آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده
آفتابگردان ترین ....

آفتابگردان ترین ....

دلنامه های پراکنده

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 


عزیزترین آفتابگردان دنیا!

 

تا به حال شده به لحظه هایی برسی که بغض، راه گلویت، راه نفست، راه زندگیت را بگیرد و نخواهی به شکستنش رضایت دهی؟ 
که نخواهی نخواهی نخواهی به اشکهایی که موج در موج پشت پنجره پلکهایت منتظر آوار شدنند، اجازه بدهی برای جاری شدن؟ .... 

که دلت، نگاهت، شانه هایت، وجودت بلرزد ولی تو مغرورانه سعی کنی به همه نشان دهی که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده ... 
که اتفاقی که بتواند تو را از پا دربیاورد، به زانو دربیاورد نیفتاده ... 

که هنوز نشکسته ای ... که محکمی .... که نیاز به هیچ دلسوزی و لطف و مرحمت رقت انگیزی نداری ... 
که احتیاج به هیچ دستمال سپیدی برای جمع کردن شفافیت دانه به دانه اشکهایت نیست ... 

که قلبت از چشمهایت، از نفس هایت، از گوشت و پوست و استخوانت دارد بیرون می زند اما تو همچنان خود را استوار و بی تزلزل نشان دهی، آن هم در زلزله ای که فقط خدا می داند چقدر ویرانگر و ترسناک است .....

 و باز تمام تمام تمام تلاشت،‌شهامتت، جسارتت را از کل زندگیت به یاری بطلبی و ... لبخند بزنی ... تا فقط کسی نفهمد ...

 تا هیچ کسی از درونت باخبر نشود ... تا هیچ کس رازت را از عمق رسواکننده نگاهت نخواند ... 

بگو نازنین! بگو عزیزترین عزیزدل دنیا! تا به حال شده نگاهت را از همه دنیا بدزدی فقط چون می ترسی نتوانی سدی برای امواج پریشان و طوفان زده اش بسازی؟ ....... بگو ... بگو شده؟ .......

تو را نمی دانم اما ... برای من ... شد .................

روزی که تو رفتی ... شد ... از روزی که تو رفتی ... شد .... همین شد  ....

 


وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود

باید بگویم اسم دلم دل نمی شود


دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند

دیوانه تو است که عاقل نمی شود





لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


کافی ست باران ببارد تا تو اینجا باشی ...


کافی ست باران ببارد ... کافی ست بغض این آسمان به اندک نمی ترک بردارد ... کافی ست نسیمی شاعرپریش، دیوار شفاف هوا را رد کند ... کافی ست صبح آغاز شود ... کافی ست غروب شود ... شب شود ....... کافی ست خورشید کمی ملایم تر بتابد ... یا مهتاب، حریر نقره فامش را روی شهر پهن کند ... یا آسمان، قیرگون و عبوس شود و بدخلق و تمام ستاره هایش را از شب پس بگیرد ...... 

کافی ست چکاوکی از سر شوق نغمه سردهد ... کافی ست پرواز پرنده ای  ذهن آسمان را درگیر کند ... کافی ست برگی بر شاخه ای تاب بخورد ... کافی ست سایه سار مهربان درختی، تمام سخاوتش را هدیه رهگذران کند ... کافی ست کسی کمی شبیه تو بخندد ... یا حتی اصلا شبیه تو نخندد ... کافی ست کسی حرفی، کلمه ای شبیه تو بگوید ... کافی ست حتی حرفی نزند ... کافی ست خوابی ببینم که تنها خاطره  مبهمش پس از بیداری خواب آلوده و گیج اول صبح، برای لحظه ای تداعی گر تو باشد ... 

کافی ست چند شاخه آفتابگردان به جمع گلهای گلفروشی محل، اضافه شوند ...

کافی ست بهانه ای باشد ... یا حتی ... حتی کافی ست هیچ بهانه ای هم نباشد تا  تو  اینجا  باشی .......... همینجا ... در لحظه لحظه نفسهای خیال من ... در عمق نگاه من ... در وجود من! ....

می بینی عزیزترین عزیزدل دنیا؟ دلم گوش به زنگ بهانه هم نمی ماند برای یادآوری تو ................ 



ادامه مطلب ...

لطفا هرگونه برداشت از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع انجام شود.

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



الهام تمام شعرها و نقاشیهای من! عزیزترین آفتابگردان دنیا! 

دیرگاهیست که تمام دلنوشته ها رو به تو جاری می شوند بر صفحات دل ... دلی که مدتی ست گوشه نشین شده ... کز کرده و لب از لب وا نمی کند ... تشخیص و تخصص پزشکی لازم نیست عزیزدل، که بفهمی چرا ... معمای ساده ای ست؛ منبع الهامهایش گم شده ........... همین! گرچه می دانم مجاز نیستم به گفتنش ... و می داند دلم که حرمت سکوتش را نمی شکند ....


خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی ست که ناچاری از گناه


هرلحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تو نهاده شود باری از گناه 


گفتم : گناه کردم اگر عاشقت شدم

گفتی : تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!


سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجباری، از گناه 


بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق

 یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه


دارند پیله های دلم درد می کشند

باید دوباره زاده شوم عاری از گناه


جوابی برای دلم ندارم ... جواب سوالهایی را که نمی پرسد، ندارم ... من ... من فقط نمی دانم چه کنم زیر بار سنگین این بغض گلوگیر ... زیر بار این کوه کمرشکن دلتنگی ... زیر بار پذیرش "ندیدن تو" چه کنم ... من چه کنم برای این دل که اشکهایش را هم با هق هقی خشک فرومی خورد و ..........

من زیر بار این خیابانهای خالی، این شهر خالی، این آدمهای خالی چه کنم؟ ... با این کوچه های غریب، این هوای مسموم،‌ این بهار سربی سرد خاکستری پوش چه کنم؟ ... من زیر بار هضم  این حال ناجور، این حال تلخ، این حال بیمار بیحال چه کنم ... زیر بار حرمت شکننده حرفهایی که هنوز هم آنقدر زلالند که به کلمه تبدیل نمی شوند،‌چه کنم؟ ... من با این حجم آوار ناگفته های ناگفتنی چه کنم؟ ... گمان نکنم که بدانی ... گمان نکنم ..........

اما دلم با تمام این سکوت هنوز به چیزی گواهی می دهد: تو حال مرا خوانده بودی ...........

 این را از نگاهت خواندم ... همان روز آخر ...................


درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند


یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشمها بیشتر از حنجره ها می فهمند ...









تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ... 

  

عادت نمی کنم ... 

 

نه ... عادت نمی کنم به این نفسهای بی تو ..... به این روزهای نبودن تو ..... ندیدن تو ...... ندیدن تو ....... آه نه ... ندیدن تو ... چه جمله گزنده ای ... چه تلخی ناتمامی ...... نه عادت نمی کنم به این روزها ..... به این روزها که چیزی در دلم سنگینی می کند که فروریختنی نیست ... که سبک شدنی نیست ..... نه با آهی بلند، دود می شود و نه با نفسی عمیق فرومی رود ...... فقط سنگینی می کند ..... فقط درد می آفریند .........

عادت نمی کنم به این دلی که دیگر پروانه ای نمی شود برای هیچ کس ... به این دل خاموش گنگ که به بی قراری هزار شاپرک لحظه دیدن تو، مبتلا بود و حالا ....... پیله ای از تار و پود سکوت تنیده به دور خودش ......... شاید هم باورت نشود اگر بفهمی دلم بی طپش شده این روزها ... بی طپش ... باورکن بدون ضربان، زنده ام ... باور نداری؟ بیا ... این دست تو و این هم نبض مرده ی من .......  

   

ادامه مطلب ...

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...



امروز تنها غزلی از نجمه زارع گویای حال و هوای من است ......


بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها
می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها


تا چه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز...
دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها


غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی می‌شود ـ مادر به خیلی چیزها


نامه‌هایت، عکس‌هایت، خاطرات کهنه‌ات
می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها
...
هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم
من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها


می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز...
بعدِ من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزها...




              

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...

 

حواست نبود ...

 

حواست نبود وقتی یک روز دلم به دیدنت آشفته شد ... حواست نبود وقتی خنده هایت هزار هزار پروانه در من می دمید ... حواست نبود وقتی صدایت می پیچید به تمام دیواره های وجودم و هزاران پ‍‍ژواک می شد در آیینه قلبم ... حواست نبود وقتی چشم هایم روشن تر از هزار خورشید، خوشه خوشه می درخشید لحظه دیدار ..... حواست نبود وقتی آفتابگردان ترین شدی برای نگاهم ... برای نگاه سرگردانی که بی هدف می گشت، قطب نما شدی و باز حواست نبود ...... معنا شدی و حواست نبود ... شعر شدی و حواست نبود......

حواست نبود وقتی ایمان می آوردم به چشمهای تو ... نه حواست نبود .......

حواست نبود که کم حوصله می شدی و چهارستون دلم فرو می ریخت ... بی سرپناه می شد دلم ... پرپر می شد به یک لحن سرد ... به یک اخم کوتاه حتی از آن سوی خط تلفن ...

 

شیشه دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست

این دل ما با نگاهی سرد پرپر می شود ....

 

می دانم مهربان ... می دانم عزیزترین آفتابگردان دنیا .... می دانم ... حواست نبود که کم حوصله می شدی و دل من چون کودکی مشتاق، چشم انتظار خنده ات می نشست باز ...

 

که تو بخندی از شکوه خنده تو

برای دلهره ام سرپناه بردارم .....

 

حواست نبود وقتی حرف می زدی و من با هر کلمه، با هر جمله محو می شدم و محوتر ... محو تو .... حواست نبود وقتی تنها به گرمای یک سلام، تا روی ابرها می رساندی وسعت پروازم را ....

 

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی، می روم

لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم ...

 

حواست نبود و نیست ... که ساده گرفتی ... ساده گذشتی ... و ساده رفتی ...

حواست نبود ...

 

دلی شکسته تر از نای نی لبک دارم

یواش! دست نزن! شیشه ام ترک دارم

 

چقدر وسوسه در چشم انتخاب من است

که بر صداقت آیینه نیز شک دارم

 

رفیق! بار غریبی به دوش من مانده ست

که احتیاج به یک دوست، یک کمک دارم

 

صدا زدم که به من در قبال سکه ی زخم

چه می دهید؟ یکی گفت: من نمک دارم

 

من و تو هردو غریبیم و آشنای سکوت

خوشم به این که غمی با تو مشترک دارم

 

 

 

تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


باز باران ...


باز باران 

باران ...

شیشه پنجره را باران شست ...

از دل من اما

چه کسی نقش تورا خواهد شست؟! ......


باز هم باران ... چرا بس نمی کند این آسمان؟ ... بگو چه کرده ای که از روزی که رفتی، چشم فرشته ها همیشه خیس است؟ ... بگو چه کرده ای که آسمان روی ستاره هایش را زمین می اندازد برای شب نشینی؟ ... آه! اصلا کدام شب نشینی؟ ... کدام دست افشانی؟ ... وقتی تو نباشی .......

ببین ... از روزی که رفتی دل آسمان شکسته ... دل شب شکسته ... دل من ..............

نیستی که ببینی کمر احساسم خم شد ... که قایق روحم به گل نشست ... که دلم هوای ستاره باران دارد امشب ... که خسته شدم از این آسمان ابری ... از این هوای سوزناک بهاری ... از این ... نه قرار نبود گلایه کنم ... قرار نبود ... صبور باش ... اما مگر این آسمان می گذارد؟ ..... مگر آواز غمناک باران می گذارد؟ .... نه! این بهار، بهار نمی شود ... می بینی که ... تا تو نباشی بهار، بهار نیست ........

فقط ... فقط  ای کاش امشب مرغ آمین بگذرد، وقتی نسیمی فریبنده، نجواکنان زمزمه ای را به گوش آسمان می رساند :


امشب شب مهتابه ...

طبیبم ...................



تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر زندگی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


دلتنگم ...


دلتنگم و دلتنگی بهترین بهانه برای نوشتن است ... برای شعرخوانی ... برای دل خوش کردن به غزلهای شاعرانی که همذات پندار عاشقانگی های آدم می شوند و گاه هم بهترین همزبان و همدل ........

دلتنگم ... ببخش عزیزترین عزیزدل دنیا ... اما دلتنگم ... هفت روز است که دلتنگم ...


بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست .....


دلتنگم .... بیش از این آسمان که از روزی که رفتی لحظه ای دست برنمیدارد از این مویه و زاری .... دلتنگم و این ابرها یک هفته تمام است که دامان آسمان را رها نکرده اند ... دلتنگم و باران یک هفته است که دامن می زند به آتش این دلتنگی ... شاید باران کار اشکهای فرشته ای است که به روزگار من می گرید و تمام اهل آسمان را هم  با خود .....

   

   روز ازل هم گریست آن ملک مست

   نامه تقدیر را که بست به بالم ......





غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود
در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود


می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط‌ کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود


تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود


تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود


باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟

تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود


گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود




تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


درد را تحمل می کنم ...


درد را تحمل می کنم با یک نفس عمیق ... درد را تحمل می کنم با یک آه سرد ... درد را تحمل می کنم با چشمانی غبارگرفته ... با نوشتن و نوشتن و نوشتن ............. تا روزی که سبک شود این بار سنگین ... تا روزی که .......

نترس نازنین! فقط دعا کن قلبم بی آن که ترک بخورد تاب بیاورد .........

می گویند عشق بیرحم است ... من اما ... قسم به روشنای بی تردید عشق قسم که اگر هزار بار بودن و زندگی کردنمان مقدور بود، هزار بار پا در همین راه می گذاشتم ... شاید یکی از این هزار بار هم خدا نظری ..............


تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم

یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار ...



می گویند عشق بیرحم است ... اما من می گویم عشق معلم سخت گیری ست ... خیلی خیلی سخت گیر ... آنقدر 

ادامه مطلب ...

 تمامی دلنوشته های این وبلاگ تقدیم به کسی که همیشگی ترین تأثیر را بر جهان بینی من نهاد ... او که کمک و یاری بی دلیل و بی دریغ را به من آموخت ...


چقدر هرکه بیاید ...


      پرنده های درونم چقدر غمگینند     پرنده ها ... که ازین پس تو را نمی بینند

     چقدر هرکه بیاید گمان کنند تویی       سپید پر بزنند و سیاه بنشینند ....


چقدر هرکه بیاید دلم می خواهد "تو" باشی ... چقدر هرکه می خندد چشمهایم را می بندم که صدای تو باشد ...... چقدر در خیالم راه می روی، نفس می کشی، قدم می زنی، می خندی، حرف می زنی، کنارم می ایستی و مغرورم می کنی به گام برداشتن شانه به شانه گامهایت ...

چقدر دلم پی تو می گردد لابلای کومه خاطرات گذشته .... و چقدر در هر تکاپو،‌در هر کنکاش و کاوش، جواهری قیمتی از تو هست برای گفتن ... 

عزیزترین عزیزدل دنیا! کجایی ؟ .............


عکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- bahar22.com ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی


چه بی سرپناه شده دلم زیر این رگبار خاطرات ..... چه مذبوحانه خود را به این سو و آن سو می کشانم تا شاید ... 

ادامه مطلب ...