آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اکتفا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دختری بنام هاجر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تنها آفتاب ابدی ست!


هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ تنها منوط به اجازه نویسنده می باشد



تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...





یادم باشد


تنها پیام یک روز تار ابری این است:



تنها آفتاب است که می ماند!


تنها آفتاب است که ابدی ست!




شنبه 5 مرداد 92

......


از امروز صبور می شوم ...


هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ تنها منوط به اجازه نویسنده می باشد



تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...





از امروز صبور می شوم ...

از امروز قول و قراری با خودم گذاشته ام سخت محکم ...

به خودم قول داده ام صبور باشم ...

صبور به خاطر تو ...

صبور برای شانه های تو ...

صبور برای دردهای تو ...

برای اشکهایی که می دانم موج می شوند اما سیلاب نه!

صبور برای بغض های بیصدای تو که زیرکانه سعی داری پنهان کنی و نمی دانی نقش بر آب می شوند تمام نقشه های مردانه ات پیش پای ششمین حس بسی حساس من ...

از امروز

این ماه دوست داشتنی همیشه کلیدی سرشار از لطافت

فرصتی خواهد بود

برای یک بار دیگر

شورش انقلاب در این دل به پا کردن ...

در این دل حاضر به هر تحولی که از فراسوی آسمان نشأت می گیرد و به جایی در همین نزدیکی

روی زمین

در این شهر

به "تو"

ختم خواهد شد ...

که خوب یادم هست کسی جایی به نرم آوازی در گوشم زمزمه کرده بود

که این ماه

ماه سرنوشت ماست ...

و در این سی روز تاریخی

به تصمیمی تاریخی، مرزهای این جهان بینی باز به تکاپوی فتح سرزمینی تازه در غلیان خواهد افتاد ...

سرزمین روشن صبر و آرامش ...

از امروز صبورتر می شوم ...

صبور برای تسکین بیقراری های تو که پی چشمه های گرم آرامشند ...

از امروز صبورتر می شوم ...

با اهل خانه ... با گل ها و درخت ها و کبوترها ... با گریه های بهانه آلود کودکی بی تاب ... با پیرزن دستفروش کنار خیابان ... با پیاده ها ... با راننده ها ... با رهگذرها ... با دوست ... آشنا ... غریبه ها ... با هرم تب آلود ظهر داغ کوچه های بدون سایه ... با کفش هایی که تنها اثرشان همان تاول های دردناک روی انگشتهاست ... با تشنگی ... با گرسنگی ... با خستگی ... بیماری ... با مسافری که راهش را بلد نیست ... با آن که گمان می کند راه را خوب می داند ... با آن که اشتباه می کند ... با آن که سرسری می گذرد ... با آدم های دقیق موشکاف بدبین ... با سختگیرهای منفی باف کز کرده در پیله های ناامیدی ... با خونسردهای کندرو ... با آتشین مزاج های تندرو ... با اشکها و لبخندها ... با دیوارهای فروریخته ... با آیینه های شکسته ... با هرآنچه به میل و خواست من پیش نمی رود اما فرصتی خلق می کند برای تمرین اراده ای که در کنه ماهیت "صبر" جاری ست ...

با بی گناهی نهفته در عمق وجود هرکه رد می شود از این حوالی و به شیشه صبرمان پنجه می کشد ...

درست مثل بی گناهی تو ...

مثل بی گناهیهای همه ...

که هرکه می آید و درد می آفریند الزاما هم " بد " نیست ... بی گناهی ست مثل همه ... مثل همه آنها که سعی در خوب بودن دارند و گاه ناگهان بادی می وزد و ابری می کند هوای اردیبهشتی شان را ...

از امروز تمرین می کنم مشق صبر را ... به نیت تو و به منفعت همه ...

از امروز

صبر را آغاز خواهم نمود

به یمن و مبارکی همین ماه طلایی

که خود

محک عیار صبر همه ست ...

از امروز ...



دلشوره ...


هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ تنها منوط به اجازه نویسنده می باشد



تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...





همینطور که پیش بروی

بی شک دیوانه خواهم شد ...

من نگرانم!

این روزها بیش از هر حسی، نگرانی در فضای اتاقم موج می زند

و وزوزه های ترس آورش با هیچ صدایی قابل مقایسه نیست ...

من نگرانم! نگران تو ...

این دلشوره ها آخر مرا خواهد کشت عزیزدل!

دلشوره ی لکه های پررنگ خستگی روی صدای صاف و روشن تو ...

من دلشوره دارم برای لحظه های تو که بی شک سخت می گذرند ...

حتی اگر ابرقهرمان افسانه ای من پشت پستوی خنده هایی که چندان هم نشان از آرامش ندارند، پنهانشان کند ...

من نگرانم!

نگران چشمهای تو وقتی به اندوه مبتلا می شوند ...

نگران دستهای تو وقتی ... آه!نه! خدانکند ... خدا نکند به رعشه ای دچار شود جادوی مقدس ترین سرانگشتان تمام دنیا ... خدا نکند .......

نگران شانه های تو وقتی بی پناه می شوند ...

نگران گامهای تو وقتی سنگین طنین انداز می شوند ...

من نگرانم و سراسر وجودم با درد تکرار می کند این جمله ها را ...

من نگرانم و سراسر وجودم با درد حرف می زند این روزها ...

با درد دلواپسی ...

با درد اضطراب ...

هزار قاصدک پر و بال شکسته در من تلنبار شده اند و هیچ جای تاریخ نوشته نشده که مرهمی برای پر شکسته ی قاصدکی پیدا شده باشد ...

بلور مخملی پر یک قاصدک وقتی شکست دیگر شکسته ...

من این روزها لبریز پرهای شکسته ای شدم که به هیچ کاری نمی آیند جز تماشا و افسوس!

من این روزها بدجور نگران حال تو ام ...

خدایا! برای عزیزترین آفتابگردان دنیای من آفتاب راه باش!

مبادا تلخیهای روزگار اراده اش را به سخره گیرند ... مبادا طاقتش طاق شود ... مبادا به سرگردانی اش رضا دهی ...

خدایا! به اندازه تمام قاصدکهای بدحال شکسته بال

به قدر تمام پریشانی ناب ترین دعاهای عاشقی مراقبش باش! آمین!


پا برهنه در طوی .......


هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ تنها منوط به اجازه نویسنده می باشد



تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...





من خواب دیده ام ...

من دستهای تو را خواب دیده ام که غرق نفس های باران بود ...

من چشمهای تو را خواب دیده ام

همانطور سر به زیر ...

همانطور لبالب نجابت و شرم ...

همانطور افسونگر

آنقدر که توی خواب هم نتوانستم زیر لب قربان صدقه نروم و آیه الکرسی نخوانم برای دوری چشم شور حسودان ...

آنقدر که توی خواب هم نفسی را که با بغض فرو داده بودم یادم رفت پس بگیرم از دیواره های سلول های تنفسی ...

یادم رفت که همیشه نفس کشیدن مهم تر از تماشاست ...

آه تماشای تو زیباست اگر بگذارند .........

من خواب دیده ام ...

من صدای تو را خواب دیده ام

به همان روشنی متانت نجوای سروها با عروس بادهای دشت ...

همان گونه آرام ... همان گونه سرشار ....

من خواب دیده ام که آمده ای و هوا ناگهان پر از عطر خاک باران خورده شد ...

و فرشته ها دعوتنامه رد می کردند برای نفس های عمیق ...

من خواب دیده ام که آمده ای و نشسته ای روبروی تمام هراس های من ...

و دلشوره های بزرگ مرا بیهوا گرفته ای و کبریت به شاهپر بالشان کشیده ای ...

و من مانده ام و آهی از سر آسودگی

و خنده ای که تمامی نداشت

و پاهایی که بعد این همه ایستادگی

ناگهان ایستادن  را از یاد برده بود ...

من خواب دیده ام که آمده ای و نگرانی های ناتمام مادر و دلواپسی های بیصدای پدر را هم پر داده ای به ناکجا ...

من خواب دیده ام که آمده ای و آمدنت معجزه در پی داشت ...

حالا دیگر نپرس کفشهایم کو؟

اینجا

وادی مقدس طوی ست ... وادی عشق ... فاخلع نعلیک .........

اینجا را باید از همان آستان در پابرهنه دوید ...



شاید آن شب که برگشتی ........


هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ تنها منوط به اجازه نویسنده می باشد



تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...






تو آمده ای و


دیگر هیچ چیز سرجای خودش نیست ...


موهایم را باد با خود برد


و دستانم را جویبار ...


چشمهایم


- تنها دارایی روزهای پیش از مرگ -


را


آویخته ام به آخرین شاخه ی بلندترین کاج دشت


شاید آن شب که برگشتی


فانوس خواسته باشی ........