تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
این روزها
خیلی ناگهانی
همه به " درک شدن " نیاز پیدا کرده اند ... همین روزها ... که اتفاقا زنجیر دلتنگی بیشتر از همیشه به پر و پای دل پیچیده ... همین روزها که اندوه بیش از همیشه جلوه گری می کند ...
همین روزها که بیشتر از همیشه از " تو " خبری ... ن ی س ت ...
درست همین روزها ... همه مشتری پر و پا قرص " درک " و " باور " شده اند ... همه توقع فهمیده شدن دارند ... درک می خواهند ...
و هیچ کس نمانده تا به قدر پر پروانه ای از بار این دل ...
کسی که کوله بارش به قدر پر پروانه ای جای خالی برای بار این دل ...
به قدر کمی همدردی ... هموزن دانه خردلی همدلی ...
آی! مرد دوره گرد! بگو کوله بار خالی کجا می فروشند؟! ...
این روزها ...
همه دنیا
خالی ست ...
همه دنیا ... به جز کوله بارها ... که سنگینند و سخت لبریز ...
این روزها ...
حتی چشم هم حال و حوصله دل را ندارد ... اشک هم حال و حوصله بغض را ...
این روزها ...
سنگین می گذرد ... سنگین به شب می رسد ... سنگین .........
حتی هوا هم سنگین شده این روزها ... حتی خورشید هم سنگین می تابد ... نسیم هم سنگین می وزد ... سنگین ... با طعم تلخ افسردگی ... با رنگ ملالت و کسالت و بیماری ...
این روزها نه تنها من ... نه تنها این رهگذرها ... که حتی شب و روز و هوا و آفتاب هم به " درک شدن " نیاز پیدا کرده اند انگار ...
و بازار " درک کردن " همچنان حسابی کساد ...........
و آدمها اگر کمی مهربانتر باشند، می آیند و کنار زنبیل لبالب درددلهایت می نشینند و ... یکی را که از همه سبک تر است ... که از همه کوچک تر است ... کم حجم تر و کم وزن تر و کم قیمت تر است و ... خیال می کنند آسان تر است ... برمی دارند ...
و با نگاهی سرد و خالی از مفهوم، خیره اش می شوند و ...
کم می آورند و ...
رد می شوند و ...
هی ی ی ی ی ی ی ی !!!!!!!! .........
...
و تو می مانی و اندوهی مضاعف
برای چشمهای خالی و غباراندود دیگران ...
برای چشمهای لبریز و باران زده خودت ...
برای " درکی " که این میان راهی " دَرَک " می شود ...
این روزها ...........
عمری کشیده ناز نگاه تو را غزل
برخاسته به حرمت عشقت به پا غزل
این قاب ها برای نگاه تو کوچک اند
باید سرود عشق تو را در فراغزل
وقتی که درهوای تو دردو دوا یکی ست
هم درد من غزل شده و هم دوا غزل!
من قول داده بودم عزیزم که بعد از این
دیگر مزاحمت نشوم گرچه با غزل
من را ببخش - اگرچه مقصر نبوده ام-
پای تو را کشیده به این ماجرا غزل!
گفتند ابتدا تو غزل را سروده ای
اما سروده است گمانم تورا غزل
این بارهم نشد بشود شاعری کنم؛
از من چقدر فاصله افتاده تا غزل
تسلیم آیه آیه ی قرآن ِ چشم هات
در پیشگاه عشق تو ما هیچ... ما غزل!
این روزها که میگذرد دلم میخواهد کسی کاری به کارم نداشته باشد
دلم میخواهد همه جا در سکوت مطلق باشد
بدون هیچ حرف اضافه ای...
من درکت میکنم عزیزم
تنها کاریه که ازم بر میاد
ممنون
سلام.خیلی ممنون از نظرات خوبتون،شما عم وبلاگ قشنگی دارین.پیروز باشین
متشکرم.
موفق باشین.