آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

امروز هم گذشت ...   

 

امروز هم گذشت بی آن که تو را دیده باشم ... امروز هم گذشت بی آن که به قدر وزن پر قاصدکی کمی هم شده خوش خبر، از سنگینی آهی که بر دلم مانده، کم شده باشد ...   

 

امروز هم گذشت ...

امروز هم بی صدای تو گذشت ... بی نگاه تو گذشت ... بی حضور تو ... گذشت .....  

امروز هم گذشت بی گذر لبخندی که از جانب تو به لبهای من بوزد ... بی درخشش برق نگاهی که از سمت تو در من جاری شود ... بی ذوق زدگی کودکانه ای که از حضور تو، از دیدار تو در من ناشی شود ...

هی ی ی ی ی ی ی ............................   

 

امروز هم گذشت ... مثل دیروز ... مثل پنج شنبه گذشته ... مثل همه هفت پنج شنبه ای که گذشت ... که سخت گذشت ... مثل همه پنج شنبه هایی که یادآور دیدار تو می شوند و ... دیگر عزیز نیستند ...  

پنج شنبه های من بعد از رفتن تو دیگر عزیز نیست ... شنبه ها و یکشنبه ها و دوشنبه ها و سه شنبه ها و چهارشنبه ها هم ......   

 

امروز هم گذشت ... مثل هر روز انتظار ... انتظاری که این روزها به تلخی نبودنت، از هر تابلوی دیگر، دیدنی تر می کشم ...   

 

امروز هم گذشت ... در سکوت ... در سکوت نگاهی که همچنان سرگردان از روی تمام عابران می لغزد و ... در پی تو .......   

 

امروز هم گذشت ... گذشت ... اما نه به سادگی ... مثل تمام روزهایی که به سادگی نمی گذرند ... که به سادگی نمی گذارند ... نمی گذارند از یاد تو غافل شوم ...   

 

امروز هم گذشت ... و من نمیدانم چرا با هرکه روبرو می شوم توقع دارم به تو تبدیل شود ... مثل یک جادو ... با هرکه صحبت می کنم توقع دارم از تو خبر بیاورد ... مثل یک جادو ... حتی در هر تماس تلفنی توقع دارم به جای هرکسی که زنگ زده ام، صدای تو از آن سوی خطوط ارتباطی ........

مثل یک ............  

 

                                                                                                       

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

اگر روزی ببینمت ....

 

حتی اگر روزی ببینمت، روزهای ندیدنت را از یاد نخواهم برد ...  

حتی اگر دیدن تو ... بشود و به لحظه امکان برسد، شادترین نفمه های دنیا که تا به حال به ذهن موسیقایی خوش نواترین پرنده های دنیا هم نرسیده باشد، باز طنین اندوهگین ترانه هایی که جای خالی نبودنت، نشیدنت را زخمه می زد از یاد نخواهم برد ...  

حتی اگر چشمانم روزی به دیدنت، از هرچه ستاره در کهکشان می درخشد، ‌روشن تر شود، باز رنگ بی فروغ نگاهی که پی تو می گشت و تو را نمی یافت، به تو نمی رسید، را از یاد نخواهم برد ... 

حتی اگر شد و روزی باز صدایت در دنیای من درخشید، سکوت مظلومانه و سرگردان روزها و دقیقه هایی که تو را کم داشت، از ذهن من پاک نخواهد شد ... 

می خواستم بگویم ... بگویم شاید خدا به سرانگشت امداد نهانی، تو را دوباره در یک روز که از تمام روزهای هستی، بهاری تر است، در یک روز که از تمام روزهای خدا نسیمش مهربان تر، ساقه های نیلوفرهایش سرزنده تر، چکاوکهایش سرخوشانه تر است، در غیرمنتظره ترین ثانیه که عالم و آدم خاموش می شوند و فرشته ها دل توی دلشان نیست، باز من و تو را در یک خط سیر با هم روبرو کرد ...  

آن لحظه که نیامده اشک را مهمان چشمهای من می کند، آرزویی عزیز و پرالتهاب، پرتشویش و بی نهایت است ...  

آن لحظه ... آن لحظه ... وصف ناشدنی ست ... درست مثل همه لحظه هایی که می دیدمت ... همه لحظه های خوبی که آمدند و " لحظه " شدند ... ماندگار شدند ... در تاریخ یک ذهن توی این دنیا ماندگارترین شدند ...   

 

و اما ... من در سایه پرشکوه آن لحظه تمام لحظه های سخت نبودنت، ندیدنت را پاس خواهم داشت ... و از یاد نخواهم برد ...

یادم هست ... یادم نمی رود سپید شعری را که یکی از همان دقایق خوب و عزیز و خلسه آمیز پس از دیدن تو بر صفحه دلم نشست ...

وصف ناشدنی می شوم

 لحظه دیدار تو

آسمانی شدن

هدیه خوب دیدار توست ...

تنها دقایقی

که روی زمین زندگی نمی کنم

لحظه دیدن توست ...

تنها دقایقی که پایبند زمینم نمی کند ...

حالا ... خودت باید فهمیده باشی ... اما حتی باور بکنی یا نه ... هیچ کس به قدر من در دنیا دلتنگ "تو" نیست عزیزترین آفتابگردان دنیا ...

خدا را چه دیدی؟ شاید هم روزی از همین روزها ... دل خدا با دلتنگیهای من همراه شد و ...  

 

                                                         نایت اسکین

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...   

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید

 

  

شاید رسمش نیست ... شاید ... 

 

 نمیدانم ... شاید رسمش نیست که عاشق و ... رنجِش ... شاید هم هست ... نمیدانم ... اما هرچه هست خیلی دلگیرم نازنین! ... خیلی ....

 

می بینی؟ عادت کرده ام که دیگر حتی دلگرفتگیهایم، حتی همین ابرها و سایه های پررنگ و کمرنگ را هم که روی دلم می افتد، رو به تو، خطاب به تو بنویسم ... چه کنم؟ همدل و همدرد نداشتن هم خودش دردی ست جدا ... همین است که حالا خوشم به این که هر وقت دلم گرفت یا تنگ شد یا هر اتفاقی که دلم را طوفانی کرد، تو را می نشانم کنار دستم، روبروی این دلنوشته ها و ... می گویم و می گویم ... می نویسم و می نویسم ... هرچند ... نمی دانم ... شاید بیایی ... شاید نیایی ... شاید بخوانی ... شاید هم ... حوصله نشستن پای این دلنوشته ها را نکنی .......

 

نمیدانم ... شاید رسمش نیست که آفتاب به آفتابگردانش گلایه ابرهای آسمان را بکند ... شاید هم هست ... که گاهی ...

 

نمیدانم ... دو روز است که هق هقی در من هست که ته دلم خفه می شود ... نه به چشم می رسد و نه به گلو ... دو روز است که چیزی به پریشانی ام زخم زده ... به زخم پریشانی ام نمک زده ... دو روز است ..........

 

هرچه هست ... رسمش باشد یا نباشد سخت دلگیرم من ... رسمش باشد یا نباشد دل من از همه دنیا گرفته ... دو روز است ... دلم از کوری و کری این آدمها گرفته ... از این هم بی اعتنای پرمدعا دلم گرفته ... از این آدمها از این آدمکهای بی خبر که بی خبرانه و بیرحمانه روحم را زخمی می کنند و بی اعتنا می گذرند دلم گرفته ...

 

دلم از سکوت تو گرفته ... از سکوت خودم گرفته ... از سکوت خدا دلم گرفته ...

 

برای شانه های دلم دیگر سخت شده تحمل این بار به تنهایی ... شانه های دلم رو به شکستن می رود کم کم ... شانه های دلم درد می کند ... من ... من تمام دلم درد ... درد می کند ...

 

من ... نمیدانم رسمش هست یا نه اما ... جز نوشتن کاری بلد نیستم برای خودم ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

 بعضی دردها درد بی اعتنایی ست ... درد نادیده گرفته شدن ... شاید بتوان گفت درد تنهایی ... درد خیلی تنهایی ... خیلی درد ...  

 

بی اعتنایی ات تازگی ندارد ... هرچند عادت نکرده ام ... هرچند دلم می خواست به قدر یک سلام ........... 

 

 اما ... شاید هم حق با تو باشد ... اصلا چه فرقی می کند؟ همیشه حق با کسانی ست که دوستشان داریم حتی وقتی حق با ماست ... حتی وقتی از شدت اندوه دق بالا بیاوریم ... حتی وقتی بغض چنان چنبره ای در گلو بزند که خفگی بیاورد ... حتی ........... 

  

حق با توست ... حتی در بی اعتنایی هم حق با تو ....... 

بگذریم ...  

 

بگذریم ... 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

  

  شکلکهای جالب آروین

روزگاری ست بی تو بودن ... 

 

روزگاری که روزهایش با خیال تو سر می شود و شبهایش با رویا ...  

 

روزگاری ست بی تو بودن ... 

 

روزگاری که در خواب هم حرف می زنم یا بیت غزلی می گویم که وقتی بیدار می شوم، از خاطرم رفته ...   

 

دیوانه ام، صریح بگویم که مدتی ست 

 

در بین خواب هم به خدا حرف می زنم  

 

روزگاری ست بی تو بودن ...  

 

روزگاری که مثل بره آهویی تازه متولد شده هی سعی می کنم روی پاهای لرزان دلم بایستم و باز ... زمین می خورم ....... 

 

 

روزگاری ست بی تو بودن ...

 

روزگاری که از شدت دلشکستگی به حافظ و غزلخانه اش پناه می برم ... تفألی می زنم ... گاهی  به غزلی تازه می شوم و گاه هم که خواجه شیراز کم حوصله شده باشد ... هیچ ...... 

  

روزگاری ست بی تو بودن ... 

 

روزگاری که نگاه از چشمانم گریخته ... نگاهم مدتهاست قهر کرده از من ... سر به بیابانهای پشت سر تو گذاشته و رفته ... راستی! تو نگاهم را ندیده ای عزیزترین آفتابگردان دنیا؟ ... نگاهی که همچنان در پی توست ... همان نگاهی که به آرزوی خورشیدباران کردن روزگار تو، به دنبال جای پای تو از چشمخانه پر کشید و ........... 

 

 

روزگاری ست بی تو بودن ... 

 

روزگاری که نفس هایش به سختی ... طپش هایش به سختی ... خوابهایش به سختی ... بیداری هایش به سختی ... سرگرمی هایش به سختی ... دلمشغولیهایش به سختی ... بغض هایش به سختی ... سکوتهایش به سختی ... آه هایش به سختی ... به سختی می گذرند .....  

 

 

روزگاری ست بی تو بودن ... 

 

روزگار، روزگار سختی ست نازنین ........ 

 

روزگار، روزگار غریبی ست نازنین ......... 

 

 

برایم دعا کن! ... تو که از دیار دستهای همیشه مقدس مهر و آشتی پا به دنیای من گذاشتی برایم دعا کن ... دعا کن قلبم بی آن که ترک بخورد تاب بیاورد .... 

 

دعا کن خوب من!

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

من ... تنها مانده ام ... من زیر بار بغض حرفهایم تنها مانده ام ... زیر آوار یک دنیا دلتنگی تنها مانده ام ... من لب پرتگاه سکوت در وسعتی رو به غروب عصرهای همیشه بلند بهاری تنها مانده ام ... من تنها مانده ام در ازدحام پرتنش حرفهایی که فقط حرف نیست ... متنهایی که فقط متن نیست ... من در دوردست نگاه نزدیکان، در حصار نگاه آشناها تنها مانده ام ...

                                                                       

                                                         

من ... تازه ... فهمیدم ... تنهایی یعنی چه ... بی کسی یعنی چه ...

 

من اینجا کنار عطر سبز بهار، کنار هوای خوبی که شب شب بوها را می سازد، کنار یک افق بی نهایت دلتنگی تو تنها مانده ام ... من در جاده ای بی پایان، بی هیچ صدای خوب آشنا که شانه به شانه دلتنگی هایم مهربانی بلد باشد تنها مانده ام ... 

 

من در انتهای تاریک روشن دالان های بی انتها تنها مانده ام ...

من ... 

 

من در دنیایی که تو را برای نگاهم کم دارد تنها مانده ام ... من پشت غربت پلکهای خیسی که تنها از مرور هزار باره تو جان می گیرند تنها مانده ام ...  

 

گاه ناخودآگاه به تو شبیه می شوم ... وقتی گاه ناخودآگاه لحن کلماتم به تو شبیه می شود ... گاه که ناخودآگاه شور یک موج سینوسی خنده هایم به تو شبیه می شود ... من در بهمن عظیم آن گاه های ناخودآگاه دوست داشتنی تنها مانده ام ... 

من ... در تکرار مکرر این بومرنگ بی تو ماندن، از تو دور ماندن، تو را ندیدن تنها مانده ام ... 

 

اما می دانم ... که اینجا کنار تمام تنهاییها خدایی هست که همیشه کلیدی در آستین دارد ... خدایی که جانشین تمام نداشتن هاست ...  

   

                                                            

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...   

  

مرا به خاطر حرفهای پاییزی ام ببخش نازنین! ... به خاطر این اندوه مکرری که هرچه می سایم و می سایمش باز پاک نمی شود از لحظه های این دلنوشته ها ... به خاطر غمی که منتقل می شود ... که میدانم سخت مسری ست ... میدانم ...  

 

ببخش! باور کن قصدم نی لبک شدن و از جداییها حکایت کردن نیست ... هرچه می بینی ... هرچه هست ... خط اثر یک " آه " است ... فقط یک آه که باید دلتنگ شده باشی تا بفهمی وقت دلتنگی همین یک آه چقدر وزن دارد ... بار روزها و روزها نوشتن و سبک نشدن، تنها شرح اندکی ست از این داستان ... تنها مجملی ست از مفصل ترین مفصل ها ......  

 

ببخش عزیزترین آفتابگردان دنیا! ببخش که دوری اینچنین بیقراری ام را بیقرارتر کرده ... که پریش حالی ام را پریشان تر ... که .........

 کاش حال سختم را کمی ........ کاش ......  

 

ببخش عزیزترین عزیزدل دنیا! این زردی، این پژمردگی، تنها از عواقب پرسه زدنهای فصلی ست که راهش را اشتباهی آمده ... که زمان را ... زمانش را گم کرده ... زمانش را گم کرده از شدت آشفتگی ...  

 

من پریشانم که راه خانه را گم کرده ام

من پری ... یا نه ... پس از تو شانه را گم کرده ام ...  

 

خوب یادم هست که یک روز سرد زمستانی من هم راه خانه مان را گم کردم ... آن روز که تو برای کوتاه مدتی به سفر رفتی ...   

 

و حالا ... درک می کنم این فصل بدحال سودازده را که اشتباهی به این دیار پا گذاشته ... این پاییزی را که اشتباهی به حریم بهار پا گذاشته ... این بهاری را که به حریم پاییز ..... درک می کنم ... درک می کنم این پاییز گرمازده را ... این بهار سرمازده را ...  

 

اما تو همیشه آفتابگردان ترین باش ... تو ببخش ... تو که خودت درد را می شناسی ... که درمان را می شناسی ... که میدانی بعضی دردها درمان ندارند ... بعضی زخم ها تسکین .........  

 

تو که از اهالی دیار دستهای مقدسی خوب میدانی رنج " دردهایی "  را که آواره می شوند ... آواره این دنیا ...

 

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...

 

 حرف نگفته که زیاد است ... آنقدر که کم شدنی نیست ...  

حرف نگفته که زیاد است ... حرفهای کوچک ... حرفهای بزرگ ... حرفهای سنگین ... حرفهای سختی که با زبان نامحرمند و با قلم محرم ...... 

 

چه بگویم؟ انگار جادویم کرده باشی ...  انگار جادویم کرده باشی که از این بار دلتنگی، از یان بار نفس گیر هرچه سر ریز می شود باز کم شدنی نیست ... می جوشد و می جوشد .......... 

 

حرف نگفته که زیاد است .... خیلی ... خیلی زیاد ... همینقدر گفته باشم که هرچه می نویسم به قدر جرعه ای، به قدر قطره ای هم کفاف سرد کردن شعله های دل نیست ... نیست .... 

 

از تو نوشتن ساده نبود ... برای تو نوشتن هم ... گرچه نمیدانم به گذری باز نفس این دلنوشته ها را از دور تازه کنی یا نه ... گرچه نمیدانم می آیی برای خواندن چند سطر احساس نوشته ... دلنوشته ... نمیدانم ...  

 

شاید باورت نشود اما بدجور جرأت می خواهد همین دلنوشته های ساده ... بی پرده ... بی پیرایه ...   

اصلا از دل نوشتن، جسورانه عمیق ترین احساسات را به سطح آب، به جلوی پرده، به نمایش آوردن خیلی جرأت می خواست ... می خواهد ...  

 

گرچه ... مدتهاست با " تو " عادتم شده به مبارزه طلبیدن خودم ... به چالش کشیدن بخش رفاه طلب آسوده خواه خودم ... شاید ندانی ... شاید نخوانی ... اما ....... 

 

اما روزهای بودنت،‌هر بار دیدنت،‌هربار همکلام شدن با تو، هر بار فروریختنم و حتی همین حالا که دو سه روزی ست تماما، تمام قد پیش چشمان من مهمانی ... که لازم نیست برای تصورت حتی یک لحظه پلک بزنم ... حتی همه این رویدادهای ساده کوچک باور کن که گنجایشی بیش از کلمات می طلبند برای شرح ........ 

 

و حالا ... 

 

دل را پیش تو حجاب دریدن، جرأت می خواست ... جرأت می خواهد ... 

 

چله نشینی صبر جمیلی ست به شکوه و شفافیت باور ...  

چله نشینی صبر جمیلی ست که هنوز نتوانسته بعد از چهل روز ندیدن تو،‌بعد از چهل روز نوشتن برای تو، چیزی از کمرویی دلم بکاهد عزیزترین آفتابگردان دنیا .... 

 

و دغدغه احساس من این روزها این است: اگر یک روز اتفاق بیفتد ... اگر یک روز اتفاق بیفتد و ببینمت؟!!! ... که اگربعد رو شدن دست دل، ببینمت؟!! ... اگر ... ببینمت ... چه ... کنم؟! ... 

 

آه خدایا! چقدر می لرزد دلم ... می ترسد دلم ... تصورش هزار رنگین کمان است و هزار باران ...  هزار رعد ... هزار برق ...  

 

من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام

چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟

یک به یک با مژه هایت دل من درگیر است

میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

  

خداوندا!  

 

تنها از تو می خواهم که آرامم کنی در این وانفسای سرد و نفس گیر ...  

 

مرا از این حال سختی که دارم، آرامم کن ... از این حال سختی که دچارم آرامم کن ... از این حالی که جز تو هیچ کسی نمی خواند، جز تو هیچ کسی نمی داند، جز تو هیچ پناهی ندارد،‌آرامم کن ...   

 

از این گردابی که مدام مرا دور خودم،‌دور خودش می چرخاند و می گرداند، آرامم کن ... 

 

یگانه من!  

 

مرا از این آشفته حالی،‌از این پژمردگی، از این روزهای بی لبخند آرامم کن ... 

مرا آرام کن یگانه من! ... آرامم کن از این بیصدا شکستن ... از این درد آرام ... از این درد خاموش ... از این ....... 

 

مرا از این غربیت که گرفتارم ... از این بی همزبانی و بی همدلی ... از این تنهایی روزافزون آرامم کن ...  

 

خدایا! مرا از این قفس،‌از این اسارت تنگ کلافه کننده آرامم کن ... 

 

پروردگارا! همیشه همراه بی منّت من!  

 

مرا از این کوه سنگین و ناتمام، از این کوله بار جانفرسا، از این حجم عظیم دلتنگی آرامم کن ... مرا از این راه غربت زده، از این هق هق گلوگیر حرفهای نگفته، از پریشانی احساسهای نهفته آرامم کن ... 

 

آرامم کن از این تحمل اجباری در سکوتی صبورانه ... در خاموشی غریبانه ... 

 

آه! آرامم کن از دلشکستگی ... از عظمت وصف ناشدنی دلشکستگی ... از غربتی که به کلام در نمی آید .......

 

آرامم کن مهربان ترین ... آرامم کن .............   

 

                                        

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید 

 

گفته اند مثبت اندیش باش ... گفته اند به داشته هایت بیاندیش نه به نداشته ها ... گفته اند .......... 

 

باشد! این بار دلم را راضی می کنم تا بخش های روشن تر را به یاد بیاورد در این روزهای خاکستری ... گاهی تناژهای روشن تر خاکستری هم خودشان جای امیدواری دارند ... 

خوب! از کجا شروع کنیم بهتر است؟ ...

آهان! از ملموس ترین ها ... از ... تو ..............  آه! نه نه ... این که همین اول کار می رسد به نداشته ها ... 

 

جور دیگر باید حل کنم این مسأله را ... 

دوباره ...

دوباره شروع می کنم ...

این بار کمی محتاط تر ... کمی وارد بخش منطقی مغز می شوم و از نیمکره احساسی فاصله ...... 

 

(آه! خدایا ... چه شد؟ چرا قلبم تیر کشید؟ چرا آسمان چشمهایم ابری شد؟ ... خدایا ... خدایا ... یعنی این رهگذر ...؟ ... نه! اشتباه شد ... این عابری که برای یک ثانیه شبیه تو شد، " تو " نبودی ... انگار دارم دیوانه می شوم کم کم ... (الان که دارم از تو می نویسم روی صندلی اتوبوس در مسیری هر روزه قلم به دست دل سپرده ام و نگاه به عبور رهگذران ... فردا حال امروزم را پست می کنم تا بدانی که امروز بر من چه گذشت ... فردا ... شاید ببینی ... شاید ... حس کنی این حال سخت را ... شاید ... اگر ... اگر بگذری از این طرفها ... ) ) 

 

خوب! کجا بودیم؟ ...

آه! دیگر چه شده؟ چقدر دستهایم سست شده ... چقدر دلم گرفته ... چقدر چشمهایم می سوزد ... چقدر ........... نه! نمی توانم بیشتر از این ادامه دهم ... 

 

می بینی؟ ... می خواهم مثبت باشم، روزگار نمی گذارد ...

نمی گذارد که یکی شبیه تو را می اندازد درست روی شیشه ترک خورده قلب من و هزار تکه اش می کند ...

نمی گذارد که تا تصمیم می گیرم کمی از تو غافل شوم، کمی از این خاکستریهای مایل به سیاه فاصله بگیرم، بیرحمانه تو را چنان یادآوری می کند که هیجانم تمام غریبه ها با سکوت معنادار نگاهشان را درگیر می کند ... 

 

مرا بگو که آمده بودم کمی منطقی تر ... کمی ........ 

اصلا ولش کن ... بی خیال ...

امروز من هم مثل روزهای گذشته شد ... 

باشد برای یک روز دیگر ... این مثبتهای خوش رنگ و لعاب و دهان پر کن و قشنگ ... این حرفهای خوب و قشنگ و معروف روانشناسهای خوب و قشنگ و معروف باشد برای یک وقت دیگر ... 

 

امروز ... امروز را می خواهم مثل هر روز زندگی کرده باشم ... با خیالی که هیچ کس نمی داند چقدر عزیز و بی نهایت است ...........  

کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند

که از تو، از تو بریدن چقدر دشوار است 

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم

نمی شود به خدا، پای عشق در کار است 

 

 

ادامه مطلب ...