تمام دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...
چه می شود کرد؟
روزگار ما هم با دلتنگی رقم خورده نازنین!
" روزگار غریبی ست، نازنین! "
شاید باور نکنی اما ...
من
مدتهاست که با تو زندگی می کنم ...
با تو
زیر یک سقف ... زیر همین سقف ...
ما مدتهاست همخانه ایم ...
من
مدتهاست
که به تنهایی
با تو
زندگی می کنم ...
من به تنهایی با تو ............
با تو راه می روم ... با تو قدم می زنم ... حرف می زنم ... سکوت می کنم ... زیر نور مهتاب پشت بام، با تو ... به دوردستها خیره می شوم ... سر بر شانه ات ......
فقط
نمی دانم پس ... راز این آههای بی پایان چیست؟! ...
راز این اندوهی که خیمه برافراشته و هیچ قصد کوچ ندارد ...
آخر من که مدتهاست تو را دارم ... بیش از هرکسی ... بیش از همه آنها که گمان می کنند تو را ..........
...
این روزها
حتی بدون اشک هم سُر می خورد دلم ...
چه می شود کرد؟ تقدیر ما هم به سرانگشت باران پیچیده، نازنین! ...
اصلا آن آفتاب را که چشم به دنبال آفتابگردانش، سرتاسر گیتی می ساید و ... سرگردان می ماند ... چه به تابیدن؟ هان؟! ...
می بینی؟ دلخوشی آفتاب را که بگیرند، حال و روز آسمان می شود چیزی شبیه حال و روز من ... می رود و روی تمام درخشش رنگهای زنده زرد و آبی و نیلی اش، بذر غبار می پراکند و ... آجر به آجر و وجب به وجب ابر سیاه می چیند و ... با تمام زمین قهر می کند ... و ...
آن وقت ... دیگر نه بارانی هست و نه آفتابی ...
دلگیر و بغض در گلو ... با آههایی که در عصیانگری، سر به طوفان می زند ...
سلام
میدانی ایرادکار کجاست؟؟؟
با یادت راه میروم...با تو در خیالم حرف میزنم....وقتی چشم میبندم در خوابهایم زندگی میکنی...حالا چگونه از یادت ببرم؟؟؟؟؟
سلام دوست همبلاگی
از یاد بردنی ... در کار نیست ...
امیدوارم تموم خیلی زود واقعی بشن
ممنونم عزیزم.