتظر ... تا تو از راه نگاه من ... برسی ... 

 

این روزها نه تنها من 

 

که تمام جهان منتظر یک صاعقه است ... صاعقه ای پر از رنگ و نور ... صاعقه ای از جنس مهر و آبان و باران ... صاعقه ای از جنس خوب "دیدار" ... 

 

این روزها گمان نکن که قلبی به خاطرت نطپیده باشد ... نه! 

 

ببین! 

 

نبض یک آسمان در دستان توست ... 

 

ببین چطور نفس در سینه پاییز حبس شده ... 

 

ببین که شریان باران مسدود مانده است ... 

 

ببین نبودنت چه می کند با دل نازک فصل سوم ... 

 

ببین و قدم بگذار به پرشورترین لحظه پاییز ... نفس خشک برگهای زرد برای لحظه دیدار من و توست که اینچنین به شماره افتاده ... 

 

قدم بگذار به متن حادثه ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

 

 

خوابهایم دیگر به خاطرم نمی مانند ... باورت می شود؟ 

 

می آیند و می روند ... 

 

می روند و انگار هرگز نبوده اند ... 

 

دیدی خوابهایم را هم گم کردم؟ ... دیدی؟! 

 

خوابهایم هم مثل تو ... گم شدند ... 

 

راستی پیش تو نیامده اند؟ 

 

 آن طرفها ندیده ای یکی از خوابهای گمشده حرف زده باشد؟ حیف که هیچ کس برای یک خواب گمشده در روزنامه های صبح تیتر نمی زند ... اصلا برای کسی مهم نیست که خوابی گم شود ... مردم گرفتار مهم تر از اینند!! ... مثلا انگشتر گمشده یا انسان گمشده یا ... اما اگر کسی خودش را گم کرده باشد هرگز آنقدر کمبود خودش را کنار خودش حس نمی کند که نیازی به آگهی دادن به روزنامه ها و گرفتن جای تیترهای مهم تر باشد، مگر نه؟ ... 

 

آه! دور افتادم باز ... 

 

 خوب فکر کن ... این روزها ندیده ای پرده ها کمی متفاوت تر تکان خورده باشند؟ یا کمی بیشتر؟ بیشتر و متفاوت تر از تمام غروب هایی که همبازی دست نسیم می شدند ...  

 

احتمالا یادت نمی آید که یک لحظه 

 

خیلی بیهوا و ناگهانی حس کرده باشی کسی از پشت سر صدایت زده باشد؟

یا کسی از کنارت گذشته که از قلم نگاهت افتاده باشد؟ 

 

ندیده ای گنجشک های باغ، خیلی بیشتر از روزهای قبل گردهمایی داشته باشند؟ بیشتر ... هیجان زده تر ... و طولانی تر ... 

 

و بعد خیلی بی مقدمه همگی پربکشند انگار کسی به باغ قدم گذاشته باشد ...  

 

...

شاید باور نکنی اما ...  

 

من مدتهاست در گیر و دار همین احساس ها روزگار می گذرانم ...  

(دیوانه که نشده ام، نه؟!!!!) 

 

مدتهاست مثل روباه شازده کوچولو گوش به زنگ آن آشناترین صدای پا در تاریک ترین کنج غار سکوت و تنهایی، منتظر نشسته ام ... منتظر همان تنها صدای آشنای پا که اهلی کرده این دل وحشی وحشی همیشه گریزپا را ...  

 

اما طنین صدای تمام گامها ... سخت غریبه است نازنین!

 

و آن خوابهای خوب همیشه سخاوتمند حالا ...  

 

نمی دانم کجا  

 

در کدام مسیر رو به طلوع یا غروب 

 

کدام کوچه باغ پاییزی 

 

گم شدند ...  

 

آه! 

 

آه!

باور کن این خیلی ظالمانه است ...  

 

این که حتی خوابها هم آدم را مهجور و محروم کنند ... خیلی ظالمانه است ... خیلی ...  

 

مثل این که از هوای تازه، نور و آفتاب، شادی ... محروم شده باشی ... 

 

نمی میری اما ... کمرنگ می شوی ... خموده و پژمرده می شوی ... خسته می شوی ... 

 

این روزها نمی دانم چرا ... ولی کم کم انگار دارم گم می کنم " مهمّاتم " را ... آخرین باقیمانده دارایی هایم را ...  

 

من  

 

این روزها شاید ... 

 

خودم گم شده باشم در ستونی از مه و غبار ... 

 

این روزها دلم برای خودم 

 

برای خوابهایم 

 

برای تنها گام های خوب آشنا ... 

 

من دلم برای " تو " تنگ می شود عزیزترین آفتابگردان دنیا! ... تنگ می شود ... تنگ تنگ تنگ ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

برای پروردگار مهرپرورم ...  

 

 

  

 

 

 

امروز گیج گیجم ...  

 

دلم می خواهد حرفی بزند ... نمی تواند ...  

 

دلم می خواهد حرفی بزند ... می تواند اما ... من زبانش را ... لهجه اش را ... گویشش را درک نمی کنم ...  

 

دلک بیچاره من! 

 

به در و دیوار بی پنجره سینه می کوبد و پرپر می زند مدام ... مثل ماهیهای معصوم تنگ که پریشان از اسارت عایق هرچه صدای آب و شیشه اند ... تبانی بیرحمانه آب و تنگ ...   

 

سیم ارتباط پیام من و دلم گم شده ...  

 

یک کلمه: آشفته ام! 

 

یگانه خوب من! کلید هرچه معما! 

 

کمک می کنی این پاره پیوندهای من و دل دوباره ترمیم شود؟ ... مرمت؟ ... کمی تعمیر ... کمی ...  

 

خدایا! برای رهایی از این درون آشفتگی چشم امیدم به دستان همیشه در حال نوسازی و بازسازی توست ...  

 

نجاتم می دهی؟ 

 

لابلای این کوه آوارهای کهنسال پی یک رشته ارتباطی ... سوزنی در انبار کاه ...  

 

به چشمها و گوشها و این ذهن در به در امیدی نمی رود اگر تو چراغ این مسیر نشوی ... 

 

کمکی کن ببینم چه می خواهد بگوید این دل دیوانه؟ ... دلی که از حجم آرامشش، عقل ظاهربین سکندری می خورد ... دلی که بارها و بارها عقل را مجاب کرده به ظرافت منطق نامریی اش و باز ... سر هر پیچ جاده دست به دامان تردید می شود این عقل لجوج ... 

 

خداوندا! 

 

آشتی عقل و دل با تو ... 

 

یافتن آن سیم ظریف حیاتی با تو ... 

 

اثبات حقانیت آرامش دل پیش چشم های خیره سر عقل ... با تو ...  

 

خداوندا! 

 

عقلم " نتیجه " می خواهد، می دانی؟ 

 

نتیجه ملموس واقعیت زده اش را بده برود دیگر ... بده برود و دست از سر این دل بینوا بردارد ... 

 

برود و من را با تو تنها بگذار کنج خلوتخانه تنهاییهایم ...  

 

برود و خیالش راحت شود به همان که دل " نادیده " آسوده اش گشته و ایمان آورده است ...  

 

می دانی که  

 

وقتی دلتنگ می شوم ... دیگر تمام وسعت دلم هم جوابگوی پرتوقعیهای این عقل بی انصاف نیست ...  

 

دلتنگ که می شوم 

 

سخت آسیب پذیرم ... سخت ... به کمترین نسیم گذار هم ...  

 

چه رسد به این تندبادهای توفنده این عقل بیرحم که می تازد و می تازد و ... نفس نمی گذارد برای این دل بی پناه! 

 

یگانه من! 

 

سپرم نمی شوی؟ چترم؟ حفاظم نمی شوی؟ 

 

می بینی که 

 

دست از آشوبگری برنمی دارد تا ... 

 

خودت دست به کار نشوی و  

 

سجده گزار مهربانی ات نکنی 

  

 این عقل ظاهرطلب را ... این عقل کم حوصله بهانه گیر را ...   

 

  

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی 

عشق داند که درین دایره سرگردانند ...

 

پ . ن: خیلی دلگیرم ... خیلی ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

 

 

وقتی حرف نمی زنی 

 

دلگیر می شوم از تمام دنیا 

 

کاسه صبرم لبریز می شود ... سرریز می کند ... می شکند ... و دلگیر می شوم از این همه صبوری بی پاسخ ... خسته می شوم ... پاهایم ورم می کند از این راه طولانی ... زبانم خشک می شود از این سکوت عطشناک ... 

 

دلگیر می شوم از این قول های هزار باره هزار پاره که به خودم می دهم و ... 

 

 باز به سادگی
 

زیرپا می گذارم  

 

وقتی دلم برایت تنگ می شود ....... 

 

پیش خودم دیگر اعتبار ندارد قول های مردانه ام وقتی  

 

به شوق تو 

 

تمامشان را زیر گامهایم می شکنم و ... 

 

همیشه  

 

پشیمانی بیفایده ست ...  

 

مضحک است نه؟  

 

کسی که حرفش پیش خودش هم 

 

معتبر نیست ... 

 

حرف نمی زنی و می رنجم ... از تمام دنیا ... از خودم ... از تو ...  

 

حرف نمی زنی و حلقه ای کبود پای چشمهایم جا خوش می کند ... کبودتر از این ابرهای ستمگر که هر روز به وسعت تمام  آسمان دست افشانی می کنند ...  

 

حرف نمی زنی و حلقه ای کبود پای چشمهایم جا خوش می کند ... بی آن که اشکی ریخته باشم ... بی آن که بغض کرده باشم ... بی آن که ...  

 

حرف نمی زنی و دامن می زنی به پریشانی ام ...  

 

حرف نمی زنی و دست و دلم به هیچ کاری نمی رود ... 

 

حرف نمی زنی و آشوب می شود دلم ... آشوب ... 

 

حرف نزدنت را 

 

خودت بگو 

 

به پای کدام بهانه بنویسم این بار؟ ... حتما دلیل مردانه ای داری ... حتما ...  

 

فقط خدا کند  

 

هرچه هست  

 

رنگ خاکستری مخلوطش نشده باشد ... 

 

می دانی که 

 

این رنگ خاکستری 

 

تنها رنگ کدورت بخش در همه نقاشی هاست ... همه نقاشی ها ...