آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

  تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

خودت نمیدانی اما ... گاهی می آیی مقابل پنجره نگاهم می ایستی، قدم می زنی، مکث می کنی ... و تا من بیایم و حریر پرده ها را کنار بزنم و پنجره را باز کنم ... تو رفته ای ... و دوباره من می مانم و خیابانی شلوغ از ازدحام مأیوس کننده ی غریبه ها ...  

 

خودت نمیدانی اما ... گاهی می آیی و چراغ روحم را دقیقه ای روشن می کنی ... فیتیله اش را بالا می کشی ... و تا چشمان من بیاید و به نور عادت کند ... تو رفته ای ... و دوباره من می مانم و رقص سایه های لرزان روی دیوارها ... 

 

خودت نمیدانی اما ... گاهی می آیی ... گاهی که " گاه " نیست ... ریتم مداوم ضرباهنگ " همیشه " است ... همیشه ... همیشه ای که هر لحظه تو را برای من، در اتفاقی متفاوت ظاهر می کند ... گاه در خنده ی کسی می نشینی ... گاه به صدای کسی تبدیل می شوی ... گاه در لحن کلامی متجلی می شوی ... گاه در واژه ای می گنجی ... گاه در پرواز پرنده ای پنهان می شوی ... گاه ... شعرم می شوی ... گاه ..... 

 

تو نمی دانی اما ... گاه حتی راضیم به فالی که تو را به من مژده دهد ... راضی می شوم به چنگ زدن به تفألی و ... به غزلی که بیاید و مثلا بگوید: " مژده ای دل که دگر باد صبا ......... " ... و آن وقت من بنشینم و تا آخرین بند شعر را مشتاقانه برای تکرار زیر لب زمزمه هایم، حفظ کنم ... 

 

نه! خرافاتی نیستم عزیزترین آفتابگردان دنیا! ... باید عاشق باشی تا بفهمی که گاهی نیاز به تسکین همین یک جمله، یک بیت، یک سطر،  نیاز اساسی می شود ... چیزی مثل اکسیژن برای ریه ها ... 

 

 باید غمی باشد ... همیشه باید غمی باشد ... باید غمی را دل دل زده باشی تا بفهمی که گاه از پا افتادن، زمینگیر شدن و شکستن چقدر نزدیک و حتمی می شود ... باید غمی به دلت لشکرکشی کرده باشد تا بفهمی که گاه برای روی پا ماندن، برای ایستادن و دست به شانه دیوارها هم شده، لنگان لنگان ادامه دادن، چقدر به جرعه ای از همین جام، از جنس و طعم یک جمله امیدوارکننده احتیاج هست ... 

 

این ... خرافه نیست ... نه ... خرافه نیست نازنین! 

 

خرافه پرستی نیست عزیزترین عزیزدل دنیا ... این ... دست انداختن به گریبان نور است ... گوش تیز کردن به صدای پای نشانه هاست ... جلب توجه و دست تکان دادن از روی این سیاره دوردست برای خدایی ست که آن بالاهاست ... 

 

شاید ندانی و باور نکنی اما ... واقعیت این است که گاهی برای شنیدن یک جمله خوب و روشن و امیدبخش بین آدمهایی که همه دست خالی اند، حاضری بیش از اینها هم در مظان اتهام قرار بگیری ...  

 

شاید باور نکنی اما ...  نه این نوشته ها از سر تفنن و بیکاری ست ... و نه رو آوردن به دیوان حافظ، از سر خرافه پرستی ........ 

http://www.khavaranshop.com/

 

در انتظار تو تاکی سحر شماره کنم؟ 

ورق ورق شب تقویم کهنه پاره کنم؟ 

 

نشانه های تو بر چوب خط هفته زنم 

که جمعه بگذرد و شنبه را شماره کنم 

 

برای خواستن خیر مطلقی که تویی  

به هر کتاب ز هر باب استخاره کنم 

 

ز یاسهای تو مشتی بپاشم از سر شوق 

به روی آب و قدح را پر از ستاره کنم ...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:07 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

دوست عزیز هم بلاگی اینا چیه که نوشتی؟
چقدر پر احساس می نویسی
این واقعا درباره ی معشوق مادیه؟
تا به حال نشده بود به مردی حسادت کنم اما این بار به کسی که این نوشته هارو نوشتی واسش کردم.
ببین بهت توصیه می کنم که ندی بهش بخونه چون که زبونم لال ممکنه به خودش مغرور بشه
متاسفم برای خودم که نتونستم با تو همذات پنداری کنم چون هیچ وقت حسی به این قوت و کیفیت نداشتم به کسی

سلام هم بلاگی
خیلی ممنون. نظر لطفته. اینا همه ش با دست دل نوشته شده ... همه ش ... تمامش برای کسی هست که واقعیت داره ... تیتر وبلاگم گویای همه چیزه ... نمیدونم میاد و میخونه یا نه ...
به هرحال از توجهت ممنونم.
موفق باشی.

هستی جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ق.ظ http://parvanegi.blogsky.com

به نظرم فوق العاده بود
واقعا عالی بود و تحسین برانگیز

از این پاراگراف خیلی خوشم اومد :
خودت نمیدانی اما ... گاهی می آیی ... گاهی که گاه نیست ...

ممنونم دوست خوبم
نظر لطفته ...
زیبایی از دل خودته که با دلنوشته های من همذات پنداری می کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد