آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



قسم به ساحت غزل دقیقه ای هزار بار دلم برای بودنت عجیب تنگ می شود ...


به اشکهایم نگاه نکن ...


یاد گرفته ام که دوست داشتن تو به تمامی خنده های دنیا می ارزد ...


به دل دل زدنهای چشم هایم نگاه نکن ...

یاد گرفته ام که دوست داشتن تو ، زخمی ست که انعکاس دردش نه در بی تابی صدایم که تنها در عمیق ترین لایه های سکوت نگاهم، خوانا می شود ...


به لرزش شانه های ناتوانم نگاه نکن ...

یاد گرفته ام که دوست داشتن تو کوله باری ست - هرچند سنگین - اما به تمام سبک باری های دنیا می ارزد ...


به این دلنوشته های خراش خورده نگاه نکن ...

یاد گرفته ام که دوست داشتن تو به تمام تسکین ها، به تمام درمان ها، به تمام مرهم های دنیا می ارزد ...


من یاد گرفته ام که دوست داشتن تو به صبوری اش می ارزد ... به خم شدن زیر این احساس پروبال شکسته می ارزد ... به ایستادن روی همین پاهای لرزان دلم می ارزد ... 

 

من یاد گرفته ام که دوست داشتن تو به خدا به تمام دلتنگی اش می ارزد ........





به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد


دفتر قلب مرا واکن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد


گرچه من تجربه ای از نرسیدنهایم

کوشش رود به دریا شدنش می ارزد


کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد


با دو دست تو فرو ریختن دم به دمم

به همان لحظه برپا شدنش می ارزد


دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد

نگهش دار به موسی شدنش می ارزد


سالها گرچه که در پیله بمانَد غزلم

صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد ....



لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...   

 

 

این مهربانی ات تاوان بدی داشت ... تاوانی به شماره تمام شبهایی که بارانی ات شده ام و تمام روزهایی که کوچه کوچه و خیابان خیابان را، نگاهم پی تو جستجو می کند ... نگاهم تو را پرس و جو می کند ... و هربار بی پاسخ تر، هربار پرسوال تر، از روی چهره عابران بر کف پیاده رو می لغزد ... نگاهم تو را از همه پرس و جو می کند ... تو را از همه توقع دارد ... تو را از همه می خواهد ....... از همه .....................

 

تمام شهر را هر روز و هر روز گشته ام ... هر روز ... از همان روز که نیستی ... 

گشتم و نبودی ... گشتم و نیستی ... گشتم و پیدایت نشد ... پیدایت نکردم ...  

 

گفته بودی که هستی ... که باز می بینمت اما ... پس کو؟! ... کجایی؟...

 

کجا بروم که بارها و بارها تو باشی؟ کجا بروم که بارها و بارها به تو بربخورم و هربار غافلگیر چشمانت شوم؟ کجا بروم که بارها و بارها از تو بشنوم؟ ... از تو بگویم ... از تو بپرسم ... نه! نپرسم ..... فقط ببینمت ... بارها و بارها ......... 

 

آه! به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم .......... 

 

دلتنگی درد تازه ای نیست ... بهانه تازه ای هم نیست ... بار سنگین روزها و ماههاست ... حتی روزگاری که بودی هم رفیق روزگارم بود ...... 

 

آه عزیزدلم! عزیزدلم! دلم تا چشم خیس این آسمان گرفته ... دلم تا نبض رگبار ابرها گرفته ... دلم تا خدا گرفته ... آه! دلم تا تو گرفته عزیزترین عزیزدل دنیا! ... 

 

دلم را نمی بینی ... دلم آتش است ... اشک است ... بغض است ...  

دلم گرفته ... دلم به اندازه این غروب آتشبار اشکبار بغضبار گرفته ........ 

 

دلم الگوی خنده هایش را گم کرد روزی که رفتی ... الگوی مهربانی را گم کرد روزی که رفتی ... الگوی شعرهایش، نقاشیهایش را گم کرد روزی که رفتی ... 

 

دلم الگوی آرزوهایش را گم کرد روزی که رفتی .... 

 

می بینی؟ مهربانی ات تاوان بدی داشت نازنین! ........ 

  

 

 

 

 

 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


من خودم را گم کرده ام انگار ...


دیگر خودم را نمیشناسم ... دلم را نمی شناسم ... روحم را نمی شناسم ... من این "من غریبه غریب" را نمی شناسم ... این کسی را که بی هدف زیر باران خیابانها را به دنبال گمشده ای می گردد، نمی شناسم ...


 من این غریبه ای را که به جای من دارد نفس می کشد، راه می رود، لباس می پوشد، هویت پیدا می کند، با صدای من حرف می زند، با دستهای من می نویسد، به جای من زندگی می کند را نمی شناسم ...


من این غریبه توی آینه با این لبخندهای زشت مصنوعی را نمی شناسم ... من ... من تا به حال ندیده بودم لبخندی را که با اخم گره خورده باشد، اما حالا در چهره بخارآلود این غریبه جدی و عبوس و ناآرام هیچ حس آشنایی نیست .... هیچ حس خوب و روشنی نیست ... هیچ حسی از آشتی نیست ......


راستش! من از این غریبه می ترسم ... از این غریبه که "من" را دزدیده می ترسم ... از این سرد شدن، دلسرد شدن، خونسرد شدن می ترسم ..... من ... ازاین انجماد، این انفعال، این انقطاع از خودِ خوبِ گذشته ام، می ترسم ... 


می ترسم از عادت به این وضع ... به این سرما ... به این بی علاقگی ... 


من از نبودن تو می ترسم ... از این، ندیدن تو می ترسم .... 


 از شروع نفسهای حضرت آدم تا پایان نفسهای آخرین آدم دوستت دارم  . 




ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


کودکانه یعنی .....

دلم کودکی بود که در پی تو می دوید و گیسوان پریشانش را به دست باد می داد ... دلم کودک بود که با خنده های تو آنچنان ذوق می کرد که تا آخر دنیا را می توانست پرواز کند ... می توانست بدود و بدود ... با همان کفشهای پاشنه بلندی که در معمولی ترین لحظات، تنها ثمرش تاول های دردناک روی پنجه بود ... اما فقط به شوق خنده تو ... فقط به شوق خنده های تو .......

 

دلم کودکی بود سرزنده و شاد که یک روز به سرزندگی آشکار نگاه تو خیره شد، رام شد و بیهوا دل بست ... بیهوا و کودکانه ....

 

کودکانه که می گویم یعنی صادقانه ... کودکانه یعنی معصومانه ... کودکانه یعنی با تمام روح زندگی طلبیدن بی اعتنا به تمام دنیا ... کودکانه یعنی صاف و ساده .......

 

دلم کودک بود که به موج در موج پریشان موهای تو انگشت بر دهان ماند ....انگشت بر دهان ماند وقتی به اشتراک ظریف رازی کوچک در کتابهای درسی و امواج خیال انگیز موهای تو پی برد: دریای سیاه کتابهای جغرافی،‌سیاه سیاه نیست ..... سیاه و سپید است .... و چقدر نزدیک تر از آن که معلم جغرافیا گفته بود  .................

 

دلم کودکی بود که عاشق تقلید و تکرار تو در آیینه خلوتش شد ..... و بعد آن عاشق هرچه که یادآور تو میشد .... دلم کودک بود وقتی عاشق تو شد .... کودکی که بعد از آن دیگر کودکانه گی هایش را به آب سپرد و بزرگ شد .....

 

دلم کودک بود ... کودکی که برای گفتن ساده ترین جملات به تو هزاران بار تمرین می کرد ... کودکی که بی استعداد نبود اما نمیدانم چرا با هزار بار تمرین، باز هم همین که چشمش به تو می افتاد تمام حروف الفبا را از یاد می برد  ..........

 

 




ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



عزیزترین آفتابگردان دنیا!


از وقتی نیستی دیگر حساب هیچ چیز را ندارم جز روزهای بی تو بودن را .... دیگر حوصله هیچ چیز را ندارم جز خاطرات کوتاه و شیرین "تو را دیدن" را .... 


دیگر حوصله ندارم با کسی حرفی بزنم که چیزی غیر از همین حرفهای تکراری روزمره باشد که به یادمان می آورد هنوز زنده ایم ... هنوز نفس می کشیم .... حوصله حرفهای غیرتکراری تلنبار شده کنج دلم را هم ندارم ....


حوصله هیچ گوش شنوا یا ناشنوا، هیچ دل همدل یا منجمدی را هم ندارم ... 


آنقدر بی حوصله این روزهای بی تو بودن را تمام می کنم که بی حوصلگی و کسالتم به درخت گردوی باغچه هم سرایت کرده ... تو ندیدی اش ... اما این روزها او هم دیگر حوصله منتظر ماندن برای از آب و گل درآمدن جگرگوشه هایش را ندارد ..... و هر روز خاک باغچه میزبان گردوهای نارس سبز تازه تری ست ......


هیچ کس ... نه من که انگار هیچ کس این روزها دل هیچ کاری را ندارد ......


مهم هم نیست ........


چشمهایم را انگار پرده دوخته اند این روزهای نبودنت ... این روزها ... این روزها چقدر به شب شبیه ترند تا روز ..... نه ... انگار چشمهای مرا پرده دوخته اند ..... پرده ای بی ستاره ... 


چقدر همه جا را سایه پوش کرده اند این روزها ... مگر چه خبر است؟ ... خبر؟ ... چه خبری از این بیشتر که تو رفته ای ... از این بدتر که تو رفته ای ........


همه چیز را سایه ای پوشانده ... هوا را ... آسمان را ... پرنده ها را ... خورشید را ... آه خورشید را هم ...........


این روزها آینه با آههای مداوم تازه می شود ....... این روزها چقدر روی این آینه مه گرفته است ... 


ا  ی  ن  ر  و  ز  ه  ا  ... انگار قرار نیست تمام شود ... 


نه از وقتی که نیستی چیزی هم عوض نمی شود ..... کو رنگ تازه ؟ ... نه صبح به پای شب می رسد و نه آفتاب به مهتاب ...... همه چیز صامت ... ساکن ... بی حوصله .... همه چیز ... مثل من ... مثل همین حال تنگ حوصله من .... مثل همین آههای کلافه ... مثل همین روزهای کلافه ... مثل همین کلاف کلافه سردرگم ....... 


این روزها تنها زمانی گذر زمان را حس می کنم که آونگ ساعت " نوشتنم " ناقوس شود ... گرچه ساعتش منظم کار نمی کند ... گرچه ساعتش با بی تابی های دلم تنظیم می شود هر روز ... هر روز که نیستی ...... هر روز ......


 

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


بیقرار شده ام ...

 

باز بیقرار شده ام ... قرار نبود ... میدانم قرار نبود بیقرار شوم اما ... چه کنم؟ باز خواب تو را دیدم و بیقرار شده ام ... قرار نبود حتی خوابت را ببینم اما خواب که دیگر دست خود آدم نیست، عزیزترین عزیزدل دنیا! ... روح است و همین آزادی اش ... روح است و همین آزادگی اش ... 

 

همین که حتی اگر در بیداری به هر بهانه ای سرگرمش کنی، مشغولش نگاه داری، به بندش بکشی، آرامش کاذبش ببخشی، ساکتش کنی، حق السکوتش بدهی اما ... همین که چشم برهم گذاری نشانت می دهد خودفریبی ات ثمربخش نبوده و نیست ...

 

 مثل نسیمی آزاد و رها پر می کشد و تمام کاینات را پشت سر می گذارد و به هرچه می خواهد می پیوندد ... به هرچه می خواهد ... 

 

به هرچه که عمیق ترین حس بی ریای زلال خواستن را بی صدا فریاد می زند ... به هرچه که می خواهد ... بی اعتنا به همه نقابهای مغرور روزمره .....

 

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

 

ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟

 

 

 می پرسی بیقراری یعنی چه؟ 




ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


تمام دنیا را نمی خواهم ...


تمام دنیا را که نخواسته بودم ... حالا هم هیچ از این دنیای غریب نمی خواهم ... تمام دنیا را هم که بخواهند به من بدهند، نمی خواهم ... نمی خواهم ... دلی برای خواستن نمانده ... دلی که دنیا بخواهد نمانده ... دلی برای دلبستگی به دنیایی که هیچ لبخندی به دنبال ندارد، نمانده ...


تمام دنیا در چشم من نمی ارزد، در لحظه ای که تو در آن جایی نداری ... در لحظه هایی که جای تو خالی خالی ست ... خیلی خالی ... خیلی ...


تمام دنیا هیچ است ... پوچ است ... به چشم من نمی آید ... خالی ست ... بی ارزش است ... وقتی به قدر قاصدکی از تو خبر نداشته باشد ... وقتی به قدر پر قاصدکی خوش خبر نباشد ... 

نه! من این دنیای ناقص ناتوان را نمی خواهم ... 


نه نه! این دنیا دنیای من نیست .... این دنیا چشم مرا پی خود نمی کشد ... این دنیا را بدهید به همان که دلش برای رنگ و لعابش، غنج می زند ... برای من ذره ای نمی ارزد این دنیای بی تو ... هرچند سرشار از جاذبه های رنگی باشد ... نه! این دنیا همان روز که تسبیح اشکهای من پاره شد،‌ از چشمم افتاد ... در قطره های اشک من حل شد، گم شد و از چشمم افتاد ......


نه! دل من تاب تحمل سنگینی مرده ی این دنیای بیروح را ندارد ... بار خودش برای خودش کافی ست ... راضی نشوید این وزن را هم به قلبم بیفزایند ..... نه! نمی خواهمش ... ببریدش ...

 از پیش چشم من ببرید این دنیای سنگین خالی توخالی را ... 


این دعایی ست که رندی به من آموخته است:


بار ما را نه بیفزا، نه سبک تر گردان!


این دنیای بی آفتابگردان، را چه به آفتاب؟ .....


خورشید چشمهای من دیگر به غروب رضا داده است ... این دنیا آفتابگردانی برای دلخوشی نگاه من نخواست ... من هم نمی خواهم این دنیای سنگین سنگین دل بی رحم را ...


آی آدمها! به دنیایی که برای طلوع چشمهای من،‌ مژدگانی نمی دهد،‌ نیازی نیست .... دورش کنید از پیش چشمم این دنیای خشک و خالی را ... دورش کنید تا نبینم این همه جای خالی را ... آه! دور کنید این دنیای بیروح بی احساس را ... دور کنید این دنیای خالی را .............


تمام دنیا هم که جمع شوند، 


       تا تو نباشی صندلیها همه خالی ست ..............




لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 


عزیزترین آفتابگردان دنیا!

 

تا به حال شده به لحظه هایی برسی که بغض، راه گلویت، راه نفست، راه زندگیت را بگیرد و نخواهی به شکستنش رضایت دهی؟ 
که نخواهی نخواهی نخواهی به اشکهایی که موج در موج پشت پنجره پلکهایت منتظر آوار شدنند، اجازه بدهی برای جاری شدن؟ .... 

که دلت، نگاهت، شانه هایت، وجودت بلرزد ولی تو مغرورانه سعی کنی به همه نشان دهی که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده ... 
که اتفاقی که بتواند تو را از پا دربیاورد، به زانو دربیاورد نیفتاده ... 

که هنوز نشکسته ای ... که محکمی .... که نیاز به هیچ دلسوزی و لطف و مرحمت رقت انگیزی نداری ... 
که احتیاج به هیچ دستمال سپیدی برای جمع کردن شفافیت دانه به دانه اشکهایت نیست ... 

که قلبت از چشمهایت، از نفس هایت، از گوشت و پوست و استخوانت دارد بیرون می زند اما تو همچنان خود را استوار و بی تزلزل نشان دهی، آن هم در زلزله ای که فقط خدا می داند چقدر ویرانگر و ترسناک است .....

 و باز تمام تمام تمام تلاشت،‌شهامتت، جسارتت را از کل زندگیت به یاری بطلبی و ... لبخند بزنی ... تا فقط کسی نفهمد ...

 تا هیچ کسی از درونت باخبر نشود ... تا هیچ کس رازت را از عمق رسواکننده نگاهت نخواند ... 

بگو نازنین! بگو عزیزترین عزیزدل دنیا! تا به حال شده نگاهت را از همه دنیا بدزدی فقط چون می ترسی نتوانی سدی برای امواج پریشان و طوفان زده اش بسازی؟ ....... بگو ... بگو شده؟ .......

تو را نمی دانم اما ... برای من ... شد .................

روزی که تو رفتی ... شد ... از روزی که تو رفتی ... شد .... همین شد  ....

 


وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود

باید بگویم اسم دلم دل نمی شود


دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند

دیوانه تو است که عاقل نمی شود





لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


کافی ست باران ببارد تا تو اینجا باشی ...


کافی ست باران ببارد ... کافی ست بغض این آسمان به اندک نمی ترک بردارد ... کافی ست نسیمی شاعرپریش، دیوار شفاف هوا را رد کند ... کافی ست صبح آغاز شود ... کافی ست غروب شود ... شب شود ....... کافی ست خورشید کمی ملایم تر بتابد ... یا مهتاب، حریر نقره فامش را روی شهر پهن کند ... یا آسمان، قیرگون و عبوس شود و بدخلق و تمام ستاره هایش را از شب پس بگیرد ...... 

کافی ست چکاوکی از سر شوق نغمه سردهد ... کافی ست پرواز پرنده ای  ذهن آسمان را درگیر کند ... کافی ست برگی بر شاخه ای تاب بخورد ... کافی ست سایه سار مهربان درختی، تمام سخاوتش را هدیه رهگذران کند ... کافی ست کسی کمی شبیه تو بخندد ... یا حتی اصلا شبیه تو نخندد ... کافی ست کسی حرفی، کلمه ای شبیه تو بگوید ... کافی ست حتی حرفی نزند ... کافی ست خوابی ببینم که تنها خاطره  مبهمش پس از بیداری خواب آلوده و گیج اول صبح، برای لحظه ای تداعی گر تو باشد ... 

کافی ست چند شاخه آفتابگردان به جمع گلهای گلفروشی محل، اضافه شوند ...

کافی ست بهانه ای باشد ... یا حتی ... حتی کافی ست هیچ بهانه ای هم نباشد تا  تو  اینجا  باشی .......... همینجا ... در لحظه لحظه نفسهای خیال من ... در عمق نگاه من ... در وجود من! ....

می بینی عزیزترین عزیزدل دنیا؟ دلم گوش به زنگ بهانه هم نمی ماند برای یادآوری تو ................ 



ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



الهام تمام شعرها و نقاشیهای من! عزیزترین آفتابگردان دنیا! 

دیرگاهیست که تمام دلنوشته ها رو به تو جاری می شوند بر صفحات دل ... دلی که مدتی ست گوشه نشین شده ... کز کرده و لب از لب وا نمی کند ... تشخیص و تخصص پزشکی لازم نیست عزیزدل، که بفهمی چرا ... معمای ساده ای ست؛ منبع الهامهایش گم شده ........... همین! گرچه می دانم مجاز نیستم به گفتنش ... و می داند دلم که حرمت سکوتش را نمی شکند ....


خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی ست که ناچاری از گناه


هرلحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تو نهاده شود باری از گناه 


گفتم : گناه کردم اگر عاشقت شدم

گفتی : تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!


سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجباری، از گناه 


بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق

 یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه


دارند پیله های دلم درد می کشند

باید دوباره زاده شوم عاری از گناه


جوابی برای دلم ندارم ... جواب سوالهایی را که نمی پرسد، ندارم ... من ... من فقط نمی دانم چه کنم زیر بار سنگین این بغض گلوگیر ... زیر بار این کوه کمرشکن دلتنگی ... زیر بار پذیرش "ندیدن تو" چه کنم ... من چه کنم برای این دل که اشکهایش را هم با هق هقی خشک فرومی خورد و ..........

من زیر بار این خیابانهای خالی، این شهر خالی، این آدمهای خالی چه کنم؟ ... با این کوچه های غریب، این هوای مسموم،‌ این بهار سربی سرد خاکستری پوش چه کنم؟ ... من زیر بار هضم  این حال ناجور، این حال تلخ، این حال بیمار بیحال چه کنم ... زیر بار حرمت شکننده حرفهایی که هنوز هم آنقدر زلالند که به کلمه تبدیل نمی شوند،‌چه کنم؟ ... من با این حجم آوار ناگفته های ناگفتنی چه کنم؟ ... گمان نکنم که بدانی ... گمان نکنم ..........

اما دلم با تمام این سکوت هنوز به چیزی گواهی می دهد: تو حال مرا خوانده بودی ...........

 این را از نگاهت خواندم ... همان روز آخر ...................


درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند


یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشمها بیشتر از حنجره ها می فهمند ...