آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...






حکایت این روزها .............

 

این روزها زنده بودنم را با دلتنگیهایم اندازه می گیرم ... این روزها مطمئنم که تنها ساعاتی، دقایقی، لحظاتی را زندگی کرده ام که دلتنگ تو بوده ام ... باقی ... همه هیچ! ... اصلا جز تو همه هیچ ... باقی لحظه ها مثل لحظه های وقت گذرانی ست ... مثل دقایقی که هدر رفته اند ... مثل فرصتهای از دست رفته ... زمان از دست رفته ... مثل خوابهایی که " تو " را جا انداخته باشند ...

باور کن دیوانه نیستم ... هذیان هم نمی گویم ... هرچه هست عین حقیقت است ...


 چه میدانم ... آب که از سر دل من گذشته ... پیش نگاه پنهان تو که آب از سر من و دلم تا به حال قد یک دریا گذشته ... دیگر چه فرقی می کند کمی بیشتر جار بزنم این رسوایی را یا کمتر ...........

 

دیوانه نیستم ... تو را کم آورده دلم ... تو را ...

 

سرزنش نکن دلم را وقتی بی تناوب، بی فاصله، بی درنگ تنگ می شود برای دیدن تو ... دوباره دیدن تو ...


میدانی ... دلتنگیهای من به تو رفته اند ... آرام می آیند ... در دل می نشینند ... دیگر نمی روند .........

 

... عزیزترین آفتابگردان دنیا! فقط خدا می داند امروز چند بار فرو ریختم به دیدن کسی که تنها لباسش شبیه تو بود ...

فقط خدا می داند که هر روز چند بار دلم هزار پاره می شود، هزار تکه می شود به دیدن هر ماشین نقره ای رنگ ... به دیدن هر ... هر ... باید بگویم ... باید بشود ... اصلا این سطر را دوباره می نویسم ... اصلا تو هم بیا و این بار کنار دستم بنشین و کمکم کن برای بی پرده تر نوشتن ...

خوب ...

دوباره شروع می کنیم ...

 

فقط خدا می داند که هر روز چند بار بند دلم پاره می شود، هزار پاره می شود به دیدن هر ... هر سورن نقره ای رنگ ... فقط خدا می داند ... فقط خدا .............

 

 

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

بامت بلند که دلتنگی ات مرا

از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است ....

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

دلشکسته که باشی ...............  

 

دلشکسته که باشی دیگر فرقی نمی کند ... نه به تلنگری نیاز هست نه به اشاره ای ... دلشکسته که باشی به نسیمی فرومی ریزی ... دلشکسته که باشی فرقی نمی کند کجا راه می روی ... تمام مسیرها می رسد به خاطراتت ...   

 

 

دلشکسته که باشی حتی به گره اخمی هم نیاز نیست برای پرپر شدنت ... دلشکسته که باشی پیش از این که کسی بیاید و حرفی بزند رنجیده ای ... پیش از این که کسی بخواهد ابراز همدردی کند، خندق فاصله را حفر کرده ای ...  

دلشکسته که باشی .....   

 

دلشکسته که باشی تمام جهان و کشمکش های روزمره اش می شود به قدر یک غبار ... به وزن یک غبار ... می شود به رنگ یک غبار ... خاکستری و بیروح ....... 

دلشکسته که باشی علاقه ات به متعلقات رنگ می بازد و می شود قد یک غبار ...   

 

دلشکسته که باشی همه چیز وارونه می شود ... همه چیز کج و معوج و مضحک می نماید ... همه دلمشغولیهای کسالت بار و اسارت بار آدمها ...

دلشکسته که باشی ...   

 

دلشکسته که باشی ناتوانی پای بچه های خسته ایستاده توی اتوبوس مهم می شود ... آنقدر مهم می شود که کمی جمع و جورتر می نشینی، دستشان را می گیری و مهربانانه بغلشان می کنی یا مینشانی بین خودت و مسافر بغلی ...   

 

دلشکسته که باشی حواست شفاف می شود ... حواست مثل هوا شفاف می شود و از روی آدمها و روزمره گی هایشان رد می شود و می رسد به درختها ... به پرنده ها ... به آسمان ...   

 

دلشکسته که باشی مدتی کنار درددل پیرزن دستفروش حاشیه خیابانی که هر روز بی خیال می پیمودی، می نشینی ... همان که مدتها نمی دیدی اش وقتی حال دلت خوش بود ...   

 

دلشکسته که باشی می روی سراغ تنگ ماهیها ... به آکواریوم کوچک لاک پشت آبی ات سر می زنی ... برای یاکریم گیجی که مدام فراموش می کند که نمی تواند روی مهتابی ایوان، آشیانه بسازد، دانه می پاشی ...

دلشکسته که باشی ...   

 

دلشکسته که باشی برای این بغض بی پناهی که معصومانه در گلویت بالا و پایین می رود و از اسارتش خسته شده، راهی، روزنی به شعاع یک قطره اشک باز می کنی تا برود و رها شود ...

دلشکسته که باشی ...    

 

دلشکسته که باشی آنقدر حساس می شوی که به نگاهی سرد فرومی ریزی و آنقدر قوی که هیچ مشکلی به چشمت، " مشکل " نمی آید ...   

 

دلشکسته که باشی گاهی از جلوی آینه که می گذری، می بینی که به معجزه کمترین خاطرات خوش گذشته، جای گره اندوه نگاهت را شادی لبخندی هرچند زودگذر اما شیرین و گویا پر می کند ...   

 

دلشکسته که باشی حواست بیشتر به معجزه های کوچک زمینی جلب می شود ... بیشتر گوش به زنگ صدای پای فرشته هایی ...

دلشکسته که باشی .....   

 

دلشکسته که باشی از شماره آرزوهایت هر روز کمتر و کمتر می شود ... تا ... می رسد ... به یک آرزو ... همان که به خاطرش دلت شکسته ... همان که آنقدر پررنگ و درخشان و جلایافته است که به رنگ و لعاب باقی - هرچه هست - طعنه می زند ...  

دلشکسته که باشی دنیا پیش نگاهت بی مقدار می شود ... بی وزن می شود ... کوچک می شود ...  

دلشکسته که باشی ....   

 

دلشکسته که باشی آنقدر می نویسی و می نویسی که نفس انگشتهایت به شماره می افتد و بعدش می بینی که حتی یکی از ترک های دلت هم پُر نشده ... برای یکی از زخمهای دلت هم مرهم نشده ...  

دلشکسته که باشی ....   

 

ولی نمیدانم این چه رازی ست در دلشکستگی که مهربان تر می کند آدمها را ... که زلال تر می کند نگاهها را ... نمیدانم ...   

 

... شاید هم ... بد نباشد هر از چند گاهی ...................   

 

 

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست 

مرا افکنده در تٌنگی که نام دیگرش دریاست  

 

 

نباید هیچ می گفتم، نباید هیچ می پرسید 

خودش از گریه ام فهمید، مدت هاست، مدت هاست ...   

 

 

  

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید


عزیزترین آفتابگردان دنیا! امروز می خواهم داستانی برایت بگویم ... داستانی که  چندان هم داستان نیست ... نمایشنامه زندگی آدمهاست ...

 

 

قطعه ی گم شده


آدم همیشه دنبال قطعه ای گم شده است،

هیچ آدمی را نمی توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند

فقط نوع قطعه هاست که فرق می کند، یکی به دنبال دوستی است

دیگری در پی عشق؛ یکی مراد می جوید و یکی مرید


یکی همراه می خواهد و دیگری شریک زندگی، یکی هم قطعه ای اسباب بازی

به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی کند

گستره این آرزو به اندازة زندگی آدم است و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند

بلکه تغییر موضوع می دهند. حتی آن که نمی خواهد آرزویی داشته باشد

آن که آرزویش را از کف داده است

آنکه ایمان خود را به آرزویش از دست داده است

تمامی تلاشش باز برای گریز از تنهایی است


 عشق، رفاقت، شهرت طلبی ... همه به خاطر هراس از تنها ماندن است

وشاید قوی ترین جذابیت وصال در همین باشد

که آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی برد که روزی تنها خواهد ماند


تو گاهی خیال می کنی گمشده خود را باز یافته ای

اما بسیار زود درمی یابی که این بازیافته ات قدری بزرگتر از بخش گمشده توست

یا قدری کوچکتر


گاهی او را می یابی و مدت کوتاهی در خوشبختی رسیدن به او به سر می بری و

اما گاه او رشد می کند و از خلاء تو یا حتی خود تو بزرگتر می شود و دیگر در درونت نمی گنجد

آن گاه او بدل به قطعه گم شده یک نفر دیگر می شود و

تو را برای جستن دایره خود ترک می کند

 

گاه نیز تو بزرگ می شوی و

او کوچک باقی می ماند و روزی ناگهان درمی یابی که (او) قطعه گم شده ی تو نبود

 

گاهی هم (او) را می یابی و این بار از ترس آنکه مبادا از دست تو لیز بخورد و برود

سفت نگهش می داری ، دو دستی به او می چسبی و

ناگهان گمشده تو زیر بار این فشار خرد و له می شود

و سرانجام نیز از دست می دهی اش

احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن

تنها می مانی


گاه ته دلت حتی می ترسی که قطعه گم شده ات را پیدا کنی

که مبادا دوباره گمش کنی


همیشه آن کس که بیشتر دوست دارد، ضعیف تر است و بیشتر رنج می برد

و همین ضعف است که احساس بی ثباتی به آدم می بخشد

زیراآدم تمامیت خود را منوط به چیزی می کند که ثباتی ندارد


ما همواره خود را قطعه هایی گم شده حس می کنیم. ما همواره در انتظار نشسته ایم؛

درانتظار کسی که از راه برسد و ما را با خود ببرد، که بیاید و ما را کامل کند

بدون او ما همواره خود را گمشده و تنها و ناقص حس می کنیم

برخی از ما شاید برای همیشه در انتظار (او) بمانیم و بنشینیم و بپوسیم


برخی از ما ، دیروز، امروز و هر روز قطعه هایی گمشده بوده ایم

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند

 

گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند


برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند

همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند ، اما ما دوستشان نداریم


به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم

اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم

و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم


برخی رابطه ها ظریفند ، به طوری که به کوچکترین نسیمی می شکنند

و برخی رابطه ها چنان زمختند که روح ما را زخمی می کنند

برخی بیش از اندازه، قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و

روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است

که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد

برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم


برخی هرگز ما را نمی بینند ونمی یابند و برخی دیگر

بیش از اندازه به ما خیره می شوند


بعضی وقت ها هم بعضی ها توی زندگی تو راه می یابند

اما هیچ گاه تو را نمی فهمند

مثل شمع کوچکی که راهت را کمی روشن کرده است ولی

دستت را سوزانده است


گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم

گاه برای یافتن (او) به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم


و همه چیز را به کف می آوریم و اما (او) را از کف می دهیم


گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد

زیرا تو او را کامل نمی کنی

تو قطعه گمشده او نیستی

تو قدرت تملک او را نداری
گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند

و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی

بی نیاز از قطعه های گم شده


او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی

راه بیفتی ، حرکت کنی
او به تو می آموزد و تو را ترک می کند

اما پیش از خداحافظی می گوید: شاید روزی به هم برسیم

می گوید و می رود


و آغاز راه برایت دشوار است

این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است

وداع با دوران کودکی دردناک است،‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست

و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی

و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود


اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی

از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی

و تنها


بروی و بروی و بروی ...

=============

 

آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما

نمی خواهم برخیزم
می خواهم اندکی بیاسایم

فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام ...

 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

عزیزترین آفتابگردان دنیا! دیشب، نیک سرشت ترین آرزوهای دنیا را برای تو به دستان نورانی آخرین فرشته ای سپردم که زمین را به قصد آسمان ترک می گفت ...

 

هرکس ز خدا می طلبد راحت جانی 

  

من طالب‌ آنم که تو بی غصه بمانی  

 

آفتابگردان ترین! دلهره ها و دلواپسی هایت را از یاد ببر ... اینجا دلی هست که محض آرامش تو دستی به آسمان دارد ...

اینجا دستی هست که برای خوشبختی تو تمام کوله بار لرزان دل دل زدنهایش را پیش خداوند گرو گذاشته است ... 

دلهره هایت را بسپار به نسیم ... اینجا دلی هست که در تمام طپش هایش، تو را یاد می کند ... اینجا دلی هست که تو را فراموش نمی کند ... 

دلهره ها و دلواپسیهایت را به روشنای آب بسپار عزیزترین عزیزدل دنیا! ... نگران نباش! اینجا دلی هست .............

 

زیباترین شب زمین، شب پر از نگاه تو  

 

دعای من برای تو، خدای من پناه تو  

  

 

 

ادامه مطلب ...

لطفا هرکونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

خیلی ... خیلی سعی می کنم سرم را به چیزی گرم کنم ... اما ... نمی شود ... سرم به هیچ چیز این دنیا دیگر گرم نمی شود ... دلم هم .........

دست به هرکاری که می زنم آخرش که نه! همان به نیمه نرسیده، به تو می رسم ... خیال توست که همه جا همراه من است ...   

  

دلیل دلخوشیهایم! چه بغرنج است دنیایم 

چرا باید چنین باشد؟ نمی فهمم سببها را 

 

·" مدتهاست که بدون تو جایی نمی روم ...تو را با خود به ساده ترین مخفیگاههای ممکن می برم:تو را در شادیم مخفی می کنم، مثل یک نامه عاشقانه در روز روشن " ...

 به پای خیالت که می رسم دیگر دنیا از آن من است ... دیگر تمام کهکشان مال من است ... به گرد پای خیالت که می رسم، عمیق ترین لبخند از ته دل، نورانی ترین تشعشع تبسم های زلال، مال من می شود ... از همان نوع لبخندها که بی اختیار بر لب نقش می بندند و چشمها همراهش می درخشند ... 

   

شاید ندانی اما یک نفر اینجاست که خیال انگیزترین رویاهایش، همان خیال توست ... خیال تو بی هیچ کم و کاست ...   

 خیالت که از راه می رسد، منم و یک آسمان، ستاره ...من و یک رنگین کمان، آرامش ...من و یک جهان، خوابهایی که همه خوشند ...همه مهربانند ... همه ........  

خیالت که باشد ... من هم هستم ... هستم و بودنم را به وضوح احساس می کنم ...

خیالت که باشد .........   

 

مدتهاست که بدون تو جایی نمی روم ... مدتهاست که اینجایی ...حتی شده با بغضی نفس گیر ... حتی شده با آهی عمیق ... حتی شده با همین اشکهایی که گوشه چشم را می گزند و ... می سوزانند ... اما مغرورانه تاب می آورند تا برای هیچ کس، هیچ سوالی پیش نیاید ... تا هیچ علامتی در اذهان عمومی، علامت سوال نشود ...تا کسی نپرسد چرا ..........؟!   

 

( حاشیه: امشب شب آرزوهاست ... در این لیله الرغائب بهترین آرزوها برای آنها که از همه بیشتر دوستشان داریم را فراموش نکنیم ... 

التماس دعا )  

 

·         پاینوشت: برگرفته از کتاب فراتر از بودن اثر کریستین بوبن 

 

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.


تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید



چهارشنبه 3 خردادماه 91


وقتهایی هست که چاره ای جز بغض برای حنجره نمی ماند ... وقتهایی هست که بغض، سر ریز می کند و اشک می شود ... وقتهایی هست که بغض می آید و می شود آهی سنگین و جای پایش، دل را داغ می زند ...


اما ... خیلی کم پیش می آید که این فرایندها همه برعکس شوند و تمام آهها، اشکها، دلتنگیها، احساسهای فروخورده و غریب مانده بیایند و لشکر کشی کنند و تبدیل بشوند به بغضی سنگین ...


آری خیلی کم پیش می آید که این فرایند برعکس شود ... اما ... برای من شد ... برای من این روزها اشک به بغض تبدیل می شود ... آه به بغض تبدیل می شود ... دلتنگی به بغض تبدیل می شود ... و ... من می مانم و نگاهی که غمگینانه آسمان را در پی پاسخی می کاود ...


بیماری این روزهای من این است ... تو ... درمانش را می دانی؟ ... بگو تو راهی میدانی تا به سیکل طبیعی خودم برگردم؟ به همان مسیر معمول که مثل پیشترها وقتی دلم می گرفت، سر بر شانه دیوار تمام بغضهایم میشد های های گریه و سبک میشدم ..........


به من راهی نشان بده برای علاج دردی که با نم اشکی نمی شکند این روزها ......


بگو من چه کنم؟

بگو عزیزترین آفتابگردان دنیا!

این کودک سر به هوا تنها حرف گوش کن سخنان توست ...


اصلا ...

اصلا حالا که آب از سرم گذشته ... حالا که آب از سر دلم گذشته ... حالا که ... حالا که ...

حالا که جنون از حد گذشته ... می زنم به سیم آخر ... هرچه باداباد ........


مگر تو بهترین پزشک دنیا نیستی؟ هستی ... دلم باور دارد که هستی ... ایمان دارد که هستی ... دلم به هر نسخه ای که تو بپیچی ایمان دارد ... دلم ... به ... تو ... ایمان ... آورده ..........

بگو چاره این درد چیست؟ ...


لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید


سکوت هم چاره ساز نبود ... نه! سکوت درمان درد من نبود ... آزمون و خطاست دیگر ... آمدم سکوت کنم بلکه بهتر شود ... که ... نشد!


گمان کنم کمر خم کردن زیر بار این دلنوشته ها ساده تر از شکستن زیر سنگینی سکوت باشد ... هرچه هست زیر سر همین حرفهایی ست که نگفته تلنبار شده اند ... تمام این حرفها قرار نیست تمام شوند انگار ... باور کن خودم هم خبر نداشتم دلم این همه پر شده باشد از روزگار ..............


خواستم تعطیل کنم دلنوشته هایم را ... دلتنگی نگذاشت ...

می بینی که ... پیش خودم کم آوردم ...

تمام روزهای ننوشتنم در این وبلاگ را نوشته ام ... نوشته ام چون هیچ سدی توان مقاومت در برابر موج غیرقابل انکار دلتنگی را نداشت ... تمام روزهای نبودنم در این دنیای مجازی را فکر کردم ... فکر کردم و ... هرچه بود ... تو بودی ... مقابل من ... مقابل دلنوشته هایم ...


  

شنبه 30 اردیبهشت ماه 91


 

می بینی که ... عادت نکردم به نبودن تو ... همانقدر که عادت نکردم به بودن تو ... اصلا عادتی در کار نیست ... خرق عادت بوده هرچه که کردم ... هرچه بود ...

حالا هم ... عادت نکردم به ننوشتن ... عادت نکردم به نگفتن ... یک کلام: نتوانستم ..............

نتوانستم تمام کنم از تو نوشتن را ... نوشتن برای تو را نتوانستم تمام کنم و بروم دنبال روزمره گی هایی که در زندگی هرکسی هست ... پای دلم جلو نرفت ... ماندم ... حتی با وجود همین ترس و اضطراب که مدام گوشزدم می کند شاید رسواتر شوم ... شاید ...

پای دلم می لرزد هنوز ... اما نه از ترس ... از شرم حضور تو ... از شرم نمودار شدن دلتننگیهای عصیانگر وحشی که بیصبرانه پا  بر زمینه دل می کوبند ...

 

می نویسم ... اصلا آمده ام تا بنویسم ... آمده ام ... آماده ... آماده این که بنویسم تا یادم نرود که دلی برای تو خودش را به دریا زد که از آب واهمه داشت ... باید خودت تا به حال فهمیده باشی روحیات دلم را ... باید فهمیده باشی .........

 

حال ... اگر گاهی کمی دستم می لرزد به دل نگیر عزیزترین عزیزدل دنیا ... بگذار به حساب پس لرزه های گاه به گاه حس حضورت که دامنگیر می شود گاهی ...

شاید بخوانی ... شاید هم نخوانی ...

شاید مکثی کنی ... شاید هم سرسری رد شوی از این دلنوشته ها ... از این ............

نمیدانم ...

با این حال نمی توانم از تو ننوشتن را عادت کنم برای خودم ... یعنی نتوانستم ... طنز غریبی ست ... عادت نمی شود حتی نبودنت ... درست مثل بودنت ...

 

  


یکشنبه 31 اردیبهشت ماه 91


 

امروز بیشتر از هر روز وزن نبودنت، این حجم بارز دلتنگی ات روی قلبم سنگینی می کند ... کجایی؟نکند باز از این اطراف گذشته ای که دلم نادیده، اینچنین حس کرده و بی تابت شده، هان؟ ...

نه! این تحریم خودساخته و خودپرداخته بیشتر بی قرارم کرده تا رو شدن دست دلم پیش نگاه مهربان تو ...

چه کنم؟

اصلا حالا که تا اینجا را پیش آمده ام بگذار بی پرده داد بزنم: من چقدر امروز هوایی توام ... چقدر امروز هوای تو پریشانم کرده ... چقدر امروز در من جریان داری ... چقدر ... من چقدر دلم ............


امروز دیوانه تر از هر روز صدایم کن ... به خدا این دل بدجور آشوب شده در من ... امروز چقدر دلم ضعف می رود برای بودنت ... دلم ضعف می رود برای دیدنت ... امروز ...........

امروز از همه دنیا قهر ... نه! قهر قهر که نه! از همه دنیا کسل ... نه! باز هم نشد! ... امروز از همه دنیا متواری ام ... همین است ... متواری ام و دلگیرانه باز پی تو می چرخد نگاهم ........

 

آه! این همه هوای تو اینجا چه می کند امروز؟ اصلا چه خبر است امروز در ماوراءالطبیعه ای که بین من و توست؟ ...

نمیدانم ...

حالا حتی سرانگشتی هم حساب کنی باید تا به حال فهمیده باشی که چقدر در دلم .... که چقدر جای تو اینجا ...............

 

 

 


دوشنبه 1 خرداد ماه 91


 

فکر می کنی می شود از تو ننوشت وقتی دلتنگی ات در ذره ذره هوایی که نفس می کشم جاری ست؟ ... من لحظه به لحظه این روزها به جای اکسیژن دارم دلتنگی به ریه هایم، به رگهایم، به قلبم می فرستم .....


فکر می کنی می شود با خودفریبی، از این همه حس حضورت فرار کنم؟ ... من که این روزها عمیق ترین لبخندهایم مربوط می شود به خاطرات تو را دیدن ... از تو سرشار شدن ...

من ... فکر ... می کردم ... فکر می کردم ... می شود .......... اما ... می بینی که .....

خوب ... راستش ... حدس زده بودم که نمی شود ... اما ... گفتم شاید ... شاید بد نباشد خودم را، دلم را، عمق احساسم را با "تحریم" محک بزنم در این راه دشوار ...

باختم ...

به خودم باختم به همین سادگی .......


دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری ست ... نتوانستم ... نتوانستم صدای احساسم را زیر خروارها خاک فراموشی، خاک بیخیالی خاموش کنم ... نشد!


به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد


با چراغی پی تو گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 

تمام قضیه همین است ........

 

  

 

سه شنبه 2 خردادماه 91

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید

 

ای غایب از نظر به خدا می سپارمت

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

 

امروز درست یک ماه از ندیدنت می گذرد ... یک ماه طولانی ... نمیدانم چگونه تاب آوردم این صبوری ناخواسته را ... نمیدانم دلم چگونه آرام نشست و خاموش، نظّاره گر احتراق خودش شد ...

 

امروز ... امروز ماهگرد ندیدن توست ...


باورم نمی شود یک ماه باشد که رفته ای ...

باورم نمی شود ........

 

نیستی و من به باد و آب، به خاک و آفتاب، به هرچه عطر یاس و نغمه پرنده هاست، پیغام داده ام که همیشه در چشم تو، " بهارگونه" متجلی شوند ... همانقدر مطبوع و دلنشین که تو می پسندی ... همانقدر آرامش بخش که تو دلت بخواهد ... این یک دستور عاشقانه است ..........