آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

 

 

 

انگار صد سال گذشته باشد 

 

از روزی که ندیده امت ...  

انگار صد سال گذشته باشد 

 

از آخرین روزی که دیده امت ... 

 

انگار صد سال می گذرد 

 

از روزهای بی قراری ... روزگار بی تابی های مخفی در مظلومیت آشکارای سکوت ... روزهای سر از پا نشناخته ... روزهای دیوانه وار پیله دریدن ... دیوانه وار ... 

 

راستی بگو تا به حال شتاب دیوانه وار یک کرم ابریشم برای پروانه شدن را دیده ای؟ ... می گویند اگر کرم ابریشم طاقت نیاورد و به شوق دیدن آن سوی دیواره های تاریک، پیله اش را پاره کند ... مرگش حتمی ست ... یا دست کم فلج شدنش همیشگی مخمل بالهایش .......... 

 

من اما ... بی محابا و بی صبرانه تمام دنیای کوچکم را پاره پاره کردم به شوق پرواز ... پروازی نه چندان دور ...  

 

همین نزدیک ...  

 

همین نزدیک ...  

 

درست تا لبه شانه های تو ... تا جادوی افسون سازتر از هرچه حریر و ابریشم سپید در سیاه موهای محبوب تو ... 

 

ببین! حالا ... نه مرده ام و نه بالهایم خشک شده اند ... 

 

 فقط ... 

 

 فقط هنوز ... 

 

 هنوز به شانه های تو ...  

 

به امواج خیال انگیز گیسوان تو ... 

 

 نرسیده ام ............ 

 

آه! انگار صد سال ... صدها سال می گذرد از آن  روزگار دلخوشیهای کوچک عمیق ... 

 

دلخوشی به تنها چند دقیقه دیدن تو ... چند ثانیه همکلام شدن با تو  ...  چند هزارم ثانیه محجوبانه و خجولانه چشم در چشم شدن با تو ......... 

 

بگو ... 

 

بگو از کدام دیار فرازمینی به زمین متروک قلبم پا نهادی که اولین وزن گامهایت چنین زلزله ای در من به پا کرد؟ ... زلزله ای که هنوز که هنوز است ... بعد این همه فراز و فرود ... پس لرزه هایش آوارهای دلم را رها نمی کند ... و این واژه ها و جمله ها و سطرها را هم .......... 

 

انگار صد سال می گذرد ...  

 

می گذرد ...  

 

می گذرد و من دست بر دهان دلم نهاده ام تا مبادا بیهوا ناله ای، آهی، فریادی ...... 

 

دست بر چشمانش نهاده ام تا مبادا بشمارد گذر ثانیه ها و ساعتها و روزهای بی تو را ....... 

 

دست بر گوشهایش نهاده ام تا مبادا بشنود و بلرزد به صدای هر غریبه ای که به قدر نفسی تو را یادآور می شود ... یا به صدای یک زنگ تلفن ... یا حتی یک پیام کوتاه ............ 

 

انگار صد سال است که می گذرد اما ... 

 

صد سال دیگر هم که از این دست - از همین دست که صبورانه با رنج های دلم لج کرده ام برود – باز هم دلم را از تو و تو را از دلم پنهان می کنم ... آنقدر ... که خدا خودش دست به کار شود ...  

 

و می دانم 

 

که می بیند ...  

 

و می دانم  

 

 که می داند ...........

نظرات 2 + ارسال نظر
فریناز یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

آنقدر که خدا خودش دست به کار شود...

انگار حرفاتو زیر همون بال های مخملی پیچیده بودی
ولی دیدمش
یواشکی چشمک زد

هستی دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ب.ظ http://parvanegi.blogsky.com/

فوق العاده بود هدی جون

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد