آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

خوابهایت را ببر ...

هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ تنها منوط به اجازه نویسنده می باشد



تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...





من اگر تو را هم به دوردستها


به جایی دور از قلمرو سرزمین دل تبعید کنم


با این خواب های چسبیده به حلقوم واقعیت چه کنم؟


با این خواب های غریبی که آنقدر در مرزهای حقیقت تنیده اند


که گاه


حتی این حقایق خیلی حقیقی شبیه روز روشن را هم


به تمسخر می گیرند ...


زیر هزار علامت سوال بی جواب دفن می کنند ...


من اگر از تو بگذرم


با این خوابهای جسور پا فراتر از مرز رویا گذاشته ... چه کنم؟!


این خوابها


که التماس می کنند


برای به " دیده ی تأمل " دیده شدن ...


که التماس می کنند برای " دیده شدن " ... 

برای کمی ... برای قطره ای "باور" در این دنیای سرشار از تردید و ناباوری ...


می خواهی بروی


ملالی نیست همیشه عزیزترین آفتابگردان ...


ملالی نیست جز همین دل که کمی تنگ تر می طپد ... کمی سنگین تر ... کمی خمیده تر ... کمی کمر شکسته تر ... کمی ...


ملالی نیست جز همین دلتنگیهای سرد که از بی فروغی این روزهای خورشید و رقص سایه های متناوب تغذیه می کنند ...


همین دلتنگیهای سرد که رعشه بر دل می اندازند ...


که به تب های طولانی ... به هذیان های بهبود نیافتنی مبتلا می کنند ...


می خواهی بروی


ملالی نیست ... تمام این دلتنگیها را با جرعه ای بغض فرو می دهم ...


پلک بر هم می گذارم و زمزمه می کنم:


فقط


خدا کند قلبم بی آن که ترک بردارد تاب بیاورد ...


می خواهی بروی


ملالی نیست ...


اما برگرد و دست خوابهایت را هم با خودت بگیر و ببر ...


نباشی


این خوابها دیوانه می کنند اعصاب دقایق شبانه ام را ...


بس که


نزدیک به رگ گردن واقعیت پرپر می زنند آخر .........


بس که حتی بیداری های ناگهانی هم


دلیل نمی شود برای باور به کذب رویاهای نیمه کاره ی لکنت زده ...


بس که می خواهند به زبان معصوم بی زبانی از تو حرف بزنند ...

 از جانب تو ... به وکالت تو ... به زبان بی زبانی ........


و من


نمی خواهم باور کنم حتی ته مانده ی طعم شیرین یک رویای نفس بریده را ...


نمی خوام باور کنم به رسم بی انعطاف منطق محاسباتی " واقعیت " ...


به رسم خشک " ترس از تعابیر برعکس خوابهای زنانه " .......


بیا


بیا و دست این خوابهای آشوبگر فتنه انگیز ملتهب را هم بگیر و با خودت ببر ...


وگرنه این بار دست از این سالها سکوت و صبوری می کشم


و


شکوائیه ای به بارگاه خدا خواهم برد


که باران را برای همیشه بر فراز این شهر ماندگار کند .........


(نوشته شده در 25 فروردین ماه 92)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد