آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

   

پنجاه ... مثل پنج بار با ده انگشت جوهری به دیوار زدن ... مثل پرواز رهای بیست و پنج جفت بال پروانه ... مثل آن سکه کوچکی که هر صبح در صندوق صدقات می اندازی و ته دلت آهسته آرزوی سلامتی، آرزوی شروع یک روز خوب که خوبی اش تمام روز تداوم داشته باشد را برای عزیزترین کسی که داری، می کنی ... 

 

پنجاه عدد بزرگی نیست ... عدد کوچکی هم نیست ... مثلا سن آدمها به پنجاه که می رسد یادشان می افتد که نیم قرن از عمرشان گذشته ... شاید ته دلشان هم بلرزد که ......... 

 

پنجاه می تواند عدد بزرگی باشد ... می تواند هم نباشد ... حتی می تواند مهم باشد ... یا نباشد ... مثل خیلی چیزها ... بستگی به نگرش و نوع نگاه آدمها دارد ... مثل خیلی چیزها ... 

 

و امروز ... پنجاه برای من یعنی پنجاه روز نوشتن از تو ... یعنی پنجاه روز نوشتن برای تو ... یعنی پنجاه + دو روز ندیدن تو ... یعنی پنجاه + دو روز بغض ... یعنی حرفهایی که مطمئن شده ام پنجاه سال دیگر هم برود تمام شدنی نیستند ... 

 

پنجاه برای یک بوته یاس یعنی پنجاه شکوفه تازه ... یعنی به اندازه پنجاه عطرافشانی به دنیا اضافه کردن ... پنجاه برای یک کندو یعنی پنجاه بار وجد و شعف پراکنده در هوا از پنجاه گرده افشانی ... یعنی به اندازه پنجاه قطره شیرین تر کردن دنیا ... پنجاه برای یک ابر یعنی  افتخار حمل پنجاه قطره باران ... یعنی پنجاه هدیه زلال برای چشمهای منتظر زمین ...  

 

می بینی عزیزترین آفتابگردان دنیا؟ ... پنجاه خیلی هم عدد کمی نیست ... 

 

اما ... پنجاه برای من یعنی پنجاه روز دلتنگی محض ... یعنی پنجاه روز تحمل بار سنگین کلمه ای که وزنش کمر دنیای به این بزرگی را خم می کند ...  

 

کم نیست ... کم نیست که به قدر یک قرن سنگینی اش روی دلم وزن دارد ... 

 

 کم نیست که گاهی ... گاهی حس می کنم آنقدر به مرز جنون نزدیکم می کند که می ترسم ...  

 

شمردن عادت من نبود ... اگر بنا به شمردن بود که بایستی دیوانه می شدم تا همین حالا ... همین قدر است که فقط تمام تمام سعیم را می کنم ... هر روز تمام تمام سعیم را می کنم تا چشمانم را روی هم بگذارم ... و ... به سرعت رد شوم ... شاید ... این درد هم ... رد شود ...  

 

                                                        

 

مثل یک روحی رها از بند و زندان تنی

دور هم باشی اگر از من، همیشه با منی 

خوب میدانم که در قلبم کسی جای تو را ...

بعد تو دنیا برای من به قدر ارزنی ... 

تو همیشه بی خبر مهمان بغضم می شوی

بیهوا از چشمهای خسته ام سر می زنی

.

.

.

ان یکاد الذین ... چشم نامحرم به دور

چشم این قوم و برادرهای شوم ناتنی! 

من نمی خواهم که هرشب یاد تو باشم ولی

تو مگر از خوابهای خسته ام دل می کنی؟! 

رد پایت را بگیر از کوچه های این غزل

گرچه تو تنها دلیل شاعری های منی ...

نظرات 2 + ارسال نظر
دریا چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ب.ظ

جالب بود واحساسی
بیا بهم سر بزن
می خوام لینکت کنم
وبت باحاله

هستی پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ب.ظ http://parvanegi.blogsky.com

سلام دوست عزیز
متن خیلی زیبایی بود
خودتون نوشتین درسته؟
به نظر من واقعا قشنگ بود و پر از احساس دلتنگی

راستی ممنون از حضورتون

سلام دوست همبلاگی
ممنون از لطفت، آره این دلنوشته ها سهم من از قلم رنجه های دله ...
خیلی ممنون که بهم سرزدی
همیشه موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد