آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

  

  شکلکهای جالب آروین

روزگاری ست بی تو بودن ... 

 

روزگاری که روزهایش با خیال تو سر می شود و شبهایش با رویا ...  

 

روزگاری ست بی تو بودن ... 

 

روزگاری که در خواب هم حرف می زنم یا بیت غزلی می گویم که وقتی بیدار می شوم، از خاطرم رفته ...   

 

دیوانه ام، صریح بگویم که مدتی ست 

 

در بین خواب هم به خدا حرف می زنم  

 

روزگاری ست بی تو بودن ...  

 

روزگاری که مثل بره آهویی تازه متولد شده هی سعی می کنم روی پاهای لرزان دلم بایستم و باز ... زمین می خورم ....... 

 

 

روزگاری ست بی تو بودن ...

 

روزگاری که از شدت دلشکستگی به حافظ و غزلخانه اش پناه می برم ... تفألی می زنم ... گاهی  به غزلی تازه می شوم و گاه هم که خواجه شیراز کم حوصله شده باشد ... هیچ ...... 

  

روزگاری ست بی تو بودن ... 

 

روزگاری که نگاه از چشمانم گریخته ... نگاهم مدتهاست قهر کرده از من ... سر به بیابانهای پشت سر تو گذاشته و رفته ... راستی! تو نگاهم را ندیده ای عزیزترین آفتابگردان دنیا؟ ... نگاهی که همچنان در پی توست ... همان نگاهی که به آرزوی خورشیدباران کردن روزگار تو، به دنبال جای پای تو از چشمخانه پر کشید و ........... 

 

 

روزگاری ست بی تو بودن ... 

 

روزگاری که نفس هایش به سختی ... طپش هایش به سختی ... خوابهایش به سختی ... بیداری هایش به سختی ... سرگرمی هایش به سختی ... دلمشغولیهایش به سختی ... بغض هایش به سختی ... سکوتهایش به سختی ... آه هایش به سختی ... به سختی می گذرند .....  

 

 

روزگاری ست بی تو بودن ... 

 

روزگار، روزگار سختی ست نازنین ........ 

 

روزگار، روزگار غریبی ست نازنین ......... 

 

 

برایم دعا کن! ... تو که از دیار دستهای همیشه مقدس مهر و آشتی پا به دنیای من گذاشتی برایم دعا کن ... دعا کن قلبم بی آن که ترک بخورد تاب بیاورد .... 

 

دعا کن خوب من!

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

من ... تنها مانده ام ... من زیر بار بغض حرفهایم تنها مانده ام ... زیر آوار یک دنیا دلتنگی تنها مانده ام ... من لب پرتگاه سکوت در وسعتی رو به غروب عصرهای همیشه بلند بهاری تنها مانده ام ... من تنها مانده ام در ازدحام پرتنش حرفهایی که فقط حرف نیست ... متنهایی که فقط متن نیست ... من در دوردست نگاه نزدیکان، در حصار نگاه آشناها تنها مانده ام ...

                                                                       

                                                         

من ... تازه ... فهمیدم ... تنهایی یعنی چه ... بی کسی یعنی چه ...

 

من اینجا کنار عطر سبز بهار، کنار هوای خوبی که شب شب بوها را می سازد، کنار یک افق بی نهایت دلتنگی تو تنها مانده ام ... من در جاده ای بی پایان، بی هیچ صدای خوب آشنا که شانه به شانه دلتنگی هایم مهربانی بلد باشد تنها مانده ام ... 

 

من در انتهای تاریک روشن دالان های بی انتها تنها مانده ام ...

من ... 

 

من در دنیایی که تو را برای نگاهم کم دارد تنها مانده ام ... من پشت غربت پلکهای خیسی که تنها از مرور هزار باره تو جان می گیرند تنها مانده ام ...  

 

گاه ناخودآگاه به تو شبیه می شوم ... وقتی گاه ناخودآگاه لحن کلماتم به تو شبیه می شود ... گاه که ناخودآگاه شور یک موج سینوسی خنده هایم به تو شبیه می شود ... من در بهمن عظیم آن گاه های ناخودآگاه دوست داشتنی تنها مانده ام ... 

من ... در تکرار مکرر این بومرنگ بی تو ماندن، از تو دور ماندن، تو را ندیدن تنها مانده ام ... 

 

اما می دانم ... که اینجا کنار تمام تنهاییها خدایی هست که همیشه کلیدی در آستین دارد ... خدایی که جانشین تمام نداشتن هاست ...  

   

                                                            

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...   

  

مرا به خاطر حرفهای پاییزی ام ببخش نازنین! ... به خاطر این اندوه مکرری که هرچه می سایم و می سایمش باز پاک نمی شود از لحظه های این دلنوشته ها ... به خاطر غمی که منتقل می شود ... که میدانم سخت مسری ست ... میدانم ...  

 

ببخش! باور کن قصدم نی لبک شدن و از جداییها حکایت کردن نیست ... هرچه می بینی ... هرچه هست ... خط اثر یک " آه " است ... فقط یک آه که باید دلتنگ شده باشی تا بفهمی وقت دلتنگی همین یک آه چقدر وزن دارد ... بار روزها و روزها نوشتن و سبک نشدن، تنها شرح اندکی ست از این داستان ... تنها مجملی ست از مفصل ترین مفصل ها ......  

 

ببخش عزیزترین آفتابگردان دنیا! ببخش که دوری اینچنین بیقراری ام را بیقرارتر کرده ... که پریش حالی ام را پریشان تر ... که .........

 کاش حال سختم را کمی ........ کاش ......  

 

ببخش عزیزترین عزیزدل دنیا! این زردی، این پژمردگی، تنها از عواقب پرسه زدنهای فصلی ست که راهش را اشتباهی آمده ... که زمان را ... زمانش را گم کرده ... زمانش را گم کرده از شدت آشفتگی ...  

 

من پریشانم که راه خانه را گم کرده ام

من پری ... یا نه ... پس از تو شانه را گم کرده ام ...  

 

خوب یادم هست که یک روز سرد زمستانی من هم راه خانه مان را گم کردم ... آن روز که تو برای کوتاه مدتی به سفر رفتی ...   

 

و حالا ... درک می کنم این فصل بدحال سودازده را که اشتباهی به این دیار پا گذاشته ... این پاییزی را که اشتباهی به حریم بهار پا گذاشته ... این بهاری را که به حریم پاییز ..... درک می کنم ... درک می کنم این پاییز گرمازده را ... این بهار سرمازده را ...  

 

اما تو همیشه آفتابگردان ترین باش ... تو ببخش ... تو که خودت درد را می شناسی ... که درمان را می شناسی ... که میدانی بعضی دردها درمان ندارند ... بعضی زخم ها تسکین .........  

 

تو که از اهالی دیار دستهای مقدسی خوب میدانی رنج " دردهایی "  را که آواره می شوند ... آواره این دنیا ...

 

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...

 

 حرف نگفته که زیاد است ... آنقدر که کم شدنی نیست ...  

حرف نگفته که زیاد است ... حرفهای کوچک ... حرفهای بزرگ ... حرفهای سنگین ... حرفهای سختی که با زبان نامحرمند و با قلم محرم ...... 

 

چه بگویم؟ انگار جادویم کرده باشی ...  انگار جادویم کرده باشی که از این بار دلتنگی، از یان بار نفس گیر هرچه سر ریز می شود باز کم شدنی نیست ... می جوشد و می جوشد .......... 

 

حرف نگفته که زیاد است .... خیلی ... خیلی زیاد ... همینقدر گفته باشم که هرچه می نویسم به قدر جرعه ای، به قدر قطره ای هم کفاف سرد کردن شعله های دل نیست ... نیست .... 

 

از تو نوشتن ساده نبود ... برای تو نوشتن هم ... گرچه نمیدانم به گذری باز نفس این دلنوشته ها را از دور تازه کنی یا نه ... گرچه نمیدانم می آیی برای خواندن چند سطر احساس نوشته ... دلنوشته ... نمیدانم ...  

 

شاید باورت نشود اما بدجور جرأت می خواهد همین دلنوشته های ساده ... بی پرده ... بی پیرایه ...   

اصلا از دل نوشتن، جسورانه عمیق ترین احساسات را به سطح آب، به جلوی پرده، به نمایش آوردن خیلی جرأت می خواست ... می خواهد ...  

 

گرچه ... مدتهاست با " تو " عادتم شده به مبارزه طلبیدن خودم ... به چالش کشیدن بخش رفاه طلب آسوده خواه خودم ... شاید ندانی ... شاید نخوانی ... اما ....... 

 

اما روزهای بودنت،‌هر بار دیدنت،‌هربار همکلام شدن با تو، هر بار فروریختنم و حتی همین حالا که دو سه روزی ست تماما، تمام قد پیش چشمان من مهمانی ... که لازم نیست برای تصورت حتی یک لحظه پلک بزنم ... حتی همه این رویدادهای ساده کوچک باور کن که گنجایشی بیش از کلمات می طلبند برای شرح ........ 

 

و حالا ... 

 

دل را پیش تو حجاب دریدن، جرأت می خواست ... جرأت می خواهد ... 

 

چله نشینی صبر جمیلی ست به شکوه و شفافیت باور ...  

چله نشینی صبر جمیلی ست که هنوز نتوانسته بعد از چهل روز ندیدن تو،‌بعد از چهل روز نوشتن برای تو، چیزی از کمرویی دلم بکاهد عزیزترین آفتابگردان دنیا .... 

 

و دغدغه احساس من این روزها این است: اگر یک روز اتفاق بیفتد ... اگر یک روز اتفاق بیفتد و ببینمت؟!!! ... که اگربعد رو شدن دست دل، ببینمت؟!! ... اگر ... ببینمت ... چه ... کنم؟! ... 

 

آه خدایا! چقدر می لرزد دلم ... می ترسد دلم ... تصورش هزار رنگین کمان است و هزار باران ...  هزار رعد ... هزار برق ...  

 

من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام

چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟

یک به یک با مژه هایت دل من درگیر است

میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

  

خداوندا!  

 

تنها از تو می خواهم که آرامم کنی در این وانفسای سرد و نفس گیر ...  

 

مرا از این حال سختی که دارم، آرامم کن ... از این حال سختی که دچارم آرامم کن ... از این حالی که جز تو هیچ کسی نمی خواند، جز تو هیچ کسی نمی داند، جز تو هیچ پناهی ندارد،‌آرامم کن ...   

 

از این گردابی که مدام مرا دور خودم،‌دور خودش می چرخاند و می گرداند، آرامم کن ... 

 

یگانه من!  

 

مرا از این آشفته حالی،‌از این پژمردگی، از این روزهای بی لبخند آرامم کن ... 

مرا آرام کن یگانه من! ... آرامم کن از این بیصدا شکستن ... از این درد آرام ... از این درد خاموش ... از این ....... 

 

مرا از این غربیت که گرفتارم ... از این بی همزبانی و بی همدلی ... از این تنهایی روزافزون آرامم کن ...  

 

خدایا! مرا از این قفس،‌از این اسارت تنگ کلافه کننده آرامم کن ... 

 

پروردگارا! همیشه همراه بی منّت من!  

 

مرا از این کوه سنگین و ناتمام، از این کوله بار جانفرسا، از این حجم عظیم دلتنگی آرامم کن ... مرا از این راه غربت زده، از این هق هق گلوگیر حرفهای نگفته، از پریشانی احساسهای نهفته آرامم کن ... 

 

آرامم کن از این تحمل اجباری در سکوتی صبورانه ... در خاموشی غریبانه ... 

 

آه! آرامم کن از دلشکستگی ... از عظمت وصف ناشدنی دلشکستگی ... از غربتی که به کلام در نمی آید .......

 

آرامم کن مهربان ترین ... آرامم کن .............   

 

                                        

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید 

 

گفته اند مثبت اندیش باش ... گفته اند به داشته هایت بیاندیش نه به نداشته ها ... گفته اند .......... 

 

باشد! این بار دلم را راضی می کنم تا بخش های روشن تر را به یاد بیاورد در این روزهای خاکستری ... گاهی تناژهای روشن تر خاکستری هم خودشان جای امیدواری دارند ... 

خوب! از کجا شروع کنیم بهتر است؟ ...

آهان! از ملموس ترین ها ... از ... تو ..............  آه! نه نه ... این که همین اول کار می رسد به نداشته ها ... 

 

جور دیگر باید حل کنم این مسأله را ... 

دوباره ...

دوباره شروع می کنم ...

این بار کمی محتاط تر ... کمی وارد بخش منطقی مغز می شوم و از نیمکره احساسی فاصله ...... 

 

(آه! خدایا ... چه شد؟ چرا قلبم تیر کشید؟ چرا آسمان چشمهایم ابری شد؟ ... خدایا ... خدایا ... یعنی این رهگذر ...؟ ... نه! اشتباه شد ... این عابری که برای یک ثانیه شبیه تو شد، " تو " نبودی ... انگار دارم دیوانه می شوم کم کم ... (الان که دارم از تو می نویسم روی صندلی اتوبوس در مسیری هر روزه قلم به دست دل سپرده ام و نگاه به عبور رهگذران ... فردا حال امروزم را پست می کنم تا بدانی که امروز بر من چه گذشت ... فردا ... شاید ببینی ... شاید ... حس کنی این حال سخت را ... شاید ... اگر ... اگر بگذری از این طرفها ... ) ) 

 

خوب! کجا بودیم؟ ...

آه! دیگر چه شده؟ چقدر دستهایم سست شده ... چقدر دلم گرفته ... چقدر چشمهایم می سوزد ... چقدر ........... نه! نمی توانم بیشتر از این ادامه دهم ... 

 

می بینی؟ ... می خواهم مثبت باشم، روزگار نمی گذارد ...

نمی گذارد که یکی شبیه تو را می اندازد درست روی شیشه ترک خورده قلب من و هزار تکه اش می کند ...

نمی گذارد که تا تصمیم می گیرم کمی از تو غافل شوم، کمی از این خاکستریهای مایل به سیاه فاصله بگیرم، بیرحمانه تو را چنان یادآوری می کند که هیجانم تمام غریبه ها با سکوت معنادار نگاهشان را درگیر می کند ... 

 

مرا بگو که آمده بودم کمی منطقی تر ... کمی ........ 

اصلا ولش کن ... بی خیال ...

امروز من هم مثل روزهای گذشته شد ... 

باشد برای یک روز دیگر ... این مثبتهای خوش رنگ و لعاب و دهان پر کن و قشنگ ... این حرفهای خوب و قشنگ و معروف روانشناسهای خوب و قشنگ و معروف باشد برای یک وقت دیگر ... 

 

امروز ... امروز را می خواهم مثل هر روز زندگی کرده باشم ... با خیالی که هیچ کس نمی داند چقدر عزیز و بی نهایت است ...........  

کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند

که از تو، از تو بریدن چقدر دشوار است 

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم

نمی شود به خدا، پای عشق در کار است 

 

 

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...






حکایت این روزها .............

 

این روزها زنده بودنم را با دلتنگیهایم اندازه می گیرم ... این روزها مطمئنم که تنها ساعاتی، دقایقی، لحظاتی را زندگی کرده ام که دلتنگ تو بوده ام ... باقی ... همه هیچ! ... اصلا جز تو همه هیچ ... باقی لحظه ها مثل لحظه های وقت گذرانی ست ... مثل دقایقی که هدر رفته اند ... مثل فرصتهای از دست رفته ... زمان از دست رفته ... مثل خوابهایی که " تو " را جا انداخته باشند ...

باور کن دیوانه نیستم ... هذیان هم نمی گویم ... هرچه هست عین حقیقت است ...


 چه میدانم ... آب که از سر دل من گذشته ... پیش نگاه پنهان تو که آب از سر من و دلم تا به حال قد یک دریا گذشته ... دیگر چه فرقی می کند کمی بیشتر جار بزنم این رسوایی را یا کمتر ...........

 

دیوانه نیستم ... تو را کم آورده دلم ... تو را ...

 

سرزنش نکن دلم را وقتی بی تناوب، بی فاصله، بی درنگ تنگ می شود برای دیدن تو ... دوباره دیدن تو ...


میدانی ... دلتنگیهای من به تو رفته اند ... آرام می آیند ... در دل می نشینند ... دیگر نمی روند .........

 

... عزیزترین آفتابگردان دنیا! فقط خدا می داند امروز چند بار فرو ریختم به دیدن کسی که تنها لباسش شبیه تو بود ...

فقط خدا می داند که هر روز چند بار دلم هزار پاره می شود، هزار تکه می شود به دیدن هر ماشین نقره ای رنگ ... به دیدن هر ... هر ... باید بگویم ... باید بشود ... اصلا این سطر را دوباره می نویسم ... اصلا تو هم بیا و این بار کنار دستم بنشین و کمکم کن برای بی پرده تر نوشتن ...

خوب ...

دوباره شروع می کنیم ...

 

فقط خدا می داند که هر روز چند بار بند دلم پاره می شود، هزار پاره می شود به دیدن هر ... هر سورن نقره ای رنگ ... فقط خدا می داند ... فقط خدا .............

 

 

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

بامت بلند که دلتنگی ات مرا

از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است ....

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

دلشکسته که باشی ...............  

 

دلشکسته که باشی دیگر فرقی نمی کند ... نه به تلنگری نیاز هست نه به اشاره ای ... دلشکسته که باشی به نسیمی فرومی ریزی ... دلشکسته که باشی فرقی نمی کند کجا راه می روی ... تمام مسیرها می رسد به خاطراتت ...   

 

 

دلشکسته که باشی حتی به گره اخمی هم نیاز نیست برای پرپر شدنت ... دلشکسته که باشی پیش از این که کسی بیاید و حرفی بزند رنجیده ای ... پیش از این که کسی بخواهد ابراز همدردی کند، خندق فاصله را حفر کرده ای ...  

دلشکسته که باشی .....   

 

دلشکسته که باشی تمام جهان و کشمکش های روزمره اش می شود به قدر یک غبار ... به وزن یک غبار ... می شود به رنگ یک غبار ... خاکستری و بیروح ....... 

دلشکسته که باشی علاقه ات به متعلقات رنگ می بازد و می شود قد یک غبار ...   

 

دلشکسته که باشی همه چیز وارونه می شود ... همه چیز کج و معوج و مضحک می نماید ... همه دلمشغولیهای کسالت بار و اسارت بار آدمها ...

دلشکسته که باشی ...   

 

دلشکسته که باشی ناتوانی پای بچه های خسته ایستاده توی اتوبوس مهم می شود ... آنقدر مهم می شود که کمی جمع و جورتر می نشینی، دستشان را می گیری و مهربانانه بغلشان می کنی یا مینشانی بین خودت و مسافر بغلی ...   

 

دلشکسته که باشی حواست شفاف می شود ... حواست مثل هوا شفاف می شود و از روی آدمها و روزمره گی هایشان رد می شود و می رسد به درختها ... به پرنده ها ... به آسمان ...   

 

دلشکسته که باشی مدتی کنار درددل پیرزن دستفروش حاشیه خیابانی که هر روز بی خیال می پیمودی، می نشینی ... همان که مدتها نمی دیدی اش وقتی حال دلت خوش بود ...   

 

دلشکسته که باشی می روی سراغ تنگ ماهیها ... به آکواریوم کوچک لاک پشت آبی ات سر می زنی ... برای یاکریم گیجی که مدام فراموش می کند که نمی تواند روی مهتابی ایوان، آشیانه بسازد، دانه می پاشی ...

دلشکسته که باشی ...   

 

دلشکسته که باشی برای این بغض بی پناهی که معصومانه در گلویت بالا و پایین می رود و از اسارتش خسته شده، راهی، روزنی به شعاع یک قطره اشک باز می کنی تا برود و رها شود ...

دلشکسته که باشی ...    

 

دلشکسته که باشی آنقدر حساس می شوی که به نگاهی سرد فرومی ریزی و آنقدر قوی که هیچ مشکلی به چشمت، " مشکل " نمی آید ...   

 

دلشکسته که باشی گاهی از جلوی آینه که می گذری، می بینی که به معجزه کمترین خاطرات خوش گذشته، جای گره اندوه نگاهت را شادی لبخندی هرچند زودگذر اما شیرین و گویا پر می کند ...   

 

دلشکسته که باشی حواست بیشتر به معجزه های کوچک زمینی جلب می شود ... بیشتر گوش به زنگ صدای پای فرشته هایی ...

دلشکسته که باشی .....   

 

دلشکسته که باشی از شماره آرزوهایت هر روز کمتر و کمتر می شود ... تا ... می رسد ... به یک آرزو ... همان که به خاطرش دلت شکسته ... همان که آنقدر پررنگ و درخشان و جلایافته است که به رنگ و لعاب باقی - هرچه هست - طعنه می زند ...  

دلشکسته که باشی دنیا پیش نگاهت بی مقدار می شود ... بی وزن می شود ... کوچک می شود ...  

دلشکسته که باشی ....   

 

دلشکسته که باشی آنقدر می نویسی و می نویسی که نفس انگشتهایت به شماره می افتد و بعدش می بینی که حتی یکی از ترک های دلت هم پُر نشده ... برای یکی از زخمهای دلت هم مرهم نشده ...  

دلشکسته که باشی ....   

 

ولی نمیدانم این چه رازی ست در دلشکستگی که مهربان تر می کند آدمها را ... که زلال تر می کند نگاهها را ... نمیدانم ...   

 

... شاید هم ... بد نباشد هر از چند گاهی ...................   

 

 

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست 

مرا افکنده در تٌنگی که نام دیگرش دریاست  

 

 

نباید هیچ می گفتم، نباید هیچ می پرسید 

خودش از گریه ام فهمید، مدت هاست، مدت هاست ...   

 

 

  

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net کلیک کنید


عزیزترین آفتابگردان دنیا! امروز می خواهم داستانی برایت بگویم ... داستانی که  چندان هم داستان نیست ... نمایشنامه زندگی آدمهاست ...

 

 

قطعه ی گم شده


آدم همیشه دنبال قطعه ای گم شده است،

هیچ آدمی را نمی توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند

فقط نوع قطعه هاست که فرق می کند، یکی به دنبال دوستی است

دیگری در پی عشق؛ یکی مراد می جوید و یکی مرید


یکی همراه می خواهد و دیگری شریک زندگی، یکی هم قطعه ای اسباب بازی

به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی کند

گستره این آرزو به اندازة زندگی آدم است و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند

بلکه تغییر موضوع می دهند. حتی آن که نمی خواهد آرزویی داشته باشد

آن که آرزویش را از کف داده است

آنکه ایمان خود را به آرزویش از دست داده است

تمامی تلاشش باز برای گریز از تنهایی است


 عشق، رفاقت، شهرت طلبی ... همه به خاطر هراس از تنها ماندن است

وشاید قوی ترین جذابیت وصال در همین باشد

که آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی برد که روزی تنها خواهد ماند


تو گاهی خیال می کنی گمشده خود را باز یافته ای

اما بسیار زود درمی یابی که این بازیافته ات قدری بزرگتر از بخش گمشده توست

یا قدری کوچکتر


گاهی او را می یابی و مدت کوتاهی در خوشبختی رسیدن به او به سر می بری و

اما گاه او رشد می کند و از خلاء تو یا حتی خود تو بزرگتر می شود و دیگر در درونت نمی گنجد

آن گاه او بدل به قطعه گم شده یک نفر دیگر می شود و

تو را برای جستن دایره خود ترک می کند

 

گاه نیز تو بزرگ می شوی و

او کوچک باقی می ماند و روزی ناگهان درمی یابی که (او) قطعه گم شده ی تو نبود

 

گاهی هم (او) را می یابی و این بار از ترس آنکه مبادا از دست تو لیز بخورد و برود

سفت نگهش می داری ، دو دستی به او می چسبی و

ناگهان گمشده تو زیر بار این فشار خرد و له می شود

و سرانجام نیز از دست می دهی اش

احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن

تنها می مانی


گاه ته دلت حتی می ترسی که قطعه گم شده ات را پیدا کنی

که مبادا دوباره گمش کنی


همیشه آن کس که بیشتر دوست دارد، ضعیف تر است و بیشتر رنج می برد

و همین ضعف است که احساس بی ثباتی به آدم می بخشد

زیراآدم تمامیت خود را منوط به چیزی می کند که ثباتی ندارد


ما همواره خود را قطعه هایی گم شده حس می کنیم. ما همواره در انتظار نشسته ایم؛

درانتظار کسی که از راه برسد و ما را با خود ببرد، که بیاید و ما را کامل کند

بدون او ما همواره خود را گمشده و تنها و ناقص حس می کنیم

برخی از ما شاید برای همیشه در انتظار (او) بمانیم و بنشینیم و بپوسیم


برخی از ما ، دیروز، امروز و هر روز قطعه هایی گمشده بوده ایم

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند

 

گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند


برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند

همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند ، اما ما دوستشان نداریم


به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم

اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم

و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم


برخی رابطه ها ظریفند ، به طوری که به کوچکترین نسیمی می شکنند

و برخی رابطه ها چنان زمختند که روح ما را زخمی می کنند

برخی بیش از اندازه، قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و

روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است

که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد

برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم


برخی هرگز ما را نمی بینند ونمی یابند و برخی دیگر

بیش از اندازه به ما خیره می شوند


بعضی وقت ها هم بعضی ها توی زندگی تو راه می یابند

اما هیچ گاه تو را نمی فهمند

مثل شمع کوچکی که راهت را کمی روشن کرده است ولی

دستت را سوزانده است


گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم

گاه برای یافتن (او) به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم


و همه چیز را به کف می آوریم و اما (او) را از کف می دهیم


گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد

زیرا تو او را کامل نمی کنی

تو قطعه گمشده او نیستی

تو قدرت تملک او را نداری
گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند

و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی

بی نیاز از قطعه های گم شده


او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی

راه بیفتی ، حرکت کنی
او به تو می آموزد و تو را ترک می کند

اما پیش از خداحافظی می گوید: شاید روزی به هم برسیم

می گوید و می رود


و آغاز راه برایت دشوار است

این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است

وداع با دوران کودکی دردناک است،‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست

و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی

و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود


اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی

از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی

و تنها


بروی و بروی و بروی ...

=============

 

آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما

نمی خواهم برخیزم
می خواهم اندکی بیاسایم

فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام ...

 

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

عزیزترین آفتابگردان دنیا! دیشب، نیک سرشت ترین آرزوهای دنیا را برای تو به دستان نورانی آخرین فرشته ای سپردم که زمین را به قصد آسمان ترک می گفت ...

 

هرکس ز خدا می طلبد راحت جانی 

  

من طالب‌ آنم که تو بی غصه بمانی  

 

آفتابگردان ترین! دلهره ها و دلواپسی هایت را از یاد ببر ... اینجا دلی هست که محض آرامش تو دستی به آسمان دارد ...

اینجا دستی هست که برای خوشبختی تو تمام کوله بار لرزان دل دل زدنهایش را پیش خداوند گرو گذاشته است ... 

دلهره هایت را بسپار به نسیم ... اینجا دلی هست که در تمام طپش هایش، تو را یاد می کند ... اینجا دلی هست که تو را فراموش نمی کند ... 

دلهره ها و دلواپسیهایت را به روشنای آب بسپار عزیزترین عزیزدل دنیا! ... نگران نباش! اینجا دلی هست .............

 

زیباترین شب زمین، شب پر از نگاه تو  

 

دعای من برای تو، خدای من پناه تو  

  

 

 

ادامه مطلب ...