تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
تلخی تلخ تلخ تلخ حسرت
و من ندانستم
گاه ...
آن گاه که دیر می رسیم ...
همان " گاه " ی که نرسیده دیر شده ...
به راستی خدا کجای تقدیر دست نگاه داشت
که
ما زمان را ندانسته همچنان خوش باورانه پیش رفتیم ...
و درست قدم به لحظه ای گذاشتیم
که از رنگین کمان روشن آرزو
- همان آرزویی که اتفاقا قرار بود زیباترین و بهترین باشد -
تنها طعمی که برایمان در آستین داشت
تلخی تلخ تلخ تلخ حسرت بود ...
حسرتی که به نگاهمان
به روحمان
به قلبمان
به اشکها و لبخندهایمان
به تمام بَعد و بَعدترهای این زندگی
با غمی سنگین
با دردی سنگین تر
با گره هایی کور
دوخته شد ...
نمیدونم
نمیدانم ....
جواب زمینیها برای تمام سوالات آسمانی ست ...
همیشه وقتی میرسم که قطار رفته است و من از تو جا میمانم...از رویاهایم....از فکر تکراری بودن
من و تو مثل قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد ...