آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

 

 

"ر" مثل " رهایی " ...  

 

 

می دانم 

 

باید هر خیالی که از سمت تو روانه دنیای من می شود را 

 

پس بزنم ...  

 

این روزها رسالت من این است! 

 

باید رها شوی ... رها ... مثل همین برگ های زرد و سرخ پاییز در دست شفاف باد ... مثل خود پاییز که رهاوردش " رهایی " ست ...  

 

بگذار تعریف کنم گذر این روزهایم را برایت: 

 

عطر خیالت که می وزد  

 

اول سرمست می شوم ... از خودبیخود ... مثل همیشه! 

 

بعد 

 

نگاهم از جا- هرجا که هست - کنده می شود و 

 

پر می زند تا لبه یک پنجره یا یک بام ... فرقی نمی کند ... هرجا که آرام گرفت می نشیند ... 

 

بعدتر 

 

تمام دنیا ناپدید می شود 

 

تو می مانی 

 

من 

 

و یک آبی لایتناهی ... 

 

این که پایمان روی زمین هست یا نه را نمی دانم ... اصلا آن لحظه حواسم آنقدرها جمع نیست که به خاطر بسپارم زمان و مکان صعود وفرود را ... 

 

آنچه هست و نیست 

 

همان است که باید باشد و ... نیست! 

 

بعدتر از آن 

 

لبخندی ناخودآگاه روی لبهایم مهر می خورد ... عمیق و آسمانی ... 

 

و ناگهان ... 

 

ناگهان عهدی نانوشته در ذهنم می چپد: باید رهایت کنم! 

 

لبخند به همان سرعت که نقش بسته بود، محو می شود ... 

 

چیدمان دنیا دوباره چیده می شود ... منظم ... بی نقص! 

 

پرنده دوباره بازمی گردد همان جا که بود ... کوچ کوتاهی داشت! 

 

سکرت خیال انگیز از سرم می پرد ...  

 

همه چیز درست مثل برگرداندن یک حلقه فیلم کوتاه! سریع و ناگهانی و بیصدا اتفاق می افتد ... آب هم از آب تکان نخورده در این عروج و هبوط دوست داشتنی! 

 

هیچ " دیگران " و " اطرافیان " ی هم بو نبرده از وقوع این همه حادثه ...... 

 

بعدتر 

 

خودم را جریمه می کنم ... هزار بار تکرار کن: "اصلا به من مربوط نیست! بی خیال!" ... و کودکانه به پنجره پشت می کنم و لجوجانه چشمهایم را برهم می فشارم و تمرین می کنم: " اصلا به من مربوط نیست! بی خیال! " ... " اصلا به من ........... " ...  

 

و بعد 

 

چشمانم را که باز می کنم 

 

تو رفته ای! 

 

نه! رفتنت اندوهگینم نمی کند ... خودم خواسته ام این پرواز را برای بالهای تو ... باید رهایت می کردم ... باید ... باید پربکشی تا بازگشتنت تماشایی شود ... همیشه در "پرواز" رازی هست ...  

 

من  

 

تو را 

 

آزادانه می خواهم ... آزادمنشانه ... رها ... در دستان شفاف خداوند ...  

 

او 

 

تنها نگاهبان معتمد قصر آرزوهای من است ...  

 

می سپارمت به دستانش ... بی هیچ ترس و اضطراب از دوردست ...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
هستی شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:01 ب.ظ http://parvanegi.blogsky.com


انشاالله که همین نگهبان خیلی مهربون خیلی زود تموم آرزوهات رو برآورده کنه

ممنونم عزیز همیشه مهربان من!
دلخوش دعاهای توام ...

ندای باران شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ب.ظ

زیبا مینویسی

ممنون ... لطف دارید ... کاش آدرس وبتون رو می نوشتید تا منم بتونم بیام سر بزنم بهتون.

مینو یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:09 ب.ظ

سلام
این دقیقا اتفاقی هست که هر روز برای من چندین بار رخ می ده
اون لبخنده رو خیلی دوست دارم
قشنگترین احساس روی زمینه برام
واقعا زیبا نوشتی

فرح یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 ب.ظ http://farahbano.blogsky.com

نمی دانم چرا رفتی
نمیدانم چرا؟شاید خطا کردم
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت انگار
کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت...

ممنونم عزیزم ... لطفت همیشه بی منتهاست ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد