آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

این صبر و انتظار ...

  هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ تنها منوط به اجازه نویسنده می باشد 

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت  ...

 

نمی دانم  

این صبر و انتظار امان می دهد؟ 

- امان نمی دهد؟ 

- امان می دهد؟ 

- نمی دهد؟ ... 

- می دهد؟ ... 

گلبرگ های صورتی هم رنگ پریده تر می نمایند انگار ...  

انگار می دانند فرصتی ندارند برای خداحافظی با میله ها و پرچم ها ...  

انگار می دانند به تقدیری خوش یا ناخوش سرانجام باید .... 

- نمی دهد؟ ...  

یک گلبرگ دیگر روی آخرین پله ایوان ... 

دلم کمی شور می زند ...  

همیشه همین است ... همیشه ... 

- می دهد؟ ...  

هر بار که ببینمت انگار از پس کهنه غباری پدیدار شده ای ... 

انگار تازه به نگاهم پا گذاشته ای ...  

انگار از آن سوی رویا، از آن سوی ابرها، از آن سوی آیینه های جادو پیدا شده ای ... 

- نمی دهد؟ ...  

ماجرا همیشه یکی ست ... داستان ... یکی ...  

تنها داستانی که هرگز رنگ تکرار نخواهد گرفت همین داستان دیدن توست که هر بار خدا با آغازی تازه شروع به نوشتنش می کند ...  

اصلا دلت می خواهد کتابش کنیم و به تمام زبان های زنده دنیا ترجمه ؟....  

مثلا یک رمان جذاب دنباله دار صد جلدی؟ ... چطور است؟ موافقی عزیزترین عزیزدل دنیا؟ ...  

قول می دهم که نه تنها هیچ بخش که حتی هیچ سطر و واژه ای به زنگار تکرار دچار نشود ... خوب است؟ ...  

خوب  

شروع کن! 

روایتش با تو ... که صدایت خلسه آور است .... 

نگارشش با من ... که رابطه ام با کلمات بد نیست ...  

هرچند من

بی مشورت با تو 

مدتهاست  

شروع کرده ام به تاریخ نگاری ... به ثبت لحظه به لحظه وقایع ...  

- می دهد؟ ...  

(یک گلبرگ درست افتاد روی بند کفش های کتانی سفید ... ) 

هربار که ببینمت 

حتی داستان برای آسمان هم به تکرار نمی کشد که هنوز پا به سر سطر نگذاشته با " باران " به استقبالمان می شتابد ...  

این خلسه ها حتی آسمان را هم مبتلا کرده اند انگار ... 

هربار که ببینمت 

حیرتی در نگاهم می درخشد ... نه! گمان نکن که دیوانه شده باشم ...  

این تویی که بی خبر مانده ای از اعجاز نهفته در طنین نزدیک شدن گامهایت ... در صدایت ... در چشمهایت ... 

- نمی دهد؟ ...  

(کم کم کفش هایم خواب می روند زیر باران لالایی های صورتی ) 

می بینمت و باورم نمی شود 

باورم نمی شود دقایقم را که اینقدر مهربان شده اند ... 

باورم نمی شود تو را در این دقایق ... 

مثل موجودات خیالی ... که باورش کمی "باور" می طلبد ... 

باز کودک شده ام انگار ... کودکی با کفش های صورتی ... 

خدایا! خواب نیستم؟ ..." تو" ... اینجایی؟ ... 

راستش ... 

گلایه نباشد ... کمی هم از این دیوانگی ها را پای"خدا" بنویس ... 

بس که فنجان فنجان به صبر و انتظار میهمانم می کند ... 

شاید این اندک دیوانگی از اثرات و عوارض همان ...... 

هیس! گفتم که "شاید" ...  

(آهسته تر نازنین ... مبادا به گوش خدا برسد هرچند می داند که مدتها پیش از این "دل" را امانت سپرده ام به خودش ... بهترین امانتدار دنیاست، نه؟ (این بند آخر را با لهجه ی غرور و افتخار بخوان! )) ...  

می گویند آخرین گلبرگ جواب است.......... 

- می دهد! ...  

امان می دهد ...امان ...  

این را صورتی ترین گل باغ درست پیش از سوت پایان گفت " این صبر و انتظار امان می دهد" ... 

خدا کند این وسط مرغ آمین هم گذشته باشد! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد