آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ رابه من آموخت ... 

  

چند روزی ست در هجمه ی دلنشین آرامشی الهی خلوت گزین شده ام ... سخت آرامم ... آرام آرام ... بی تلاطم ... آنقدر که اصلا نمی خواهم از این کنج خلوت با همین آب و هوای خوش آرام خلسه آورش جدا شوم ... حتی برای لحظه ای ... حتی به قدر لحظه ای ...  

  

آنقدر خوب است این آرامش آبی بعد از طوفان ها و زلزله ها و سیلاب ها و آوارها که حتی دلم نمی خواهد به قدر تلنگری هم چیزی پیدا شود که مرا از این بی وزنی به جاذبه زمین بکشاند ... حتی همین دلنوشته های خزنده که افسون وار پیش می آیند و از وسوسه شان ... گریزی نیست ... 

 

چند روزی ست که دلم انگار با ریتم دیگری ضرباهنگش را می نوازد ... دلی که همیشه چند قدم جلوتر از من لی لی کنان در کوچه پس کوچه های حادثه، جای پای پرسه گردی هایش را پررنگ می کند ... 

 

انگار خوابگرد شده باشم ... انگار در خوابی شیرین قدم برمی دارم ... 

 

مدتهاست به این باور رسیده ام که من با دلی رویایی زندگی می کنم که آینده را به زبان خودش پیشگویی می کند ...  

 

مدتهاست دلی در من می طپد که پیشگو و راهنما و دانای خاموش و مهربان من است ... با دستهای روشنش تمام دلهره ها و نگرانیها را پس می زند و  به جایش گردی از آرامش در هوا می افشاند ... و در پس هر لی لی بازیگوشانه اش برمیگردد و عقب سرش را می نگرد تا مطمئن شود که من پا جای پایش گذاشته ام و نترسیده ام از ناشناخته ها ... که به آینده بینی هایش ایمان دارم و مریدانه دنبالش می روم ... 

 

مدتهاست دل من فانوس به دست راههای نرفته است برای من ...  

 

فانوس دریایی همیشه صادق من ... دلم! دوستت دارم ... 

 

                                           http://www.khavaranshop.com/

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک ویاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

  

 

The Truth Shall Set You Free  

Always go directly to the Source of all wisdom, all understanding  

 Turn within to God. You can listen to what others have to say and teach, you can read books, but never accept anything outer as the source of all wisdom, for true wisdom can only come from within. Be guided by those inner promptings, that intuitive feeling that urges you on. Recognize still small voice at all timescoming through the noise and hub all around you. No outer noise or confusion can hide that still small voice once you have come to know It and trust It and live and work from and by It. This is the greatest gift being held out to all mankind, not to just the few. Learn to be still and listen listen … listen, and you will hear and will know the truth and the truth shall set you free.  

 

  

جادو ... همیشه از درون خود ما آغاز می شود ... کافی ست خوب گوش فرادهیم ... کافی ست به هیچ صدای بیرونی اجازه تداخل در ندای درونی مان را ندهیم ... کافی ست خدای درونمان را بشناسیم ... آن وقت می بینیم که ...  

 

جادو ... همیشه از درون خود ما آغاز می شود ...  

 

این ... همان ندای راستین است ... اگر گوش فرادهی ... رهایت خواهد نمود ... مثل قاصدکی که از ساقه جدا می شود  ...  

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ... 

 

این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ... 

 

نه لبخندهای آدمها را می شود به تمامی " لبخند" معنا کرد ... نه اشکهایشان طعم شور دلتنگی و اندوه می دهد ... نه اندوهشان را می شود به حساب "دل" گذاشت ... نه شادی و شعفشان را به تعابیر خوش بی غرض پنداشت ... 

 

این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ... 

 

آدمها خیلی هم مورد اعتماد نیستند ... حداقل نه آنقدر که شانه ای داشته باشند گاه گاه برای گریه های بی امانی که دست می دهد ... نه حس مسوولیتی ته دلشان را می لرزاند ... نه وجدانی دردخیز و حساس به بازخورد اعمالشان دارند ... 

 

این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ... 

 

در آشفته بازار تلخ و سرسام آور گرانی و تورم، کار و کاسبی پیرمرد جوراب فروش از همیشه کسادتر ... چشم سیر و بی اعتنای رهگذران از همیشه نابیناتر ... قلبشان از همیشه بی احساس تر و بی هدف تر ... 

 

این روزها ... نه این که مسخمان کرده باشند ... نه این که سنگمان کرده باشند، نه! ... غبار روزمره گی هاست که دلها را خواب کرده ... خواب آلوده کرده ... خاک کرده ... خاک آلوده کرده ... 

 

این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ... 

 

دیگر قلب کمتر کسی به جسد آواره گنجشکی بر آب جوی خیابان، به درد می آید ... چشم کمتر کسی رعشه های دردناک بال شکسته پروانه ای لابلای علفهای باغ را می بیند ... دل کمتر کسی برای پیرزنها و بچه های خسته توی مترو یا اتوبوس آنقدر به رحم می آید که صندلی اش را تعارفشان کند ... 

 

این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ... 

 

کسی دلش برای بوی خاک باران خورده تنگ نمی شود ... کسی به فکر ماهیهای تنگ نیست ... کسی به دیدن قفس های خالی ذوق زده نمی شود ...  

 

آدمها این روزها جفت جفت قناری می خرند ... نه برای این که نذر کرده باشند آزادی شان را ... نه ... می خرند ... آن هم با دو قفس ... تا بر دو درخت، دو دیوار، دو پنجره آذین بندی شان کنند و از شنیدن ناله های دو عاشق در لحظه های اسارت بار دو زندان روبروی هم لذت برده باشند ...  

 

چه بیرحمند این روزها آدمها ... 

 

این روزها ... دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ... 

 

آدمها مجسمه های متحرکند ... بی هیچ حساسیت به نگاه کودک دستفروش که حسرت خیلی چیزهای ساده را فریاد می زند ... خیلی چیزها ... که ساده رد می شویم ... ساده ... آه! ... آه! .......... 

 

این روزها دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست ... 

 

من اما ... در همین روزهای سرد تابستان از میان همین آدمهای به ظاهر خوش بیروح، با خوشایندهای بیروح تر به خودم قولی داده ام ... قول داده ام که حتی کمی هم شده شبیه گذشته ها شوم ...  شبیه گذشتگان ... درگذشتگان ... 

 

چون

این روزها بعضی چیزها هنوز مثل گذشته هاست ... 

 

بعضی چیزها ... مثل نبودن تو ... مثل دلتنگی های من برای تو ... مثل انتظار من برای ............... 

 

و ...

از همین دیروز ... تا هرکجا که بشود رفت، تا هرکجا که بتوانم به تلنگر مهربان دوست نازنینی، با خودم عهد کردم که تا هرکجا که می توانم از سهم بزرگ خود در چینش و گزینش و پردازش به خوبیها غافل نشوم ... 

 

شاید ... این دوری از غفلت زدگی، این حساس شدن، بیشتر حساس شدن به دنیا در این زمانه که افتخار پیدا و پنهان خیلی ها "بی احساس شدن" است، اسباب خیری را فراهم کرد تا خدا هم ...

                                                           

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

 

 

وقتی آسمان احساساتی شود ... 

 

نمیدانم این ارتباط را چگونه معنا کنم ... همین که هر وقت دلم برای تو می گیرد، آسمان خودش را می چپاند پشت وحشی ترین ابرهای سنگین خشمگین ... و ... می غرّد ... می آشوبد ... می بارد و می بارد و همه را دیوانه ی دیوانگی هایش می کند ... 

 

همین که هر وقت پا به دالان نگاهم می گذاری، آسمان هم احساساتی می شود انگار ... طوفان به پا می کند برای خودش ... مثل کودکی سرمست از سرگیجه های شاد چرخ و فلک ، می گردد و می چرخد و چرخ زنان تمام دنیا را هم با خودش ... 

 

و بعد که تمام هیجاناتش فروکش می کنند، تازه تازه شروع می کند به نم نم و بعد تند تند ... باران و باران و باران ... حتی در آخرین روز گرم خردادماه ...  

 

آن وقت من لبخند بر لب به عابران شتابزده ای چشم می دوزم که گیج و غافلگیر از باران بی هنگام، پی سرپناه می دوند ... و توی دلم درست مثل کودکی که از ناباوری و استیصال ماسیده در چشمهای گردشده و حیرت زده بزرگترها به شاهکار شیطنت آمیزش لذت می برد و راز بزرگش را برای هیچ کسی بازگو نمی کند، ریز ریز ذوق می کنم ... و ...  

 

راز بزرگم را برای هیچ کس بازگو نمی کنم ...

فقط ... به تو می گویم ... به تو که از جنس باران و آسمان و معصومیت کودکانی ... 

 

نمیدانم این ارتباط را چگونه معنا کنم اما ...

به گمان من

قطعا باید دستی در کار باشد بین من و تو و باران ...

دستی که در بارانی ترین روز از بارانی ترین فصل خیال انگیز سال، تو را به نگاه من هدیه کرد ...

من

تو

باران ...

مجموع ما چه خواهد شد؟

اصلا چرتکه ها و ماشین حسابها و پیشرفته ترین ابرکامپیوترهای دنیا ... توان جمع زدن ما را خواهند داشت؟

نمی دانم!

نپرس!

پرسیده ام!

کسی نمی داند! ...

کسی جز ... او که دانای مطلق است ... 

 

اما شک ندارم که قطعا باید دستی در کار باشد ... دستی به رنگ بلور باران ... به مهربانی آسمان ...  

 

                                         

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

  

 

 یک بار خواب دیدن تو ... به تمام عمر می ارزد ............. 

 

تو که نمیدانی اما وقتی از حجم خوابهای من، از ظرف عمیق ترین خوابهای  قیمتی بیرون می زنی،‌ اصلا دلم نمی خواهد بیدار شدن را حتی به خواب هم ببینم ... اصلا دلم نمی خواهد بیدار شوم وقتی تو قدم به خوابهای من می گذاری ... 

 

تو که نمیدانی اما ته دلم توی خواب هم که کنار تو قدم می زنم دعا دعا می کنم این رویا هرچه که هست هرگز قطع نشود ... بریده نشود ... پاره نشود ... 

 

تو که نمیدانی اما توی خوابهایم هم طوری خندیده ای که دل کوچک خوابهای من هم برای خنده هات ........ 

 

تو که نمیدانی اما خوابهای من هرشب بدجور روی آمدن تو حساب کرده اند ... هرچند ...  

 

اما انگار وقتی تو بخندی ... حتی در خواب من هم که باشد ... وقتی تو بخندی انگار جادویی رخ می دهد که خوابم را عمیق تر می کند ... آرام تر ... و طولانی تر ... و ... خوب تر ... خوب تر ......... 

 

آنقدر خوب که انگار صبح هم یادش می رود زمان را ... خورشید هم همزمان من، خواب شیرین تو را انگار می بیند که خواب می ماند و طلوع را کمی عقب تر می اندازد .....  

 

حسادت نمی کنم ...

من ... دلم می خواهد تمام دنیا بخوابند ... همین لحظه بخوابند و خواب طلایی تو را ..........  

که تو در خواب همه دنیا تقسیم شوی ... پخش شوی ... منتشر شوی ...

 

دلم می خواهد وقتی همه خوابیده اند و تو به خوابشان قدم می گذاری، پاورچین پاورچین بروم سراغشان ... چشمهای خفته شان را باز کنم و واکنش خوب نگاهشان، انعکاس خوب تو را در عمق خواب آلوده و خمار نگاهشان ببینم ... 

 

تو که نمیدانی اما صبحی که وصل به دیشبی سراسر خوش از خواب سپید حضور تو، بر من می دمد، همان صبح موعود است برای من ...  

 

صبحی لبالب از لبخندهای حواس پرت معنادار که بی اراده بر کنج لبهای من می شکفند ... صبحی آرام که دلم هیچ هیاهویی را دنبال نمی کند ...  

 

صبحی که تو را از پلک های نیم خفته من روایت می کند ...  

 

                                    

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

 

آه! 

چقدر دلم هوای یک زندگی خیلی ساده و معمولی  

  

با مشکلات خیلی ساده و معمولی  

 

  

با دلخوشیهای خیلی ساده و معمولی  

 

 

 

دارد ...   

 

...

 

هی ی ی ی ی ی ی ی ی .......................... 

 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

وقتی خدا تردید کند ... 

 

گاهی که فکرمی کنم ... می بینم سخت ترین لحظه های زندگی زمانی ست که "خدا" دچار تردید می شود ... تردید ... این که تقدیر را ادامه دهد ... یا دعایی را که خلاف عرف و عادت است ...

گاهی شاید خدا هم نمی تواند چشم بپوشد از معصومیت و مظلومیت دعاهای اسیر تقدیر ... 

 

کفر نیست این جمله ها ... کفر نمی گویند این افکار ... کفر نیست ... فکر است ... هرچند خوب میدانم که جابجایی دو حرف هم می تواند آنقدر سهمگین شود که ف – ک – ر  را  به ک – ف – ر تبدیل کند ...

اما ... 

 

من به تو عاشقم یگانه من! و با تمام وجود به مهربانی ات ایمان آورده ام ... پس نگو که کفر گفته ام وقتی خودت هم تقدیری را که پیچیده ای با تردید تماشا می کنی ...

.

.

.

تردید من ... پذیرفتنی ست ...

چون مثل " تویی " شانه به شانه من است ... صبور و محکم ...

تردید "آفتابگردان من" پذیرفتنی ست ...

چون مثل " تویی " همگام ثانیه هایش می شود ... استوار و آرام ...

اما 

خدایا

به تردید "تو" که می رسم

پای دلم می شکند ...

روحم سیلی خور دست سنگین و بیرحم زمان می شود ...

به تردید تو که می رسم ...

... 

 

چقدر سخت است

تحمل وزن لحظه هایی که "تو" دل دل بزنی ...  

 

چقدر سخت است تحمل این تعلیق غیرنستعلیق ...

این خطوط گیج و گنگ و مبهم ...

این دستخط ناخوانای کج و معوج ...

این ...

... 

 

مرا از این پیله های تردید رها کن پروردگار من!

راضی نشو به مرگ بیصدای یک پروانه در تنگنای تلخ انتظار ... 

 

                                                

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

  تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

آموخته ام که " شک " گذرگاه خوبی ست اما ایستگاه خوبی نیست ...  

و شک کردن به تو 

بدترین اتفاق دنیاست ... 

اتفاقی که 

افتاد ...  

 

هرگز نخواستم از تو بتی بسازم - هرچند عاشقانه -  

که روزی حتی از ابراهیم نیز  

برای شکستنش کاری ساخته نباشد ... 

 نه هرگز نخواستم بت پرست باشم ... 

 

 

کاش 

عظمت 

نگاه مرا 

خوانده بودی ... 

 

کاش  

عظمت حرفهای نگفته را 

دیده بودی ... 

 

کاش   

سنگ ترازوی تو 

برای من 

همانقدر وزن داشت 

که کفه من برای تو ...  

 

اما ... 

شک 

گذرگاه خوبی ست 

برای بازیچه نشدن ...  

 

خدا را دوست دارم 

به خاطر ایمان 

به خاطر شک پس از ایمان 

خدا را دوست دارم 

به خاطر نوازشهای مهربانش روی زخمهای تردید پس از ایمان ... 

خدا را دوست دارم  

که گرچه میدانم و می داند که حقِ مطلق است 

اما 

شک که می کنم 

میدانم  

با نوازشش روبرو خواهم شد 

نه با رانده شدن ... 

نه با بی مهری ...