آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

  

 

 

Your Faith Must Be Unshakable 

 

 

Little by little the veil is being drawn aside revealing GOD’s truths. You are beginning to realise that all power, all wisdom, all understanding is right there within you, that you can draw from the very Source any time you choose to do so and that nothing will be withheld from you when you seek earnestly with a real desire to find the truth and to live the truth and BE truth. When believing in GOD's name you can ask for anything and it is yours, but you must believe. Your faith must be unshakable and this grows and grows as you witness GOD’s wonders coming about in your daily lives and living.

2 November 2012

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

  

 

  

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد 

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد 

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد 

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد 

ای عروس هنر از بخت شکایت منما

حجله حسن بیارای که داماد آمد 

دلفریبان نباتی همه زیور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد 

زیر بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد 

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...   

 

 

 

 

اصلا شاید همه چیز زیر سر باران باشد ... 

 

این همه دل دل زدم که ببارد ... دعا کردم ... 

 

و حالا 

 

حالا که مشت سخاوت هیچ کدام از آن همه قطره تو را هدیه نداشت برای من ... باورت می شود؟ هیچ کدام از آن همه قطره ... 

 

تمامشان خالی ... خالی و شفاف ... مثل حباب ...

 

دلگیرم می کند باریدنش ... 

 

بارانی که تو را برای من در آستینش سوغات نداشته باشد "باران" نیست ... حداقل می دانم که باران من نیست ... من قبولش ... ندارم! 

 

بارانی که من مشتاقانه منتظرش بودم ... این "باران" نبود ... نبود ... 

 

اینقدر دلگیر و غم انگیز نبود صدای پایش ... 

 

من چتر می خواهم زیر این باران ... من ... خیس و سرمازده ام زیر این باران ... ببین چطور می لرزم ... ببین! ... من سرپناه می خواهم زیر این باران ... باید فرار کنم از این باران ... باید ... جایی پیدا کنم ... گذری ... گذاری ... چیزی ...  

 

من پرده ای ضخیم می خواهم که بپوشاند تمام شیشه های گستاخ شاد از این باران را ... 

  

پنبه ای برای گوشهایم می خواهم ...  

 

من ...  

 

آری! غافلگیرم کرد باران  

 

غافلگیر "ندیدن" تو ...  

 

نه که غافلگیر "دیدن" تو ...  

 

قرار بود سرذوق بیایم با اولین قطره هایش اما ... ذوقم کور شد ... پرپر شد زیر شلاق بیرحم باران ... 

 

نه! این باران بوی مهربانی نمی دهد ... ببین چگونه جای پایش گونه هایم را سوزانده ... ببین! نیامده بود برای شستن اشکهایم ... آمده بود فقط هق هق اشکهایم را لابلای آوازش گم کند ... 

 

پیش از این ها  

 

 باران 

 

نذر دلتنگیهایم بود ... 

 

حالا که  

 

بذر دلتنگیهایم شده ... چه کنم؟! 

 

خودت قضاوت کن عزیزترین عزیزدل دنیا! 

 

باران باشد و تو نباشی ... 

 

آخر مگر می شود؟! 

 

نه! من باور ندارم این باران را ...

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

  

 

 

 

 

صدای خوب خنده هات ضربان طلایی ناقوس خوشبختی ست ...

 

صدای خنده ات که ناگهان از دوردست خیال به گوش می رسد 

 

تمام دلم به لرزه می افتد ... زمین زیرپای دلم خالی می شود ... زیر و رو می شوم ...  

 

صدای خنده ات معجزه رویش است ... رویش دو بال رنگی روی شانه های دلم ... 

 

صدای خنده ات که ناگهان از دور به گوش می رسد 

 

قد یک "آه" می شود دلم ... کوتاه می شود دلم ... کوچک می شود ... نازک ... آنقدر که به نسیمی ... گمان پاره پاره شدنش می رود ... 

 

روزی از روزهای خدا 

 

بیهوا خندیده ای و ... خنده ات دنیای من شد! ... خندیدی و خنده ات ... رویای من شد! 

 

آه که نمی دانی ... نمی دانی ... 

 

طرح لبخندت ... صدای خنده ات ... دنیای مرا در هم می ریزد ... آوار در آوار ...

و من زیر آوار دیواره های دلم همچنان نشسته ام ... خیره بر تخته سیاه کلاس ... بین پس لرزه ها ... بی ترس و اضطراب ... 

 

و سرمشق تازه ام را تمرین می کنم: 

 

"دلمان که می گیرد تاوان لحظه هایی ست که دل می بندیم" ...  

 

دلمان که می گیرد ....... 

 

                                                                 ... your smile is my life  

ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

برای پروردگار مهرپرورم ...   

 

 

 

 

 

 

خواهرم می گوید اگر دست خدا را برای یک لحظه در دستانش می دید برای همیشه فکر دوست داشتن کسی از اهل زمین را به خاطره هایش می سپرد ... 

 

و من اما 

 

می گویم دست تو از هر دستی واضح تر و واقعی تر و ملموس تر است ...  

  

راه دور چرا؟ ...

 

که من ایمان دارم به حضور پررنگ و بی انکار دستان ملکوتی تو یگانه همیشه مهربانم! 

 

دستی که آنقدر لطیف و شفاف و سبک و آرام 

 

سرانگشتانم را می گیرد 

  

که مبادا دلم بلرزد به قطره ای از عظمتش ... 

 

که مبادا سنگینی کند بار نور بر شانه های کم طاقتم ... 

 

که حتی گاه از یادم می رود  

 

چقدر از سمت همین بی ادعاترین دستان نامریی و نیرومند پشتیبانی شده ام بی آن که آب از آب دلم تکان بخورد ... بی آن که اجازه دهی حتی به قدر نفسی از یادآوری کوه مهربانی دستانت ... دلم هول کند ...  

 

و همیشه  

  

چه ساده گذشته ای از کم حافظگی تمام ناشدنی ام ...  

 

بی مدعا ترین مهربان من! 

 

هستی ام فدای آن همه بودن و حضور بی چشمداشت و بی منتت که لحظه ای غافل نشده ای از نورباران سایه های روحم ... که خسته نشده ای ... که با آن همه خستگی ناپذیری ات شرم باران شدم و ... باز لحظه ای بعد فراموشم شد و ... باز چشم پوشی تو آشفته ام ساخت ...  

 

بی شک نام تو  

 

مقدس ترین راز دریاهاست ... 

 

نام تو 

 

تمام سرمایه من است ... تمام دارایی ام ... و اگر روزی شیطان آن را از من بدزدد آنقدر فقیر خواهم شد ... که خواهم مرد ... 

 

بگو 

 

به راستی کدامین خدا می تواند این همه خدایی کند برای من؟ 

 

این همه نرم و سبک و آهسته بیاید و برود که گاه حتی به باور چینی تنهایی ام هم نگنجد که این عطر، عطر عبور تو بوده است که هرگز کارش تَرَک گذاردن نبوده و نیست ... که اگر هم چنین شد از قامت ناساز بی اندام باورهای ماست ... 

 

آخر کدام خدا به پای صبر تو می رسد کنار بی صبریهای رو به وفور من؟ کنار خواهش های بی پایان من؟ کنار بهانه گیریهای ناتمام من؟ کنار فراموشیها و باز کفران و عصیان من؟ کنار کم حوصله گی ها و شکایتهای دلگیر من؟ ... 

 

نه! 

 

دنیا برای من 

 

شبیه تو را

 

نخواهد داشت ... 

 

پروردگارم! 

 

تو را به همان مهربانی امیدوارکننده جسورپرور نوازشگرت قسم!  

 

تو را به همان مهربانی بی قهر و غضب آشتی طلب سوگند ...

 

دست همواره روشن شفاف مهربانت را 

 

همیشه 

 

به همان سبکی که عادت داری 

 

بر قلب آنها بگذار که دوستشان داریم ... 

 

که دوستشان دارم ... 

 

که دوستش دارم ... 

 

که دوستش داری ... آمین!

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 برای پروردگار مهرپرورم ...   

 

 

 

برای پروردگار مهرپرورم که تنها دلیل دلگرمی وجود من می شود همیشه ...  

 

 

در من موهبتی هست ... یادگار تو ... 

 

که درک کنم و درک کنم و درک ... خیلیها را ... خیلیها ... خیلیها از همان دست " خیلی ها " یی که درکم نکرده اند و نمی کنند و ... رفته اند ... و گذشته اند و ... توانشان نیست ... 

 

گلایه ای نیست یگانه من! 

 

همین که در من از تو یادگاری هست ... اثری هست ... که نوربارانم می کند

 

همین که تو درکم می کنی 

 

همین که حفاظ نفوذناپذیر و امن دلم می شوی 

 

در هر تندباد و طوفان 

 

کافی ست ... 

 

برای من 

 

بودن تو 

  

داشتن تو 

 

حضور تو 

 

همین امن آبی بی دریغ بی چشمداشت همیشه حاضر 

 

کافی ست ... 

 

حتی اگر تمام عالم به قدر یک حرف از حرفهایم چیزی نفهمند 

 

همین که تو درکم می کنی 

 

کافی ست ... 

 

کافی کافی ...  

 

خیال دلم آسوده است کنار مهربانی تو ... 

 

تنها شرط لازم و کافی دنیای من تویی، آسمانی من! 

 

 

پ.ن: (مراقب عزیزدلم هم باش یگانه من!)

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

 

 

 

 

 

پاییز فصل کوچ ماهیهاست!

 

 

به حالم اعتباری نیست این روزها ... این روزهای ماه دوم از فصل سوم ... 

 

گاهی خوشم و گاه ناخوش ... گاه سرد و گاه گرم ... گاه ابری و گاه آفتابی ... گاه شکننده می شوم و گاه محکم ... گاه آرام و گاه طوفانی ... گاه لبخندی و گاه بغضی نقش می زند آسمانم را ... و هر " گاه " و هر " گاه " دلتنگ ... می گذرد! 

 

رنگ نگاهم را اگر ببینی دیگر "آشنا" نیست ... نه این که "بدرنگ" شده باشد ... نه! فقط ... غبار گرفته و کدر ... آنقدر که ... خودم هم فراموش کرده ام رنگش را زیر بار این غبار ... 

 

نه! من این پاییز را قبول ندارم ... من پاییزی را که تو را برای من هدیه نداشته باشد قبول ندارم ...  

 

نه! این پاییز، پاییز نمی شود اگر ... تو را ... برای من ... ارمغان نداشته باشد ... 

 

(بداهه بود اما ... یادت هست؟ بهار هم که بود همین را نوشته بودم برایت! ) 

 

اما پاییز فرق می کند ... پاییز حقیقتا فرق می کند ... این پاییز ... 

  

پاییز با تمام فصل ها فرق می کند ...  

 

پاییز یادگار همیشه عزیز توست، نازنین! 

 

پاییز بهار عاشقانه هاست ... پاییز حلول روح سبز تولد دوباره است برای من! 

 

اما ... 

 

نمیدانم چرا پاییز امسال بیش از همه فصل های گذشته روی دلم سنگینی می کند ... بیش از همه فصل های رفته، دلتنگم می کند ... 

 

آدمها 

 

پاییز را با برگریزان باور می کنند ... با سوز سرما و لباس های پشمی ... با سمفونی چتر و باران و ناودان ها ... با غروب های کوتاه و کوچ پرستوها ... 

 

اما ... 

 

پس چرا کسی به فکر ماهیها نیست؟  

 

چرا پاییزها کسی از دل ماهیها خبر نمی گیرد؟  ماهیهای تنگ ... ماهیهای حوض ... ماهیهای رود ... ماهیهای برکه ... به کوچ می اندیشند در روشنای رنگ پریده آفتاب پاییزی اما کسی باخبر نمی شود آخر ... 

 

آخر چشمها عادت کرده اند به کوچ پرنده ها ... 

 

کسی که توقع کوچ از ماهی قرمز حوض را ندارد! ... 

 

پس 

 

کسی به فکر ماهیها نیست ... 

 

هیچ کس پی این نیست که ماهیها هم دلشان برای دریا می گیرد غروبهای سرد پاییزی ... که هر برگی که روی حوض یا برکه یا کنار تنگ می افتد اندوهی رخ می دهد در جهان کوچک ماهیها ... 

 

هیچ کس امتداد نگاه ماهیها را دنبال نمی کند ...  

 

ماهیها فراموش می شوند ... به همین سادگی! 

 

اما 

 

درد اینجاست که جای پای پاییز را هر روز و هر روز می بینند روی انحنای شفاف تنگ ... لب آبی حوض کاشی ... و از یاد نمی برند ...

 

که 

 

پاییز، پاییز نمی شود برای ماهیها 

 

وقتی دریا را هدیه نداشته باشد در دستان سرخش! 

 

...  

 

... پاییز 

  

پاییز نمی شود برای من 

 

وقتی ................ 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من اموخت ... 

 

 

 

 

 

انگار هوای باران به سرش زده این آسمان امشب! 

 

هوای باران ... 

 

و من هوای تو را از این هوا توقع دارم ... من نزول تو را با این باران انتظار دارم ... 

 

عزیزترین آفتابگردان دنیا!  قول بده ... قول بده که با اولین قطره برگردی ....... 

 

مثل همان صبح افسانه ای پاییز ... 

 

قول بده که امشب پا به پای پلکهای من بیدار بنشینی و اولین قطره باران را با هم شکار کنیم ... من این جا ... تو از همان دوردست نه چندان دور ... 

 

 

 و قول بده بخندی ... با اولین قطره ... قول بده ... بخندی ... 

 

قول بده که حتی اگر امشب باران نبارید  

 

حتی اگر دل این آسمان به این بغض ها ترک برنداشت  

 

حتی اگر چشم ابرها نمناک نشد ... 

 

قول بده 

 

دعا بخوانی ... دعای باران ... 

 

که من به این باران سخت معتقدم ... به این باران که یادآور همیشگی توست ... سخت ... معتقدم ... 

 

که برای دل من 

 

هیچ کسی  

 

روی زمین  

 

پناه نمی شود جز باران ... 

 

حرفهایم کنج دلم بار شده ... انبار شده ... خروار خروار ... کسی تاب و توان حرفهایم را ندارد این روزها ... میدانم که سکوت را برگزیده ام ... میدانم ... سکوتم بی حکمت نیست ...  

 

از تو چه پنهان نازنین! 

 

من مدتهاست چشم از این آسمان برنداشته ام به امید باران ... مدتها ... 

 

آه خداوندا! 

 

پناه بی کسی این روزهای من باش و ... هرکه مثل من ... دلش هوای باران ...... 

 

یگانه من! 

 

 من به بی پناهی عادت ندارم بعد تو ... من به هیچ چتری عادت ندارم بعد تو ... من ...  

 

خدایا یک پروانه پیله می خواهد امشب ...  

 

یک پرنده به قدر یک کف دست ایوان می خواهد امشب ... 

 

یک کف دست به قدر یک قطره باران می خواهد امشب ...  

 

خدایا ...

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...   

 

 

 

 

 

بخشی از کتاب همیشه جاودانه "شازده کوچولو" اثر آنتوان دوسنت اگزوپری: 

 

 

 

 

آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پیدا شد. 

روباه گفت:

- سلام.

شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت:

- سلام.

صداگفت:

- من این‌جام، زیر درخت سیب...

شهریار کوچولو گفت:

- کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!

روباه گفت:

- یک روباهم من.

شهریار کوچولو گفت:

- بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...

روباه گفت:

- نمی‌توانم باهات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.

شهریار کوچولو آهی کشید و گفت:

- معذرت می‌خواهم.

اما فکری کرد و پرسید:

- اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت:

- تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟

شهریار کوچولو گفت:

- پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت:

- آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟

شهریار کوچولو گفت:

- نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت:

- یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.

- ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت:

- معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامون به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.

شهریار کوچولو گفت:

- کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

روباه گفت:

- بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.

شهریار کوچولو گفت:

- اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.

روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت:

- رو یک سیاره‌ی دیگر است؟

- آره.

 

- تو آن سیاره شکارچی هم هست؟

- نه.

- محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟

- نه.

روباه آه‌کشان گفت:

- همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!

اما پی حرفش را گرفت و گفت:

- زندگی یکنواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند، صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...

خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت:

- اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!

شهریار کوچولو جواب داد:

- دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.

روباه گفت:

- آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!

شهریار کوچولو پرسید:

- راهش چیست؟

روباه جواب داد:

- باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

 

فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.

روباه گفت:

- کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.

شهریار کوچولو گفت:

- قاعده یعنی چه؟

روباه گفت:

- این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.

لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت:

- آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.

شهریار کوچولو گفت:

- تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.

روباه گفت:

- همین طور است.

شهریار کوچولو گفت:

- آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!

روباه گفت:

- همین طور است.

- پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.

روباه گفت:

- چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.

بعد گفت:

- برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتی با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.

شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت:

- شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.

گل‌ها حسابی از رو رفتند.

شهریار کوچولو دوباره درآمد که:

- خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتی گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.

و برگشت پیش روباه.

گفت:

- خدانگه‌دار!

روباه گفت:

- خدانگه‌دار!...و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:

جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:

- نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:

- به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.

روباه گفت:

- انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی.

تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی.

تو مسئول گُلِتی ...

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:

- من مسئول گُلمَم...

 

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...  

 

 

 

 

 

"ر" مثل " رهایی " ...  

 

 

می دانم 

 

باید هر خیالی که از سمت تو روانه دنیای من می شود را 

 

پس بزنم ...  

 

این روزها رسالت من این است! 

 

باید رها شوی ... رها ... مثل همین برگ های زرد و سرخ پاییز در دست شفاف باد ... مثل خود پاییز که رهاوردش " رهایی " ست ...  

 

بگذار تعریف کنم گذر این روزهایم را برایت: 

 

عطر خیالت که می وزد  

 

اول سرمست می شوم ... از خودبیخود ... مثل همیشه! 

 

بعد 

 

نگاهم از جا- هرجا که هست - کنده می شود و 

 

پر می زند تا لبه یک پنجره یا یک بام ... فرقی نمی کند ... هرجا که آرام گرفت می نشیند ... 

 

بعدتر 

 

تمام دنیا ناپدید می شود 

 

تو می مانی 

 

من 

 

و یک آبی لایتناهی ... 

 

این که پایمان روی زمین هست یا نه را نمی دانم ... اصلا آن لحظه حواسم آنقدرها جمع نیست که به خاطر بسپارم زمان و مکان صعود وفرود را ... 

 

آنچه هست و نیست 

 

همان است که باید باشد و ... نیست! 

 

بعدتر از آن 

 

لبخندی ناخودآگاه روی لبهایم مهر می خورد ... عمیق و آسمانی ... 

 

و ناگهان ... 

 

ناگهان عهدی نانوشته در ذهنم می چپد: باید رهایت کنم! 

 

لبخند به همان سرعت که نقش بسته بود، محو می شود ... 

 

چیدمان دنیا دوباره چیده می شود ... منظم ... بی نقص! 

 

پرنده دوباره بازمی گردد همان جا که بود ... کوچ کوتاهی داشت! 

 

سکرت خیال انگیز از سرم می پرد ...  

 

همه چیز درست مثل برگرداندن یک حلقه فیلم کوتاه! سریع و ناگهانی و بیصدا اتفاق می افتد ... آب هم از آب تکان نخورده در این عروج و هبوط دوست داشتنی! 

 

هیچ " دیگران " و " اطرافیان " ی هم بو نبرده از وقوع این همه حادثه ...... 

 

بعدتر 

 

خودم را جریمه می کنم ... هزار بار تکرار کن: "اصلا به من مربوط نیست! بی خیال!" ... و کودکانه به پنجره پشت می کنم و لجوجانه چشمهایم را برهم می فشارم و تمرین می کنم: " اصلا به من مربوط نیست! بی خیال! " ... " اصلا به من ........... " ...  

 

و بعد 

 

چشمانم را که باز می کنم 

 

تو رفته ای! 

 

نه! رفتنت اندوهگینم نمی کند ... خودم خواسته ام این پرواز را برای بالهای تو ... باید رهایت می کردم ... باید ... باید پربکشی تا بازگشتنت تماشایی شود ... همیشه در "پرواز" رازی هست ...  

 

من  

 

تو را 

 

آزادانه می خواهم ... آزادمنشانه ... رها ... در دستان شفاف خداوند ...  

 

او 

 

تنها نگاهبان معتمد قصر آرزوهای من است ...  

 

می سپارمت به دستانش ... بی هیچ ترس و اضطراب از دوردست ...