آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

می ترسم ....

هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ تنها منوط به اجازه نویسنده می باشد



تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...





می ترسم

می ترسم از نوشتن ... می ترسم بنویسم و این بار با یک واژه دیگر سرریز کنم ...

می ترسم بنویسم و با یک واژه دیگر تمام شوم ...

به آخر برسم ...

می ترسم

می ترسم از آوار

آوار احساس ...

از این همه رشته های مهر و الفت که درهم پیچیده

آمده اند و فقط به تو گره خورده اند ...

هزار در هزار ... بی آغاز ... بی انجام ... بی پایان ...

می ترسم

می ترسم از شب های مهتابی ...

از آواز غمناک دوره گرد دیوانه در شب های جنون آمیز خرداد ...

پی طبیبی اساطیری : امشب شب مهتابه ......

می ترسم ...

از جادوی شب چهاردهم بدر ...

از نرم نرمای نوازش دست نسیم لابلای این گیسوان آشفته ...

از قدرت جذبه ی ماه ...

از خلسه های بی اختیار در افسون مهتاب ...

از نشستن بر تاب سفید وسط باغچه های موازی با کتاب شعری بر دامن ...

می ترسم ...

می ترسم از ادامه دادن ... از ادامه ندادن ...

از امیدوار بودن ... نبودن ...

از صبوری ... از بی قراری ...

از اشک ... از لبخند ...

از آدم هایی که با لبخندی مرموز پیش می آیند ...

از آدم هایی که عبوس و دلهره آورند ...

می ترسم

از سکوت ...

از هق هقه های معصومانه ی بغض هایی که تن به شکستن نمی دهند ...

از رازی که سخت سنگینی می کند بر شانه های خسته ی دل ...

می ترسم ...

می ترسم از خوابهایی که اهلی تو شده اند دیرگاهیست ...

از بیدار شدن هایی که موذیانه با گم شدن تو هماهنگند ...

از پریشانی های دنباله دار ...

پریشانی شکاف تلخ رویا و واقعیت ...

می ترسم ...

می ترسم از این همه سایه

سایه هایی که نور را در باور فانوس می خشکانند ...

می ترسم

می ترسم از لبخندهای نصفه نیمه ای که هنوز نیامده محکوم به رفتنند ...

از لبخندهایی که هنوز هم تنها به شوق تداعی خاطرات توست که جان می گیرند و

چه زود

 نومیدوار به خاموشی می گرایند ...  

می ترسم

باور کن این روزها می ترسم از حجم سنگین "بودن" و "نبودن" تو ...

آه! عزیزترین عزیزدل دنیا

صدایم نمی زنی هنوز؟!!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ب.ظ

سلام
تو بلاگفا نمی تونم نظر بزارم نمیدونم چرا نمیشه
مگه میشه بهت سر نزنم !
یادت باشه همیشه قبل از بلاگ خودم میام سروقت تو تا ببینم حست چیه
تا ببینم حالت چطوره
چون بیشتر اوقات حال و هوامون مشترکه
دوستت دارم خیلی زیاد
این خیلی خوبه که آدم بتونه افکارشو به زیبایی تو بنویسه
چس منتظر می مونم دوستم

سلام عزیزم
آره یه 24 ساعتی بلاگفا تعطیل بود دربست! خودمم نمی تونستم وارد وبم بشم اما حالا دیگه درست شده ...

ممنونم عزیزم ... میدونم ... خیلی وقته که حسم با تو مشترکه ... یه روزی رازشو شاید قسمت شد و بهت گفتم اونوقت تو هم حتما مثل من متعجب میشی ...

منم خیلی دوستت دارم دوست قدیمی خوبم ...
ممنونم عزیزم

مینو یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:24 ق.ظ

پس یه راز هست
باید حتما یه روز بهم بگی !باشه؟
متاسفانه یا شایدم خوشبختانه
هیچ وقت یادم نمیره که قراره یه رازی رو بهم بگن

همین چند وقت پیش یقه یه نفرو گرفتم که یادته قرار بود یه چیزی رو بعدنا بهم بگی

هست ...
اگه خدا بخواد میگم فقط به خودت ... خصوصی و درگوشی و مطمئنم که تعجب خواهی کرد ...
دعا کن برام
من حافظه م خیلی قویه ... مطمئن باش یادم نمیره و اگه قولی هم بدم حتما پاش تا آخر هستم ...
دعا کن اون اتفاق خاص بیفته اونوقت حتما بهت میگم عزیزم ... حتما ...
من و تو یه وجه مشترک پررنگ باهم داریم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد